سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!

روایت رزمنده‌ی بوشهری از اولین شب حضورش در جنگ

صفحه اینستاگرام مرزوبوم روایت عبدالکریم مظفری، رزمنده ی بوشهری از اولین شب حضور در جنگ را منتشر کرد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، اولین شب حضورم درخط، از شیرین ترین و درعین حال تلخترین خاطرات دوران بسیجی بودنم است. زمانی که در تنگه چزابه پشت خاکریز جاگرفتم، دیدم دشمن با ما فاصله زیادی ندارد. ترس برم داشت اما شجاعت بچه‌ها را که دیدم چطور تیراندازی میکردند اندکی از ترسم کم شد.

 عراقی ها مرتب به سنگر و خاکریزهای ما تیراندازی میکردند. شب در گوشه ی سنگر کز کرده بودم که فرمانده آمد داخل و به من و چند نفر دیگر گفت: باید بروید آخر تنگه. در آنجا بچه های یاسوج مستقر بودند.ما می‌بایست از بوشهری ها جدا میشدیم. اول مخالفت کردیم و گفتیم ما همینجا میمانیم اما فرمانده با اصرار گفت: نه! باید بروید. تشخیص من است. سپس رو به من و دو نفر دیگر کرد و ادامه داد شما سه نفر!

 رفتیم پیش بچه های یاسوج. فاصله ما تا محور بچه‌های بوشهر حدود ۱۵۰ متر بود. در سنگر بودم که عراقی‌ها پاتک سنگینی علیهمان آغاز کردند. شدت حمله آنها چنان بود که برخی از سربازان عراقی تا زیرخاکریزمان جلو آمدند. من ترسیده و هراسان از همسنگری هایم پرسیدم چکار باید بکنم؟

 یکی گفت: بلند شو آیه «و جعلنا» بخوان و به طرف عراقیها شلیک کن! تفنگ را به دست گرفتم و بلند شدم، اما تا عراقی ها را در برابرم دیدم که به طرف ما می آیند ترسیدم و سرجای خودم نشستم. نمیدانم از ترس بود یا از سرما که میلرزیدم

 همان فرد با مهربانی خاصی گفت: جوان میترسی؟سریع گفتم: نه نمیترسم!

گفت: اولین بار است که جبهه آمدی؟ شرمنده گفتم بله! راستش را بخواهید میترسم

 گفت: تو، نه جثه و نه قیافه اش را داری که بجنگی، بیا برایمان خشاب پرکن. انبوه گلوله کلاشینکف نزدیکمان ریخته بود. نشستم و برای آنها خشاب پرکردم. کمی دل و جرات یافته بودم. پرسیدم: حالا چیکار کنم؟یکی گفت: این نارنجکها را بینداز پشت خاکریز. با تعجب گفتم: مگر کسی پشت خاکریز است؟او که حال و روز مرا دید، گفت: کارت نباشد، تو فقط ضامن نارنجکها را بکش و آنها را بینداز. نارنجک ها را دانه دانه برمیداشتم و می انداختم پشت خاکریز. با صدای مهیبی منفجر میشدند و سرگرمی جالبی برایم شده بود. بالاخره پاتک دشمن دفع شد و مجبور به عقب‌نشینی شدند

 صبح که شد پشت خاکریز را نگاه کردم. شوکه شدم. دهها نفر عراقی لت و پار شده و غرقه در خون پشت خاکریز افتاده بودند.هم چندشم شد و هم هیجان زده شدم. گفتم: اینها عراقی هستند؟یکی از همسنگری هایم گفت: بله! اینها با نارنجک های تو کشته شدند.

۱۵ آبان ۱۳۹۹
کد خبر : ۲,۳۳۲
کلیدواژه ها: جنگ تحمیلی ، دفاع مقدس ، روایت جنگ ، عبدالکریم مظفری ، پیام آزادگان

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید