سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
 
/ خاطـرات

خاطرات آزادگان

هویتم را پنهان کردم تا علیه جمهوری اسلامی تبلیغات سوء نشود
خاطرات آزاده افغانستانی دفاع مقدس؛
آزاده «محسن میرزایی» از رزمندگان افغانستانی دوران دفاع مقدس است که بهترین سال‌های جوانی‌اش را در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق سپری کرده است.
ما در اسارت با هوای نفس مبارزه کردیم
انتشار به مناسبت درگذشت آزاده جعفر حیدرزاده؛
وقتی به مرز خسروی رسیدیم بسیار خوشحال شدیم و همگی خاک وطن را بوسیدیم که از دست دشمن رهایی یافتیم. ما در اسارت با هوای نفس مبارزه کردیم.
سیلی اسیر ایرانی به گوش افسر عراقی/  بیگاری کشیدن ممنوع!
روایت پنهان/ خاطرات خلبانان آزاده؛
جو متشنج شد و درگیری بالا گرفت. سالن ما در طبقه اول بود. یکی از اسرا طوری کشیده به صورت آن افسر عراقی زد که از راهروی طبقه اول به پایین پرتاب شد.
تئاتر نقش مهمی در اسارت و بخصوص ایام دهه فجر داشت
خاطرات آزاده کرامت ا... یزدانی؛
تمرین ها کاملا محرمانه بود و شب اجرا نگهبان می گذاشتیم و تا متوجه آمدن عراقی ها می شدیم، در چند دقیقه همه چیز را به حالت اول برمی گرداندیم.
وقتی نذری مادرم را شنیدم انگار دوباره اسیر شدم
خاطرات طنز آزاده «کرامت امیدوار»؛
خیلی خوشحال شدند که به منزلشان رفته‌ایم. مادرم شروع کرد و گفت: من چنین نذری کرده‌ام و حالا پسرم آمده خواستم نذرم را ادا کنم. من عرق کردم، انگار دوباره اسیر شده بودم! پیش خودم می‌گفتم: مادر این چه نذری بود کردی؟!
افراد مسن‌تر در اردوگاه جایگاه ویژه‌ای نزد بقیه اسرا داشتند
خاطرات آزاده مرتضی رستمی؛
«مرتضی رستمی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای از دوران اسارت به ماجرای یکی از هم اردوگاهی‌های خود اشاره کرده و ماجرای جالبی از وی را روایت می‌کند که نشانه بزرگی روح و کمال اسرای دفاع مقدس است.
وقتی بین سوختن و اسارت باید یکی را انتحاب کنی!
خاطرات آزاده حسینعلی قادری؛
انتخاب سختی بود یا باید مى‌سوختم یا اسیر می‌‌شدم. من حتی فکر اسیری را نکرده بودم چه برسد که بخواهم اسیر شوم.
علیدوست قزوینی: آزاده «حسن زهرایی» مایه دلگرمی اسرا بود
از روز دوم مهر ماه سال ۵۹ با سید (آزاده حسن ذریه زهرایی) آشنا شدیم و در زندان بغداد هم سلول بودیم. سید در حالی اسیر شده بود که چند روزی بیشتر از تولد یگانه دخترش نمی گذشت.
پس از اسارت اولین برخوردم با دختری بود که نمی‌دانستم دخترم است
انتشار به مناسبت درگذشت آزاده حسن ذریه زهرایی؛
شاید باورتان نشود ولی روز آزادی از بین آن جمعیت زیاد، تنها نگاهم روی یک دختر کوچک ماند. دختری که نمی شناختمش.
روایت پزشکی در اسارت که پزشک نبود
وقتی بیمار می‌شدیم، ما را به بهداری می‌بردند و به هر کدام یک حبه قرص می‌دادند و درمان تمام می‌شد. همین مسأله سبب شد تا اسرا به فکر چاره بیفتند.
« قبلی صفحه ۱ از ۴۵ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »

آخرین خاطرات

پس زمینه خبرنگار افتخاری
صفحه ویژه سید آزادگان