سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!

ابوترابی؛ نور امید و مدرس غیرت در سیاهچال صدام

ابوترابی؛ نور امید و مدرس غیرت در سیاهچال صدام
خاطره‌ای شنیدنی از مرحوم ابوترابی در کتاب من زنده‌ام، خاطرات معصومه آباد، نقل شده است.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، بعد از یک ساعت مردی میانسال و میان قامت با هیکلی استخوانی اما چهره ای نورانی و بشاش در حالی که خنده بر لب داشت کیسه ای بر دوش وارد اتاق شد و گفت:

- من على اکبر ابوترابی هستم، برادرها نقیب احمد را تحت فشار قرار داده اند که یکی از برادران ایرانی در شرایط امنیتی چند دقیقه برای شما صحبت کند و این امر را به من واگذار کردند. این کیسه پر از سبزی های همین باغ است که برادرها زحمت کشیده و برایتان فرستاده اند. با دیدن حاج آقای ابوترابی نور امیدی در دلمان تابیدن گرفت. شور و شادی بی حدی وجودمان را فرا گرفته بود. نمی دانستیم چطور باید تشکر کنیم. او می خواست در مقابل آن ظالمان گرگ صفت با غیرت و مردانگی ای که در خود و دیگر برادرن وجود دشت از ما حفاظت کند. پرسید: چر لباس های شما مندرس و این همه وصله و پینه دارد؟

گفتیم: این لباس های خودمان است که از روز اول اسارت به تن داشتیم. هنوز لباس اسارت عراقی ها را تنمان نکرده ایم.

با شنیدن این جمله نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. عدنان با دیدن گریه ی برادر ابوتربی گفت: وقت خلاص!

برادر سید علی اکبر ابوتربی محترمانه از او چند دقیقه ی دیگر وقت خواست و گفت: من از طریق صلیب سرخ تا حدودی شرح ماجرای شما را شنیده ام. شجاعت و پاکدامنی شما ما را سرافراز کرده، به قد همه ی ما اضافه کرده. از رنجی که شما در آن زندان ها بردید ما مردها خجالت کشیدیم و دیگر از رنج ناله نکردیم. اما خواهرها من مأمور به پرسیدن یک سؤالم که باید جوابش را به برادرهایتان بدهم. ما برای حفظ ناموسمان اینجا هستیم، شکنجه می شویم و صبر می کنیم و از خدا پاداش می گیریم. اگر طی این دو سال به شما تعرضی شده ما باید تکلیف جنگ و عراقی ها را همین جا روشن کنیم. خونی که برای حفظ عصمت و حیا نریزد با دوا سرخ هیچ فرقی ندارد.

گفتیم: خدا را شکر، تا این لحظه در امان خدا بوده ایم.

حاج آقا گفت: به من اطمینان کنید، من برادر شما هستم و از روی شما به خاطر همه ی ستم هایی که بر شما رفته شرمنده و خجالت زده هستم.

گفتیم: به عصمت مادرتان زهرا، فقط خدا به ما رحم کرده است. مثل لقمه ای در دهن گرگ می چرخیدیم اما گرگ می ترسید لقمه را زمین بگذرد مبادا سهم گرگ دیگری شود.

سید بزرگوار دوباره اشک ریخت اما این بار با هق هق.

مثل اینکه اشک های حاج آقا تیر کمان عدنان بود که در میرفت. وقت خلاص را اعلام می کرد. سید محترمانه گفت:

- بس دقیقه و حده (فقط یک دقیقه).

- گلت بس ارید اعطیهن الخضرا، بس صارلک عشر دقایق تک ویاهن. (گفتی فقط می خوام بهشون سبزی بدم ولی حالا ده دقیقه است نشستی و روضه می خونی).

سید اصرار نکرد. با ذکر «الحمدالله، سبحان الله، لاحول و لا قوه الا بالله» با ما خداحافظی کرد.

به سؤال و نگرانی حاج آقا و برادرها که فکر کردم خاطره ی برق نگاهشان در لحظه ی ورودمان به اردوگاه برایم تداعی شد. در پس این چهره های تکیده و رنجور عظمت و اقتداری بود که صدام را که به زعم خودش شهسوار عرب بود، از زین قدرت به زمین ذلت کشیده بود.

برگرفته از کتاب من زنده ام، خاطرات معصومه آباد ص ۴۰۹ و ۴۱۰

من زنده ام
۸ آذر ۱۳۹۹
کد خبر : ۲,۸۶۶
کلیدواژه ها: خاطره ، علی اکبر ابوترابی ، کتاب ، من زنده ام ، معصومه آباد

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید