سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
خاطرات کوتاه آزادگان(۶)؛

صبح تا ظهر کار کردن برای یک خودکار!

صبح تا ظهر کار کردن برای یک خودکار!
در پرونده خاطرات کوتاه آزادگان، برخی از خاطرات کوتاه اما درس‌آموز دوران اسارت را برای مخاطبین نقل خواهیم کرد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، گنج‌های زیادی در فرهنگ دفاع مقدس هنوز ناشناخته مانده است. خاطرات معمولی آزادگان حاوی نکات تکان‌دهنده‌ای است که برای ما می‌تواند درس‌های بزرگی باشد. در پرونده خاطرات کوتاه آزادگان، برخی از این خاطرات را برای مخاطبین نقل خواهیم کرد.

در قسمت ششم این پرونده خاطره‌ی از دوران اسارت آزاده سرافراز قادر آشنا در ادامه آمده است:

یک روز صبح من و یکی دیگر از برادران که اهل نجف‌آباد بود، داشتیم باهم قدم می‌زدیم که یکی از سربازان عراقی ما را صدا زد و وقتی به طرفش رفتیم، ما را به طرف مقرّ فرماندهی راهنمایی کرد. به آنجا که رسیدیم، گفت: این محوّطه را با تمیز کنید.

در همین اثنا چشممان به خودکارهایی افتاد که روی میزی قرار داشت. با خود فکر کردیم هرچقدراز ما کار بکشند، می‌ارزد به شرط اینکه بتوانیم از این خودکار‌ها برای بچه‌ها به ارمغان ببریم. در آنجا از خودکار استفاده‌های زیادی می‌شد، نظیر نوشتن دعا،‌ تکثیر آیات قرآن، انجام تکالیف درسی و ...

پس بی‌درنگ شروع کردیم به نظافت. از ساعت 8 صبح تا ظهر مشغول کار بودیم و در این بین من یک خودکار برداشتم و در جوراب پای چپم گذاشتم، غافل از اینکه یکی از سربازان عراقی مرا زیر نظر داشته است.

به هر حال، وقتی نظافت تمام شد، ما خوشحال بودیم از اینکه هرکدام توانسته‌یم خدمتی هرچند ناچیز به بچه‌ها بکنیم. اما ناگهان سه سرباز عراقی که در کنار محوطه ایستاده بودند، به من اشاره کردند به نزدشان بروم. در مقابلشان که قرار گرفتم، پرسیدند: خودکار کجاست؟

گفتم: کدام خودکار؟

سربازی که برداشتن خودکار را دیده بود، به پای من اشاره کرد. در آن لحظه دنیا پیش چشمم تیره و تار شد، زیرا که از صبح تا ظهر کار کرده و خسته شده بودیم برای هیچ. از طرف دیگر، اگر خودکار را پیدا می‌کردند،‌ شکنجه و زندان از تبعات حتمی آن بود. پس با توکل به حضرت حقّ با حالتی که وصف نشدنی نیست، فقط توانستم آیه‌ی کریمه‌ی "وَ جَعَلْنا مِنْ بین اَیدیهِمْ سداً‌ و منْ خَلْفِهِمْ سَداً فَاَغْشَیْناهُمْ" را از مقابل دیدگانم بگذرانم، آن هم با حالتی که در عمرم فقط یک بار آن حالت به من دست داد. در همین بین یکی از سربازان عراقی خم شد و در جورابم شروع به جستجو کرد ولی چیزی نیافت، در حالی که خودم از بالا خودکار را می‌دیدم. سرباز عراقی گفت : نیست.

سرباز اولی گفت: لابد در آن یکی جوراب است.

آن جوراب را هم تفتیش کرد ولی خودکاری پیدا نکرد.

خود را به در مقّرّ رساندم و از آنجا خارج شدم. سپس خم شدم و خودکاررا برداشتم و دوان دوان خودم را به آسایشگاه رساندم و آن را پنهان کردم.

۲ دی ۱۳۹۹
کد خبر : ۳,۵۰۲
کلیدواژه ها: خاطرات کوتاه آزادگان ، قادر آشنا ، خاطره ، دفاع مقدس ، امداد الهی

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید