سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
در گفتگویی با آزاده سرافراز رمضان استادیان:

۳۰ سال انتظار برای شنیدن کلمه "بابا"

۳۰ سال انتظار برای شنیدن کلمه "بابا"
تاوان دفاع از میهمن برای او این بود که دخترش هیچ وقت نتوانست بابا صدایش کند. حتی حالا که 30 سال از آن زمان گذشته و زینب برای خود بانویی شده، ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. دختری که سال‌ها پدر را ندیده و بابا صدایش نکرده است،
به گزارش روابط‌ عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، وقتی به اسارت نیروهای بعثی درآمد، دخترش نه ماهه بود، وقتی بازگشت نه سالش تمام شده بود. یعنی یک دهه از بزرگ شدن فرزندش را ندید. تاتی تاتی راه رفتنش، حرف‌زدنش، دندان درآوردنش، قدکشیدنش همه و همه شاید فقط در خیال و تصوراتش در بند اسارت شکل گرفت. تاوان دفاع از میهمن برای او این بود که دخترش هیچ وقت نتوانست بابا صدایش کند. حتی حالا که 30 سال از آن زمان گذشته و زینب برای خود بانویی شده، ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. دختری که سال‌ها پدر را ندیده و بابا صدایش نکرده است، شاید منطقی باشد که نتواند این کلمه را در دهان بچرخاند، اما حسرت دیدن فرزند بعد از حدود یک دهه انتظار و شنیدن کلمه "پدر" یا "بابا" بعد از سه دهه انتظار اندوهناک است.

 

استادیان آخرین خداحافظی‌اش را اینگونه تعریف کرد:

 بعد از اینکه نماز صبحم را خواندم لباس پوشیدم و رفتم بالای سر گهواره دخترم. زینب لبخند زد و دستانش را به سمت من بالا برد که یعنی مرا در آغوش بگیر و من هم در آغوش گرفتمش. زینب محکم به من چسبیده بود. دم در موقع خداحافظی از آغوشم پایین نمی‌آمد و مدام گریه می‌کرد که یعنی بمان. به هر ترتیب بود دخترم را پایین گذاشتم. فورا به سمت پاهایم رفت و پوتینم را با دستان کوچکش گرفت و جدا نمی‌شد. به سختی خودم را فرزندم جدا کردم و راهی جبهه شدم. صبح زود بود و صدای گریه فرزندم در سکوت سحرگاه تا ته کوچه پیچیده بود. من در 23 تیر 1361 در عملیات رمضان اطراف بصره اسیر شدم. بعد از 9 سال که از بند اسارت رهایی یافتم، دختری ده ساله را نشانم دادند و گفتند این فرزندم زینب است. دخترم مرا دوست داشت و به من احترام می‌گذاشت، اما هیچ وقت نتوانست کلمه "بابا" را به زبان ‌آورد ، در عوض نوه‌هایم چنان مرا غرق در بابا می‌کنند که حدی ندارد.

 
آقای استادیان لطفا از لحظه اسارت خود برایمان بگویید؟
 من اطراف بصره در عملیات رمضان به اسارت درآمدم. به محض آنکه اسیر شدیم، نیروهای عراقی ما را پشت خاکریز بردند. حدود 18 نفر بودیم. در برابر هر یک از ما یک سرباز عراقی ایستاد. گلنگدن کشیده و قصد کردند ما را تیرباران کنند. یادم هست هیچ کس گریه نکرد. هیچ کس التماس نکرد. همه خوشحال بودند و ذکر می‌گفتند و طلب استغفار می‌کردند. یکی از سربازان عراقی آفتابه‌ای پر از آب جلوی دهان ما گرفت تا آب بنوشیم مثل زمانی که می‌خواهند پرنده‌ای را سرببرند و به وی آب می‌دهند. من با صدای بلند به دوستانم گفتم بچه‌ها! اکنون ماه رمضان است. اجازه دهید با زبان روزه شهید شویم. هیچ کس از آن آفتابه آب ننوشید و سربازان عراقی هم حیران مانده بودند.
قشنگ‌ترین لحظه‌ها و قشنگ‌ترین خاطرات برای من همان لحظات و همان خاطرات بود. با خدا راز و نیاز می‌کردم که خدایا آیا شهادت به همین سادگی است و با یک تیر خوردن به دوستان شهیدمان می‌پیوندیم؟ بچه‌ها همگی شاد بودند و لبخند به لب داشتند ؛ اما ناگهان صدای بیسیم بلند شد که به زبان عربی می‌گفت: اسرا را نکشید به آنان احتیاج داریم و به عقب برگردانیدشان. چند دقیقه بعد یک خودرو جیپی از راه دور رسید. افسری از آن پیاده شد که سربازان به وی ادای احترام کردند. افسر تاکید کرد که اسرا را به عقب برگردانید. در دلم می‌گفتم: ای افسر عراقی گردنت خرد شود که مانع شهادت ما شدی. 
 
بعد از اسارت شرایط چگونه بر شما گذشت؟
 بعد از اسارت، در قسمتی از یک توپخانه نشسته بودیم. تعداد زیادی از بچه‌ها زخمی شده بودند. یک فرمانده بلندقد با چندنفر اسکورت وارد شد. همه سربازان عراقی به وی احترام کردند. این افسر، فرمانده سپاه 3 عراق بود. این سپاه بسیار قوی بود و در هر محوری که صدام شکست می‌خورد و نیازمند کمک بود، وارد عمل می‌شد. وی کلی درجه روی دوش و سینه داشت به طوری که سینه‌اش دیگر جای خالی برای نصب مدال نداشت. ایستاد و لبخندی زد. با خودم گفتم ای خدا آیا دیدن 17 تا 18 اسیر زخمی لبخند خوشحالی دارد؟ درحالیکه یک ماه پیش در عملیات خرمشهر ما حدود 20 تا 30 هزار اسیر گرفته بودیم اما اینگونه خوشحال نبودیم. بعد با صدای بلند گفت: چه کسی عربی می‌داند؟ یکی از سربازان ایرانی به نام حمیدمحیا گفت من عربی می‌دانم. فرمانده از وی پرسید از کدام شهر هستی؟ پاسخ داد: اهواز. فرمانده یک کشیده محکم به گوش حمیدمحیا زد به طوری که به سمت دیگری پرت شد. وی پسر لاغراندام و کشیده‌ای بود. فرمانده تشر زد که بلند شود. از این به بعد حق نداری بگویی اهواز. باید بگویی ناصریه. حق نداری بگویی خرمشهر باید بگویی محمره. فرمانده مجدد پرسید که از کدام استان هستی؟ پاسخ داد: خوزستان. دوباره کشیده محکمی به وی زد و گفت حق نداری بگویی خوزستان باید بگویی عربستان. آن لحظه سرباز پاسخی داد که هنوز صدایش در گوشم طنین‌انداز است. با صدای بلند گفت: خوزستان تا روز قیامت به صورت خوزستان باقی می‌ماند. گفتن این جمله شاید اکنون که می‌شنوید آسان به نظر آید، اما در برابر فرمانده‌ قدرتمند عراقی و در شرایطی که هنوز صلیب سرخ ما را ندیده بود و فرمانده می‌توانست خیلی راحت با اسحله دور کمرش یک تیر خلاص به وی بزند، اقدامی بس دشوار بود. اینجا بود که آن فرمانده در برابر دوستانش، در برابر اسکورت‌هایش و در برابر سربازان عراقی از شجاعت این سرباز ایرانی شرمنده شد. من هیچگاه این شجاعت را فراموش نمی‌کنم. آزادگان ما در طول 10 سال اسارت آنقدر شعارها دادند، آنقدر فریادها زدند، آنقدر شجاعت‌ها از خود نشان دادند که در هیچ فیلمی به تصویر کشیده نشده است. فیلم‌هایی که درباره آزادگان ساخته می‌شود معمولا به ضرب و شتم اسرا خلاصه می‌شود؛ حتی دوستان ما هم اغلب از شکنجه و آزار و اذیت جسمی می‌پرسند و کمتر از کارهای فرهنگی، اقدامات ورزشی و ایثار و فداکاری‌ها گفته می‌شود. 
 
شما یا دوستانتان در اردوگاه یا همان آسایشگاه چگونه روزگار می‌گذراندید؟
 اول باید به این نکته اشاره کنم که به کار بردن برخی کلمات مثل آسایشگاه یا اردوگاه واقعا ناصحیح است. وقتی به بچه‌ها می‌گوییم قرار است شما را به اردو ببریم کلی ذوق می‌کنند. اردو جای تفریح، شادی، آزادی و خاطره‌هاست، اما اردوگاهی که ما در آن اسیر بودیم دیوارهای بلند 12 متری و زرد رنگی داشت بدون هیچ‌گونه روزنه‌ای به بیرون. اگر اسیری خلاف مقررات عراقی‌ها اقدامی انجام می‌داد، مثلا دعا می‌خواند، ورزش می‌کرد، نماز جماعت می‌خواند یا قلمی در دست می‌گرفت، راهی زندان می‌شد. اتاق بزرگی به اسم "سجن" و درون سجن هم سجن الوحده یعنی سلول انفرادی وجود داشت؛ بنابراین نام چنین مکانی را نمی‌توان اردوگاه نهاد. خود عراقی‌ها از کلمه قفس استفاده می‌کردند و این کلیدواژه شایسته چنین فضایی است. 
کلمه آسایشگاه هم مناسب چنین مکانی نیست، چرا که آسایش و رفاه را در ذهن مجسم می‌کند، اما در آسایشگاهی که ما زندگی می‌کردیم هر فردی به اندازه دو موزائیک ۲۵سانتی یعنی 50 سانتی‌متر جای استراحت روی زمین داشت. تختی هم نداشتیم. از روز اول تا روز آخر هم زیرپایی ما کارتن بود. چند پتوی کهنه و پاره هم برای گرمایش در اختیار ما قرار داده بودند. پتوهایی پر از شپش؛ بسیاری از بچه‌های نسل جدید نمی‌دانند شپش چیست. شپش‌ها موجودات ریز موذی هستند که موجب آزار و اذیت فرد می‌شود؛ آنچنان که نیم ساعت قبل از خواب برنامه شپش‌گیری داشتیم تا اینکه بتوانیم ساعت دو سه نیمه شب بخوابیم. همچنین بیماری‌ پوستی به اسم "گال" به وجود آمده بود که خطر فراوانی داشت. پتوهای کهنه و لباس‌های وصله پینه از یک سو و نداشتن سرویس بهداشتی از سوی دیگر، اسرا را کلافه کرده بود. ما یک قوطی روغن خالی گوشه اتاق گذاشته بودیم و دورش را با گونی پیچانده بودیم و افراد از آن به عنوان سرویس بهداشتی استفاده می‌کردند. این قوطی را تا یک زمانی می‌توانستیم تحمل کنیم. هر وقت پر می‌شد اسرا باید تا فردا تحمل می‌کردند تا درها باز شود و بتوانند قوطی را خالی کنند. در هر آسایشگاهی دو ظرف سفالی بنام حبانه بود که داخل آن را آب می‌کردند تا شاید در مدت 24 ساعت خنک شود. وقتی لوله‌های آب را باز می‌کردیم کرمک‌های ریز نیم‌سانتی داخل آن بود. کرمک‌هایی که اغلب باعث اسهال می‌شد. با زحمت زیادی بعد از چند سال با بلوک سیمانی آب انباری سه در چهار درست کردیم. عراقی‌ها هر سه روز یکبار آب را از رودخانه با تانکر آبی داخل این آب‌انبار می‌ریختند و ما یک روز نمی‌توانستیم از آن استفاده کنیم چون آب آن گل‌آلود بود. بعد از ته نشین شدن گل، از این آب می‌نوشیدیم؛ بنابراین استفاده از کلمه قفس بسیار مناسب‌تر از اردوگاه است.
 
برای ما توضیح دهید چگونه این همه سختی را تاب آوردید؟
 شاید باورتان نشود، اما من هنوز هم شب‌ها خواب اردوگاه را می‌بینم و با داد و فریاد از خواب بیدار می‌شود، به طوری که همسر و فرزندم حاضر نیستند در اتاقی که می‌خوابم، بخوابند. اینها بخشی از سختی‌هایی بود که ما تحمل کردیم. چند وقت پیش تهران بودم. در جلسه‌ای که با مدیر کل موزه دفاع مقدس داشتیم عنوان کردم که این 30 سال هیچ
‌کس ما را درک نکرد. ای کاش می‌شد به جای موزه، اردوگاه عراق را به همان شکل و ابعاد و امکانات ساخت تا آیندگان وضع اسرا را درک کنند.
 
شنیده‌ها حاکی است روز شهید در عراق با اسرای ایرانی بدرفتاری می‌شد. آیا واقعا اینگونه بود؟
 بله. روز 8 آذرماه در عراق به نام روز شهید نامگذاری شده بود. عراقی‌ها در این روز از ما انتقام می‌گرفتند. ما در حال خواندن نماز ظهر بودیم، ناگهان در اردوگاه باز شد و بیش از 200 نفر از عراقی‌ها با چوب و لوله آبی و آهن نبشی به ما حمله کردند. آن روز سه نفر از اسرای ایرانی را شهید کردند. سیمان بلوکی روی مغزشان زده بودند که روی آسفالت و اردوگاه چسبیده بود و در جوی‌های اردوگاه خون جاری بود. بیش از 300 نفر از اسرا را زخمی کردند. سپس من را که مسئول آسایشگاه بودم دستگیر کردند، من به همراه 34 نفر دیگر از مسئولان آسایشگاه و مترجمان عرب و انگلیسی(بنام خمس و ثلاثین) را به اتاقی در طبقه بالا بردند و یک ماه آنجا مورد آزار و اذیت قرار دادند. یادم هست روزی در همان طبقه بالا نماز می‌خواندم که گروهی از عراقی‌ها با باتوم و شلاق به جان بچه‌ها افتادند. به من که نزدیک شدند شروع کردند به مسخره کردن که این نماز ملانصرالدین است. یک فرد هیکلی با موهای فرفری هم بینشان بود که مرا بغل کرد و محکم به زمین زد، به طوری که انتظار داشتم مغزم متلاشی شود. حین افتادن بلند حضرت ابوالفضل را صدا کردم و به شدت با زمین برخورد کردم؛ کمرم به شدت آسیب دید و بعد از آن دچار دیسک کمر شدم. بعد از یک ماه ما را به طبقه پایین انتقال دادند و دیدم 300 اسیر مجروح را به جای دیگری انتقال داده‌اند. وقتی نمایندگان صلیب سرخ آمدند ما نسبت به وضع نامعلوم مجروحان اعتراض کردیم تا اینکه آن تعداد به اردوگاه بازگردانده شدند. 
 
قطعا برای درمان بیماران هم با موانع بسیاری روبرو بودید. بیماری‌ها را چگونه درمان می‌کردید؟
 بله همین‌طور است. معمولا برخی دردها را با ابتکار اسیران ایرانی درمان می‌کردیم. اسیری داشتیم به اسم حسین گاردی. نام خانوادگی وی صادقی بود چون در گارد شاهنشاهی خدمت کرده بود، به این نام معروف شده بود. وقتی جنگ شد، به جبهه رفت و اسیر شد. پدر و پدربزرگ او به صورت تجربی دندانپزشک بودند. تعریف می‌کرد: "شب اولی که خوابیده بودم. یکی از اسیران از شدت زیاد دندان درد نمی‌توانست بخوابد، دلم سوخت. گفتم دهانت را باز کن. دیدم دندانش سیاه شده است. فکر کردم باید کاری کنم. دیدم میخی درون دیواری کوبیده شده است. با تلاش فراوان میخ را درآوردم و با همان سیاهی‌های روی دندان را تراشیدم تا درد آرام گرفت. چند نفر دیگر را هم همین طور از دندان درد نجات دادم. از زرورق پاکت سیگار عراقی‌ها هم برای پرکردن دندان‌ها استفاده کردم."
من هم دو سال این زرورق‌ها را در دندان خالی شده خود داشتم. خلاصه گاردی به تدریج با پیدا کردن سیم‌خاردار و آینه شکسته و میخ به دندانپزشک ما تبدیل شد تا اینکه با همان سیم‌خاردارها عصب‌کشی هم کرد. بعد از چند سال صلیب سرخ جهانی در بازدیدی که از اردوگاه ما داشتند، کار ایشان را دیدند و تعجب کردند. دکتری از آن هیات گفت شما این وسایل را به من بده تا در موزه سوئیس در ژنو به نام اسرای ایرانی ثبت کنم و در عوض یک بسته وسایل دندانپزشکی مدرن و بهداشتی برای شما می‌آورم که چند ماه بعد وعده خود را عملی کردند.
 
کمک نمایندگان سازمان ملل به اسرای ایرانی در چه حدی بود؟
 یک روز مشاهده کردیم هلیکوپتری بسیار به اردوگاهمان نزدیک شد؛ آنچنان که شیشه‌های پنجره به شدت می‌لرزید. نمی‌دانستیم جریان چیست و دلهره و اضطراب فراوانی داشتیم. فکر می‌کردیم نکند بخواهند اردوگاه را بمباران کنند؟ لحظه‌ای که من بیرون را نگاه کردیم دیدم زیر این هلیکوپتر نوشته شده UN یعنی سازمان ملل. هواپیما بیرون اردوگاه نشست. بعد از چند دقیقه در اردوگاه باز شد و هفت هشت نفر با لباس نظامی وارد شدند. برخی از آنان به راحتی فارسی سخن می‌گفتند. وقتی وضع اردوگاه ما را دیدند تعجب کردند. آسایشگاه‌ ما سرویس بهداشتی نداشت. ظرف‌های غذای ما وحشتناک بود. صورت بچه‌ها زرد بود. سرها تراشیده و لباس‌های بچه‌ها وصله‌پینه بود. پتوهای فرسوده منبع انتقال شپش بودند و اسیرانی که بیماری گال داشتند. صحنه‌های عجیب و غریب و وحشتناکی در ارودگاه‌ها وجود داشت به طوری که یکی از ژنرال‌های حاضر از اعضای هیات اعزامی گفت من از تمام اردوگاه‌های جنگ‌های مختلف از جمله جنگ جهانی دوم، اردوگاه‌های اسرائیل و ... بازدید کردم و هیچ‌کجا چنین وضع اسفباری را ندیدیم. 
هفته آینده در روزنامه‌های عراقی نوشته شد که هیات سازمان ملل 70 ایراد به اردوگاه‌های اسیران ایرانی در عراق گرفته است که البته صدام نپذیرفت و در پاسخ گفت این افراد دروغ می‌گویند. اسیران ایرانی مهمان ما هستند. بعد از چند روز پنج شش پزشک متخصص وارد اردوگاه شدند و اعلام کردند هر کسی بیماری خاصی دارد می‌تواند به متخصصان مراجعه کند. من هم چون مشکل لوزه داشتم به طوری که شب‌ها از شدت درد نمی‌توانستم بخوابم، به آنان مراجعه کردم. دکتر تشخیص عمل جراحی داد. روز بعد من و چند نفر دیگر را با آمبولانس به بیمارستان الرشید موصل بردند. بیمارستان بزرگی بود. انتهای آن اتاقکی با بلوک سیمانی مخصوص اسرا درست کرده بودند. باور کنید موش‌های صحرایی در رفت و آمد بودند و من به سختی و با انزجار آنجا خوابیدم تا فردا صبح لوزه مرا عمل کنند. بعد از عمل سربازی عراقی با تشر و ناسزار مرا به سمت همان اتاقک سیمانی هل می‌داد و با من بدرفتاری می‌کرد. وقتی نوبت معاینه شد، باز هم آن سرباز مرا به سمت اتاق پزشک هل می‌داد. چشمان و دستانم بسته بود. صدای زنی را شنیدم که می‌گفت چشمانش را باز کنید. بانوی پزشکی بود که به انگلیسی از من چند سئوال پرسید و من هم پاسخ دادم. سپس گفتم در ایران به کسانی که عمل لوزه انجام می‌دهند شیر و بستنی می‌دهند. پزشک هم گفت بستنی که نداریم اما دستور می‌دهم شیر برایتان بیاورند. آرزوی آزادی هم برایم کرد. بعد اجازه نداد سرباز چشمانم را ببندد. از آن لحظه به بعد سرباز با احترام خاصی با من رفتار می‌کرد. یک لیوان شیر برایم آورد و وقتی سوار آمبولانس شدم تا به اردوگاه بازگردم سرباز سفارشم را به راننده کرد و گفت این اسیر به زبان عربی و انگلیسی مسلط بوده و معلم است. با احترام با وی برخورد کن. راننده چشم مرا نبست و سر یکی از فلکه‌های موصل ایستاد و سرباز داخل آمبولانس رفت و کمی بستنی برایم خرید که خیلی خوشمزه بود. بعد در شهر گشتی زدیم. پرسید: شهر موصل را چگونه یافتی؟ من شوخی کردم و گفتم که واقعا زیباست. مثل اینکه واقعا سانفرانسیکو است. نزدیک اردوگاه که رسیدیم سرباز از من اجازه گرفت تا چشمانم را ببندد.
 
قطعا روزهای اسارت، زمان زیادی به روزمرگی می‌گذشت. برای پرکردن این اوقات چه کارهایی می‌کردید؟
 ما در روزهای اسارت وقت کم می آوردیم. 24 ساعت زمانی که برای همه هست برای ما کم بود. اصلا در ظرف زمان نمیگنجیدیم. شاید درک و هضم این جملات سنکین باشد، اما روزهایمان به آموزش دروس مختلف می‌گذشت با اینکه اجتماع بیش از سه نفر ممنوع بود.
با وجود کلاس های مخفی و به دور از دید عراقی ها ، زمان برای ما ضیق بود.
کلاس‌های صوت و حفظ قرآن ، ترجمه زبان‌های انگلیسی ،فرانسه، ایتالیایی ،آلمانی و 
نهج البلاغه،مثنوی معنوی، دروس حوزوی صرف و نحو و اصول فقه کلاس‌های
همه و همه باعث می‌شد که وقت کم بیاریم و کندی زمان را حس نکنیم.
 
 وقتی اجتماع ممنوع بود، چگونه کلاس برگزار می‌کردید؟
 هنگام برگزاری کلاس یا برنامه‌های دیگر یکی از بچه‌ها پشت در مواظب بود و به محض آن‌که عراقی‌ها نزدیک می‌شدند، وضعیت قرمز اعلام می‌کرد و بچه‌ها فورا به حالت عادی پراکنده می‌شدند. مثلا یکی می‌خوابید. یکی قرآن می‌خواند و یکی هم مشغول نماز خواندن می‌شد. سرباز عراقی هم که وضعیت را عادی می‌دید، اتاق را ترک می‌کرد.
 
شما و دوستانتان چگونه در هنرهای دستی ماهر شدید؟
 ما هیچ وسیله‌ای برای آموزش هنرهای دستی نداشتیم. هنر گیوه را از کردهای اسیر آموختیم. کوهی بین ایران و عراق بود که زمان جنگ 300 نفر از آنان به اسارت عراقی‌ها در اردوگاه ما درآمدند. آنان نمی‌دانستند جنگ چیست و چرا اسیر شدند. خلاصه تا پایان جنگ در کنار ما اسیر بودند. آنان تارهای زیرپوش را با مهارت خاصی درمی‌آوردند و به صورت چند کلاف درمی‌آورند و تبدیل به یک نخ می‌کردند. سپس یک وجب سیم خاردار می‌آوردند و سرش را می‌ساییدند تا تیز شود و ته آن را با سنگ می‌زدند تا سوراخ شود و اینگونه سوزن درست می‌کردند. کف دمپایی‌هایی پاره را با این نخ و سوزن می‌دوختند و گیوه درست می‌کردند و ما هم از آنان آموختیم.همچنین جانمازهای زیبا با نخ‌های رنگی گلدوزی می‌کردند. بچه‌ها، گل باغچه را می‌خیساندند و دانه‌های تسبیح درست می‌کردند، این دانه‌ها را داخل آشپزخانه می‌بردند تا پخته شود و داخل آن نخ می‌کردند. با این گل، مهر درست می‌کردند. با دانه‌های خرما تسبیح درست می‌کردند. 
 
لطفا از خاطرات روزهای بعد از آتش بس هم برایمان نقل کنید؟
 بعد از روزهای آتش بس 8 اتوبوس داخل اردوگاه آمدند. در فکر بودیم که چرا این اتوبوس‌ها به اردوگاه ما آمدند تا اینکه فرمانده عراقی اعلام کرد که به دستور صدام می‌خواهیم شما را برای زیارت به کربلا و نجف ببریم. جلوی شیشه اتوبوس عکس صدام چسبیده و پارچه‌ای نصب بود که به عربی جملاتی روی آن نوشته شده بود. یک آقای فیلمبردار هم حضور داشت. اسرای ایرانی همگی متفق‌القول گفتند که درست است ما اسیر هستیم اما حقیر نیستیم که زیر عکس صدام به کربلا رویم و با این دوربین‌ها علیه ما تبلیغات کنند و در شهرهای مختلف ما را به نمایش گذارند؛ بنابراین اعلام کردیم که هیچ کدام حاضر نیستیم به این شیوه سفر به کربلا داشته باشیم مگر اینکه عکس صدام روی اتوبوس نباشد. پارچه حاوی نوشته‌های عربی از جلوی اتوبوس پایین آید. خبری از فیلمبردار و دوربین فیلمبرداری هم نباشد و همچنین بعد از نماز مغرب و عشاء شبانه حرکت کنیم تا در بین راه برنامه‌ای برای توقف بین شهرها و نمایش دادن اسرا وجود نداشته باشد. وقتی این خبر به گوش فرمانده عراقی رسید، خیلی ناراحت شد و باز همان جمله معروف را تکرار کرد که نمی‌دانم شما اسیر هستید یا ما ؟
فرمانده عراقی فریاد می‌زد و می‌گفت تاکنون کسی در عراق متولد نشده است تا بتواند عکس صدام را از جایی پایین بیاورد. محال است. اگر این سفر را قبول نکنید ما آب را روی شما می‌بندیم. شما را زندانی می‌کنیم. از غذا محرومتان می‌کنیم و ... البته سابقه انجام همه این کارها را داشتند. سابقه بستن آب روی اسرا را داشتند. اصلا عراقی‌ها بستن آب را از یزید و نیاکانشان به ارث برده بودند. چند سال قبل هم به خاطر عزاداری ماه محرم، 10 روز اول ماه، آب را روی ما بستند و روز آخر که بچه‌ها از تشنگی و عطش در حال هلاک شدن بودند، در اردوگاه را شکستند. میله‌های اتاق‌ها را شکستند و همه 2000 نفر بیرون آمدند. ما 24 ساعت شاید بیشتر اردوگاه را تصرف کردیم و نگهبان گذاشته بودیم و عراقی‌ها جرات نمی‌کردند وارد محوطه شوند. اینقدر تشنه بودیم که گفتیم اگر تا ظهر آب را باز نکنید شروع به کندن چاه می‌کنیم. شاید باورتان نشود اما اسرایی بودند که از شدت گرسنگی برگ درخت می‌خوردند. اهرم گرسنه و تشنه نگه داشتن اسرا در دست عراقی‌ها بود. به هر صورت ما چند روز برای رفتن به سفر با چنین شیوه‌ای مقاومت کردیم با اینکه می‌دانستیم ممکن است همه این مصیبت‌ها مجدد بر سرمان آوار شود؛ اما در نهایت عراقی‌ها خواست ما را پذیرفتند. عکس صدام و پارچه تبلیغاتی را درآوردند و خبرنگار و فیلمبردار هم رفت. ما بعد از نماز مغرب حرکت کردیم و فردا صبح به کربلا رسیدیم. هیچ کس داخل صحن و اطراف آن نبود. نگهبانان دورتادور دیوارها و پشت‌بام‌ها مسلح ایستاده بودند و ما نائب‌الزیاره همه ایرانیان زیارت کردیم که خاطره‌ای بس شیرین بود.
۸ مهر ۱۳۹۹
کد خبر : ۱,۵۵۳
کلیدواژه ها: رمضان استادیان ، زینب استادیان ، دفاع از میهن ، مقاومت ، جبهه

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید