به آنها گفتم: شما با این کارتان، خانوادههایتان را هم ناراحت می کنید. روزی هم که به ایران برمیگردید، از این کارتان پشیمان می شوید.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، گنجهای
زیادی در فرهنگ دفاع مقدس هنوز ناشناخته مانده است. خاطرات معمولی آزادگان
حاوی نکات تکاندهندهای است که برای ما میتواند درسهای بزرگی باشد.
خاطرهای از دوران اسارت سید آزادگان، حاج آقا ابوترابی (برگرفته از سیره ابوترابی ج ۱، دفتر ۲، ص ۷۷) در ادامه آمده است:
مدتی از اسارتمان می گذشت، خیلی اذیت شده
بودیم. افسرده بودیم و فکر می کردیم علاوه بر اینکه عمرمان دارد در زندان های عراق
تلف می شود سلامتی مان را هم داریم از دست می دهیم.
یک شب، در خواب دیدم وارد مدرسه
امام جعفر صادق(ع) قم شده ام. یعنی همان جایی که درس میخواندم. مدیر مدرسه را دیدم.
آدم خیلی بزرگواری بود. گفتم: از خدا بخواهید ما را آزاد کند. گفت: هر چه این جا درس
طلبگی خواندی، اسارت شما دو برابر آن، طول می کشد. بعد رویش را به طرف دیگر برگرداند
و گفت: ایشان هم باید برود بغداد. وقتی نگاه کردم، حاج آقا ابوترابی را دیدم. از خواب
بیدار شدم.
صبح، موقع آزادباش، شنیدم عراقیها می خواهند حاج آقا را از اردوگاه ببرند
که بردند. چهار ماه بعد، مرا هم به موصل ۳ بردند. چند وقت که گذشت، حاج آقا را هم به
آنجا آوردند. نزد ایشان رفتم و گفتم: چه خبر حاجی؟ شما را کجا بردند؟ چند دقیقه ای
ساکت ماند و بعد حرف را عوض کرد. آنقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت: فعلا به کسی نگو
مرا به زندان بغداد بردند، در آنجا چند تن از اسرای عملیات رمضان را دیدم. خیلی آن ها را شکنجه کرده بودند تا مجبور شوند با
تلویزیون عراق مصاحبه کنند. آنها هم برای خلاص
شدن، می خواستند مصاحبه را قبول کنند. ناچار شدم خودم را به آنها معرفی کنم و از آنها
خواستم مصاحبه نکنند.
به آنها گفتم: شما با این کارتان، خانوادههایتان را هم ناراحت
می کنید. روزی هم که به ایران برمی گردید، از این کارتان پشیمان می شوید و خیلی با
آنها حرف زدم. گفتند: پس چه کار کنیم؟ گفتم: چند نفرتان محکم بایستید و بگویید
مصاحبه نمی کنیم. آنها حتما شما را اذیت می کنند، اما در آخر کارتان درست می شود.
همین
کار را هم کردند. عراقی ها که دیدند از پس آنها برنمی آیند، دست از سرشان برداشتند.
حاج آقا میگفت فکر می کنم حکمت بردن من به بغداد، همین بوده است.