سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!

روایت اولین عکاس جنگیِ زن از اول مهر 59

با شرط وارد اتاق جنگ شدم که نه سوالی کنم و نه عکسی بگیرم. قرار بود تمام تصمیمات در این اتاق گرفته شود. قبول کردم. در باز شد و همراه مرتضی رضایی فرمانده سپاه و اصغر وصالی وارد سالن مقر سپاه پاسداران کرمانشاه شدیم.

به گزارش  روابط‌عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، کمتر کسی است مطالعاتی در مورد جنگ تحمیلی داشته باشد و نام مریم کاظم زاده را نشنیده باشد. بانویی که در بحبوحه خون و آتش همچون دیگر برادرانش در میدان جنگ حاضر بود و سعی می کرد با امکانات اندکی که دارد این برهه درخشان تاریخ معاصر کشورش را با دوربین عکاسی اش برای نسل های بعد و همه کسانی که آن رشادت ها و دفاع مقدس را ندیدند ثبت و ماندگار کند.


با شرط وارد اتاق جنگ شدم

اول مهر ٥٩ بود. با شرط وارد اتاق جنگ شدم که نه سوالی کنم و نه عکسی بگیرم. قرار بود تمام تصمیمات در این اتاق گرفته شود. قبول کردم. در باز شد و همراه مرتضی رضایی فرمانده سپاه و اصغر وصالی وارد سالن مقر سپاه پاسداران کرمانشاه شدیم.

 
از شب قبل با هم از تهران حرکت کرده بودیم و تنها توقف کوتاهی در همدان داشتیم. صبح به کرمانشاه رسیدیم. بیشتر مسیر را فرمانده سپاه رانندگی کرد. من و اصغر وصالی عقب نشسته بودیم. همراه دیگری هم از تهران با ما بود که نامشان خاطرم نیست. در طول مسیر از وضعیت پیش آمده جدید در کشور و پیشروی عراق از مرزها حرف می زدیم. من بیشتر گوش می دادم. قسمتی از مسیر جایمان را عوض کردیم و اصغر تا کرمانشاه پشت ماشین نشست. من کنارش چشم به جاده داشتم و هر از گاهی هم چرت می زدم.

 

 

با ماشین وارد مقر سپاه شدیم. اصغر کوله ام را در اتاقى گذاشت. کیف دوربین کماکان همراهم بود. به سمت سالن رفتیم. سالن نسبتا بزرگی بود. دور تا دور سالن صندلی های پایه آهنی با روکش چرم مصنوعی قهوه ای چیده بودند. تمام صندلی ها را افراد نظامی ارتشی و سپاهی اشغال کرده بودند، به جز دو سه صندلی نزدیک در که خالی بود. همان جا نشستم.

 
روی دیوار روبرو نقشه بزرگ ایران بود. با پونزهای قرمز، زرد، سبز و آبی. پونزهای قرمز پیشروی عراقی ها را نشان می داد. فهمیدنش سخت نبود. احتمالا پونزهای سبز و آبی هم موقعیت ارتش و سپاه را در مناطق مرزی روشن می کرد.

 

 

به یک ساعت نرسید که تصمیم گرفتم به جای نشستن در اتاق جنگ و نگاه های سنگین ارتشی ها و سپاهی ها، به شهر بروم و خبری بگیرم. یادداشتی به دست اصغر وصالی دادم و از سپاه بیرون آمدم. روز گذشته هواپیماهای عراقی چند نقطه شهر را بمباران کرده بودند. مجروح های بمباران در بیمارستان طالقانی بستری بودند. این اطلاعات را از نیروهای مسلح سپاه گرفتم و با تاکسی به بیمارستان طالقانی رفتم.

اول مهر ماه ٥٩ در بیمارستان طالقانی کرمانشاه با مجروح هاى بمباران مصاحبه کردم. وقتی به مقر سپاه برگشتم متوجه شدم اصغر وصالی با تعدادی از نیروهای مردمی و سپاه همدان و اراک به سر پل ذهاب رفته.

 
اصغر وصالی برایم پیغام گذاشته بود.
قرار بود تا عصر بچه ها از تهران به کرمانشاه برسند و قبل از تاریکی هوا خودمان را به سر پل ذهاب برسانیم. همان چند ساعت انتظار هم سخت بود. تصور این که جنگ شروع شده و من باید بنشینم و منتظر بمانم اذیت کننده بود. با خودم فکر می کردم اگر بچه ها نرسند چطور خودم را به سرپل ذهاب برسانم؟ تنهایی در مقر سپاه حس خوشایندی نداشتم. عجیب احساس غربت کردم.
ساعت ٤ بعد از ظهر رضا مرادی، علی تیموری، عباس داورزنی، مجید جهانبین، حسن بیات، عباس مقدم، شمس الله رحیمی و چند نفر دیگر با دو ماشین خودشان را به سپاه کرمانشاه رساندند. خوشحالیم از دیدنشان قابل توصیف نبود. بعد از این که بچه ها کمی استراحت کردند حرکت کردیم.

 

 

و ماشین داشتیم. یک پیکان زرد و یک آهو استیشن آبی. سوار پیکان زرد شدم. مثل همیشه جلو نشستم. شمس الله رحیمی رانندگی می کرد. عقب ماشین رضا مرادی و عباس داورزنی و علی تیموری بودند. بچه ها خوب می دانستند که باید قبل از غروب از جاده کرند به سرپل رد شویم.

 
جاده اسلام آباد کرمانشاه پرتردد بود. کنار جاده مردم مسلحی را دیدیم که یک جا جمع شده بودند. انواع تفنگ ها همراهشان بود.

 

شمس الله رحیمی کنار زد و رفت بین جمعیتی که بیشتر مسلح بودند تا خبر بگیرد. متوجه شدیم که صبح عراقی ها وارد سرپل ذهاب شدند اما همان نیروهایى که صبح در مقر سپاه دیده بودم، عراقی ها را از شهر بیرون کردند.

 

راه افتادیم. نگران اصغر وصالی شدم. درگیرى نیروها برایمان قطعی شده بود. بچه ها با هم حرف می زدند. هر کدام نظر می دادند. حس می کردم جاده طولانی شده. پیچ ها سرعت ماشین را می گرفتند. شاید اگر هر زمان دیگری بود، دیدن کوه ها و تپه ها با درخت های بلوط که سرگذشت تاریخ قرنها را به خود دیده اند، می توانست من را از نگرانى در بیاورد. اما فکر آنچه که امروز صبح در سرپل ذهاب گذشته از ذهنم بیرون نمی رفت.

 

با دیدن تابلوی «5 کیلومتر تا کرند» نفس تازه ای کشیدم. جاده پر رفت و آمد بود. به میدان ابتدایی شهر که رسیدیم، نه جای ایستادن بود و نه ما وقت ایستادن داشتیم. از بین ماشین ها گذشتیم و به جاده ریجاب رسیدیم. از کرمانشاه به ما گفته بودند که جاده ریجاب امن نیست. بارها خبر بسته شدن جاده توسط افراد مسلح را داده بودند

 

ماشین های رهگذر را می زدند و بعضا افرادی را که مقاومت می کردند می کشتند. ناامنی جاده کرند تا سرپل ذهاب تازگی نداشت. بعد از درگیری های کردستان، امنیت بعضی شهرهای مرزی و جاده های منطقه غرب نسبی شده بود. باید بیشتر مراقب می بودیم. صدای کشیدن گلنگدن را پشت سرم شنیدم.

متوجه شدم بچه ها اسلحه ها را از ضامن خارج کردند. هوا رو به تاریکی می رفت. دیگر بچه ها صحبت نمی کردند. تنها لبهای من برای آیه الکرسی تکان می خورد. هنوز جنس جنگ را نمی شناختیم. انگار به سمت نادانسته هایمان می رفتیم. 

جاده کرند تا سرپل ذهاب، پیچ ها تند بودند و کوه ها به هم چسبیده و بلند. طرف دیگر جاده، دره عمیقی بود. وقتی از پل ریجاب گذشتیم، دوباره تفنگها روی ضامن برگشتند. به جاده پاتاق که رسیدیم دو طرفمان دشت بود. دشتی آرام که در آن ماه از سال با علف های زرد پوشیده شده بود.

 
بعد از گذشتن از کوه کل داوود به سرپل ذهاب رسیدیم. با وجودی که دیگر شب شده بود، شهر شلوغ بود. مردم گروه گروه منتظر بودند تا با وسیله ای از شهر خارج شوند. همه جا تاریک بود و هیچ کس آرامش نداشت. پیدا کردن مقر سپاه سرپل ذهاب کار سختی نبود. مقر سپاه ساختمان دو طبقه ای بود که در ابتدای شهر قرار داشت.
وقتی از ماشین پیاده شدیم، صدای توپخانه از دور و صدای جیرجیرکها از نزدیک شنیده می شد.
میان پاسدارهایى که روبروی مقر جمع شده بودند اصغر وصالی را دیدیم. لباس های صبحش خاکی شده بود. دورش جوان و پیر با لباس کردی و لباس کرم و سبز سپاه جمع شده بودند. در مورد کمبود اسلحه حرف می زدند. اصغر وصالی تا ما را دید گفت "دیر اومدین!" سلام علیک و احوالپرسی اش طولانی نبود. تا چشمش به عباس داورزنی افتاد گفت: "تو دیگه چرا اومدی؟ مگه خوب شدی؟" عباس داورزنی چشم های رنگ روشنش را انداخت پایین و گفت فعلا خوبم. عباس داورزنی در عملیات پاوه از ناحیه شکم زخمی شده بود و زخمش عفونت کرده بود. تا شهادت اصغر وصالی با تن زخمى همراهش بود و تنهایش نگذاشت. بعد از شهادت او بود که قبول کرد در بیمارستان بسترى شود.
حلقه دور اصغر بازتر شد. مرد میانسالی که شلوار کردی مشکی به تن داشت با صدای بلند و لهجه کردى گفت: "کاک اصغر فردا صبح همین جا؟" اصغر وصالی هم گفت: "برو حاجی، اما فکری برای کمبود اسلحه بکن."
اصغر به پیکان زرد تکیه زد. تک تک بچه ها را نگاه کرد. همه مان منتظر بودیم برایمان تعریف کند. "صبح که ما رسیدیم، عراقی ها با تانک اومده بودن توى شهر. از قصر شیرین تا اینجا یه نفس! هیچ کس نبود جلوشون رو بگیره." نگاهی به من کرد و ادامه داد: "مردم خیلی ترسیده بودن. فرار می کردن. بچه ها جیغ میکشیدن. محشری بود. داشتن میرفتن مدرسه! فکرش رو بکن!"

 

پرسیدم "از مردم هم کسی کشته شده؟" گفت "نمی دونم. با گلوله توپ میزدن تو شهر. حتما زخمی داشتیم. سر پلی ها می گفتن چند تا خونه خراب شده."

 
پسر جوانی نزدیکمان شد و گفت: "اصغر اقا، حاجی میگه نون و ماست تو خونه منتظرتونه." اصغر وصالی گفت "برو به حاجی بگو بچه ها رسیدن. الان میایم." بعد رو کرد به بچه ها. رضا مرادی گفت "امشب همه اشو برامون تعریف می کنید، مگه نه؟" عادتشان بود. هر شب دور هم جمع می شدند و با هم از نقطه قوت و ضعف هایشان حرف می زدند. برایشان حکم نماز واجب را داشت. اصغر وصالی با لحن آرامى گفت: "امروز انگار خودمان نبودیم... بعضی قضایا قال نیست. نمیشه تعریف کرد."

هنوز هم نمیدانم آن روز بچه هاى همدان و اراک که تعدادشان به صدنفر هم نمی رسید، چطور لشگر زرهى عراق را تنها با اسلحه های دستشان عقب راندند. صداى اصغر وصالی توى گوشم است "اگر شیرودی نبود نمی تونستیم از شهر بیرونشون کنیم"
از همان روز به بعد در تمام طول هشت سال جنگ، عراقی ها نتوانستند از سرپل ذهاب بگذرند. تا عملیات مرصاد که از سرپل ذهاب گذشتند و وارد اسلام آباد شدند.

 

۱۳ مهر ۱۳۹۹
کد خبر : ۱,۶۳۴
کلیدواژه ها: جنگ تحمیلی، دفاع مقدس، سپاه پاسداران، مرتضی رضایی

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید