«جنگ که شد، احمد رفت. همسرش ماند با دلتنگی، بیخبری، و دو فرزند کوچک. در سالهایی که رادیو تنها منبع امید بود، او از میان قابهای تلخ اسارت، دنبال چهره آشنای همسرش میگشت.»
گزارشهای رسمی چیزی نمیگویند، اما حافظه اسرا روایت دیگری دارد. صلاحالدین اردوگاهی بود که نه تکریت ۵ بود و نه شباهتی با آن داشت. گفتوگوی حاضر تلاشی است برای اصلاح یک روایت تاریخی و روشنکردن حقیقت اردوگاهی که همچنان ناشناخته مانده است.
پنجمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
پیرمرد کرمانی کنارم زانو زد. آرام گفت: «من اسیر کفر نمیشوم.» گفتم: «این قانون جنگ است؛ اسارت هم بخشی از آن است.» اما او به قانون خودش وفادار بود.
پنجمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
پس از ۲۰ کیلومتر پیادهروی در رمل، زیر آتش تیربارهای ضربدری، تنها دو نفر باقی ماندند. محسن و محرم، در دل بیابان به امید زنده ماندن دویدند تا زمانی که تانکهای دشمن بالا سرشان رسیدند.
پنجمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
در رقابیه، هر گلوله که فرود میآمد، خاکریز را کوتاهتر میکرد و فاصله میان زندگی، شهادت و اسارت را کمتر؛ آنجا، دوستی تمام شد و فرماندهی پایان گرفت.
پنجمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
وقتی زمین گلآلود، شب بیصدا، و رگبار بیامان شد، محمد اسحاقی کلاهخودش را محکم کرد، اشهدش را خواند و برای عبور از مرگ دوید.
پنجمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
حسین احمدی، آزاده اردوگاه تکریت ۱۲، از آنهایی بود که ایستاد، جنگید، و بعد وقتی عکس نگذاشتند از او بگیرند، حتی نامی هم در فهرست اسرا ثبت نشد.
در عید فطر سال ۱۳۶۳، سید آزادگان با پایهگذاری سنتی از ارشد اردوگاه تا تکتک اسرا، همدلی و انسجام میان آزادگان را تقویت کرد. همه در صف ایستاده و با یکدیگر دست داده و روبوسی میکردند.
چهارمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
در اردوگاههای اسارت، اسرا با اختصاص سهمی از نان، شکر و دیگر مواد غذایی، فضایی برای جشن عید فطر ایجاد کرده و لحظاتی از شادی را در دل سختیها رقم میزدند.
چهارمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
نوجوانی که پیش از ۱۵ سالگی اسیر شد، امروز از تجربه زیستن در اردوگاههای موصل، چالشهای بلوغ در اسارت و روزهای پرمشقت روزهداری در بند میگوید.