سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
روایت عاشقانه‌ترین بازگشت(۴)؛

قسمت دوم: خاطره آزاده علی‌اکبر فندرسکی

قسمت دوم: خاطره آزاده علی‌اکبر فندرسکی
آزاده سرافراز علی‌اکبر فندرسکی در 4 تیرماه 1367 در عملیات تک عراقی‌ها به‌ جزیرهٔ مجنون، که در عراق به عملیات مرحلهٔ دوم توکلنا علی‌الله 4 معروف است، درحالی‌که به سختی از ناحیة دست و پا مجروح شده بود، به اسارت نیروهای بعثی درآمد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، کتاب هفت‌خوان خاطرات جانباز و آزاده علی‌اکبر فندرسکی آزاده اهل استان گلستان است که در 7 فصل به نگارش درآمده است. 

این کتاب حاوی خاطرات جانباز و آزاده علی‌اکبر فندرسکی آزاده‌ای از دیار گلستان است که مصاحبه و نگارش آن را خانم فرزانه قلعه‌قوند پژوهشگر و نویسنده زمینه ادبیات آزادگان در 7 فصل به اتمام رساند.

برای خرید این کتاب اینجا را کلیک کنید

آزاده سرافراز علی‌اکبر فندرسکی در 4 تیرماه 1367 در عملیات تک عراقی‌ها به‌ جزیرهٔ مجنون، که در عراق به عملیات مرحلهٔ دوم توکلنا علی‌الله 4 معروف است، درحالی‌که به سختی از ناحیة دست و پا مجروح شده بود، به اسارت نیروهای بعثی درآمد. مدت اسارت این آزاده و جانباز در بیمارستان تموز و اردوگاه‌های رمادی 13 و تکریت 17 سپری شد.

قسمت دوم:

ما از کله‌سحر نه صبحانه خورده بودیم، نه ناهار و نه حتی یک لیوان آب! هواپیما به‌سرعت حرکت کرد سمت جلو؛ یک مکث و بعد، از روی زمین کنده شد. به‌محض بلندشدن و حرکت در آسمان بلافاصله پذیرایی شروع شد. ازبس معده‌مان به خوردن عادت نداشت، بدحال شدم. پسته برای معده ضعیف و جمع‌شده‌مان زیادی سنگین بود.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

یکی از خلبان‌های شجاع هوانیروز، که به گفته خودش در اوایل جنگ برای زدن همین فرودگاه ‌آمده بود، از خاطرات آن پرواز و داستان اسارتش بر‌ایمان گفت. مهمانداران، بعد از اینکه او را شناختند، به کابین هواپیما هدایتش کردند. یکی از بچه‌ها، که هنوز آزادی‌ را باور نمی‌کرد، هرآن منتظر بود بعثی‌ها هواپیما را هدف بگیرند. ساعاتی بعد کمک خلبان اعلام کرد به آسمان میهن عزیزمان وارد شدید! همه با صدای صلوات و الله‌اکبر شادمانی‌شان را فریاد زدند. دقایقی بعد، در غروب روز 31 مردادماه 1369 هواپیمای اُسرای مجروح جنگی در فرودگاه قلعه‌مرغی به زمین نشست. درهای هواپیما باز شد. بوی خوش وطن هجوم آورد سمتمان. ناباورانه پیاده شدیم. گارد تشریفات آمده بود استقبالمان. اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد جثه کوچک و ضعیف سربازان بود؛ شاید چون چشممان به سربازان درشت‌هیکل عراقی عادت داشت، آنها را کوچک می‌دیدم! سجده شکر و چشمان بارانی بچه‌ها، دلِ سنگ را آب می‌کرد. بر خاک پاک ‌ایران عزیز بوسه زدیم و سوار بر اتوبوس شدیم. کمی بعد رسیدیم به پادگان پرندک ارتش که همان نزدیکی بود‌. باید قرنطینه می‌شدیم. معلوم نبود خانواده‌هایمان خبر دارند یا نه؟ استقبال گرم و صمیمی ‌مسئولان و مقامات وقت چشمگیر بود. سیدمحمد خاتمی، که به ‌گمانم آن‌موقع وزیر ارشاد بود، در جمع بچه‌ها سخنرانی کرد.

بعد از مدت‌ها روی تخت خوابیدم. تخت دوطبقه بود و من طبقه بالا بودم. نیمه‌های شب پایم چنان گرفت که می‌خواستم از شدت درد فریاد بزنم. گمانم برای غذایی بود که خورده بودم یا شاید پله‌های پادگان پرندک کار دستِ پایم داده بود! چون مدت‌ها بود که از هیچ پله‌ای بالا نرفته بودم! البته پایم از قبل یعنی از هنگام جنگ مشکل داشت. ‌یاد بیمارستان تموز افتادم؛ آنجاکه برای‌‌ تحمل درد ملافه‌ها را گاز می‌گرفتم. فکر کنم بدنم هنوز با غذا‌‌های ‌ایران و روی تخت خوابیدن و کلاً با آزادی غریبگی می‌کرد.

فردای آن روز، کار قرنطینه شروع شد. به هرکدام از ما فرم‌هایی دادند که تکمیل کنیم. فرم‌‌ها بیشتر در خصوص مسائل ‌امنیتی و درمانی بود. بچه‌ها درخواست داشتند در اولین فرصت به مرقد ‌امام راحل‌ بروند. یکی از بچه‌های اداره اطلاعات را دیدم که از همشهری‌های ما بود؛ کلی ذوق‌ زده شدم. بچه‌ها با حزن و اندوه فراوان وضو گرفتند و عازم حرم مطهر ‌امام‌خمینی(ره) شدند، حال خوبی نداشتیم و برایمان رفتن به حرم خیلی سخت بود؛ آرزو داشتیم وقتی برمی‌گردیم سرمان را روی دامان مرادمان بگذاریم و او نوازشمان کند! چی فکر می‌کردیم، چی شد؟ در بین مسیر، مردم که متوجه شدند اتوبوس حامل اُسرا است با گرمی‌ و مهربانی از ما استقبال کردند. پیر و جوان، زن و مرد، کوچک و بزرگ همه و همه شادمان بودند. رادیوی اتوبوس روشن بود و آهنگ‌های شاد از آن پخش می‌شد. بغل‌دستی‌ام تصمیم داشت که به راننده تذکر بدهد تا ترانه را خاموش کند! اما من با هزارمکافات قانعش کردم که این ترانه نیست‌، برنامه رادیویی است!

سخت‌ترین لحظة عمرم شروع شده بود. مادرها، پدرها و همسرانِ منتظری را دیدم که عکسی را زده بودند زیرِبغلشان و این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند. می‌خواستم سرم را بدزدم، ولی مگر می‌شد. آنها در این ازدحام به‌سختی خودشان را رسانده بودند به ما و با حزن و گاهی امیدواری می‌گفتند: «پسرم،‌ این عکس رو می‌شناسی؟ در فلان منطقه مفقود شده، با شما نبوده؟ شما اونو ندیدین؟ خبری ازش ندارین؟» خدایا‌! این سؤال‌ها حتی سخت‌تر از پرسش‌های پدر و مادرای شهدای هم‌سنگرمان بود.

در شور و هیجان جمعیت به مرقد ‌امام عزیزمان رسیدیم. آرزو داشتیم به دیدن وجود نازنینش بیاییم، اما حالا زار و نالان از اتوبوس‌ها پیاده شدیم. پای نحیفمان به اختیارمان نبود؛ مثل آهنربایی جذب یک میدان مغناطیسی شده بودیم. در میان ابراز احساسات مردم لنگ‌لنگان راه افتادیم. از در ورودی که گذشتیم، دیگر چیزی نفهمیدیم. بچه‌ها مثل اقیانوسی موج‌ زنان خودشان را رساندند داخل حرم مطهر. باران اشک مجالمان نمی‌داد. از هر طرف صدای ناله بلند بود. هرکس هرجوری که دوست داشت با امام نجوا می‌کرد؛ عده‌ای آرام‌آرام اشک می‌ریختند و عده‎‌ای فریاد می‌زدند. شروع کردیم به درد و دل با امام؛ از روزهای سخت و فراموش‌نشدنی برایش گفتیم، از اقتدار و سربلندی‌مان و..

هنوز حال‌وهوای اسارت داشتیم؛ حس می‌کردیم در اردوگاهیم. همه‌چیز عجیب به‌نظر می‌رسید. گاهی‌اوقات از داخل محوطه صدای سوت می‌آمد و بچه‌ها ناخودآگاه خبردار ‌ایست می‌کردند. نگاه‌، رفتار و هیکل نحیف و لاغر بچه‌ها از دور داد می‌زد که از اسارت برگشته‌ایم.

مدت قرنطینه، که گمان می‌کنم سه شب بود، به پایان رسید. به هرکداممان یک سکه بهار آزادی، یک قواره کت‌وشلواری و مبلغی پول نقد هدیه دادند. اعلام کردند که بچه‌های گیلان و مازندران را با پرواز به رشت می‌برند. آن‌موقع هنوز گلستان جزو استان مازندران بود. با خودم گفتم مسیر رشت که برای من دورتر و سخت‌تر می‌شود، بهتر‌‌ است با اتوبوس بروم خانه. وسایلم را برداشتم و با دوستان خداحافظی کردم، به‌ همین سادگی! از دژبانی که زدم بیرون، یک نفر، که گویا دژبان بود، ‌با فریادِ اخوی اخوی سراسیمه خودش را به من رساند. گفت:

- کجا به سلامتی؟

- می‌خوام برم خونه.

- همین‌جوری؟

- آره دیگه، پس چه‌جوری؟ من خودم بلدم. میرم ترمینال و سوار اتوبوس می‌شم؛ بهتر از‌‌ اینه که برم رشت.

نمیشه!

تعجب کردم یعنی چی که نمی‌شود؟ مگر چه ‌اشکالی دارد که من خودم بروم.

ظاهراً چاره‌ای نبود. بردنمان فرودگاه. دوازده نفرمان از بچه‌های مازندران بودیم. پرواز کردیم سمت رشت. قبل‌ازظهر رسیدیم؛ شاید ساعت یازده صبح بود. به‌محض بازشدن درِ هواپیما، هوای شرجی و بوی جنگلِ باران‌خورده شمال همه‌جا پیچید. فقط یک شمالی می‌داند بوی باران چه حسی دارد! بچه‌های گیلانی پیاده شدند و هواپیما پرواز کرد سمت فرودگاه ساری.

مدت زیادی نگذشت که رسیدیم فرودگاه ساری. دل‌تو‌دلم نبود. خدایا! چه کسی را اول می‌بینم؟ درِ هواپیما باز شد. یکی‌یکی پیاده شدیم. وسط برادران پاسدارِ مستقر در فرودگاه ساری چشمم افتاد به برادر کُلبادی، از بچه‌های گلوگاه بهشهر، که از قبل می‌شناختمش. ظاهراً خبری از نماینده سپاه علی‌آبادکتول نبود. برادر کلبادی به چند نفر از پاسداران سپرد حتماً مرا به سپاه علی‌آباد‌ تحویل بدهند.

خودروی سپاه جاده را می‌شکافت و پیش می‌رفت. به‌نظرم از بهشهر گذشته بودیم که متوجه یک خودروی پیکان شدیم. پیکان با سرعت زیاد از پشت سر یکسره چراغ و بوق می‌زد. این دوستان هم قصد توقف نداشتند. وقتی ماشین پشت‌سری نزدیک‌تر شد، متوجه شدیم پیکان متعلق به سپاه علی‌آباد است. خوب که نگاه کردم، سرنشینانش را شناختم. برادر شهریاری و علیرضا حاجی‌کلاته بودند. با اصرار من ‌ایستادیم. بچه‌های سپاه علی‌آباد پریدند بیرون و به‌گرمی مرا در آغوش فشردند. آنها می‌خواستند مرا تحویل بگیرند و خودشان ببرند، اما دوستان‌ امتناع می‌کردند. از آنها اصرار و از اینها انکار! نظرشان این بود درست است که شما حکم دارید و نماینده سپاه علی‌آبادید، ولی به ما دستور داده‌اند ‌ایشان را داخل سپاه علی‌آباد تحویل بدهیم. بساطی شده بود، من این وسط مانده بودم هاج‌و‌واج. آخرش پیشنهاد دادم، به اولین تلفن ثابتی که رسیدیم، زنگ بزنید فرودگاه و هماهنگی کنید. هر دو گروه پذیرفتند. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم. بعد از رسیدن به مغازه‌ای، از تلفن آنجا با فرودگاه تماس گرفتیم. برادر کلبادی، نماینده مستقر سپاه استان در فرودگاه، اجازه داد ما را تحویل نماینده سپاه علی‌آباد بدهند. خلاصه حکایتی شده بود! بر‌ایم سؤال شده بود که‌ این همه بالا و پایین‌ پریدن برای چیست. البته شنیده بودم از اسرا استقبال مردمی ‌می‌شود، ولی تصورم درحدِّ بچه‌های روستا و فامیل‌ها بود. سوار ماشین دوستان سپاه علی‌آباد که شدیم، گفتند مردم فاضل‌آباد و علی‌آباد منتظر ورود ما هستند. کمی ‌از اوضاع‌ و احوال مختلف صحبت کردیم. کم‌کم به زادگاهم نزدیک می‌شدیم. البته دوستان به‌گونه‌ای رفتار می‌کردند که در مسیر کسی متوجه ما نشود. اگر اهالی می‌فهمیدند که آزاده‌ای در ماشین است، هجوم می‌آوردند و دیگر به‌ این‌ راحتی‌ها نمی‌شد رسید. دیگر می‌دانستم آزاده صدایمان می کنند، آزاده دلاور.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

به جنگل قُرُق رسیدیم. جمع زیادی از بستگان و دوستان ‌آمده بودند به استقبال، پدرم، مادرم، برادران و خواهرانم همه آمده بودند. چشمم که افتاد به پدر و مادرم از درون شکستم. خدای من! این دوری چه کرده بود با آنها! مگر می‌شد در این مدت کوتاه این‌جوری پیر و شکسته شد؟ خودم را در آغوششان رها کردم و دستشان را بوسیدم. سرم که روی سینه‌شان آرام گرفت، صدای تاپ‌تاپ قلب و لرزش تنشان ازخودبی‌خودم کرد. پدر و مادرم اشک‌ریزان سر و رویم را غرق بوسه کردند. مادرم مثلِ ابر بهار اشک می‌ریخت. حرف‌های نگفته‌اش لابه‌لای گریه شدیدش گم شد. خواهر بزرگم، زهرا، هم بود. او هم دست‌کمی از مادرم نداشت، اما آن‌قدر ازدحام جمعیت و ‌اشتیاق برای دیدنم موج می‌زد که نشد آنها را یک‌دل‌سیر ببینم. باید می‌رفتیم. گفتند توی علی‌آباد همه منتظرند.

دوستان پاسدار، که حالا دیگر تعدادشان خیلی زیاد شده بود، مسئولیت ‌امنیت و کنترل استقبال را به‌عهده داشتند. با زور و اصرار آنها حرکت کردیم. آن‌قدر جمعیت زیاد بود که دوستان نگران بودند اوضاع جسمی‌ام بدتر شود. جای سوزن‌انداختن نبود. وسط این شلوغ‌پلوغی فکرم پرواز کرد. بی‌اختیار به‌ یاد سخن حکیمانه حاج‌آقا ابوترابی افتادم که بعد از زلزله رودبار و منجیل و دیدن عکس‌های دلخراش آن حادثه فرمودند: «ان‌شاءالله به‌زودی آزاد می‌شیم و تنها چیزی که می‌تونه کمی ‌از صدمه‌های روحی و روانی‌ این واقعه دردناک کاهش بده، بازگشت اُسراست.» حالا مردم چنان شادی می‌کردند که انگار هرگز جنگی نبوده، مشکلی نبوده و همه‌چیز خوب بوده است!

در خیل جمعیت ماشین به‌کندی حرکت می‌کرد؛ اصلاً آیا خودش حرکت می‌کرد یا با فشار مردم بود که می‌رفت جلو؟ فاضل‌آباد که رسیدیم، ازدحام مردم در مسیر به‌قدری بیشتر شده بود که ابتدا فکر کردم رسیدیم علی‌آباد! مسیر ساری تا علی‌آباد فقط 170 کیلومتر بود که علی‌القاعده باید دو سه‌ ساعته طی می‌شد، ولی بیشتر از پنج ساعت بود که در راه بودیم.

بالأخره رسیدیم به علی‌آباد. پیر و جوان، زن‌ و مرد و اصلاً همه علی‌آباد ساعت‌ها بود که منتظر بودند. در میان موج شادمانی مردم، از تویوتایی که از جنگل قرق سوار شده بودیم به کمک برادران همکار سپاه پیاده شدم. ازدحام جمعیت به‌هیچ‌وجه‌ اجازه حرکت نمی‌داد. فرمانده سپاه آمده بود استقبالم. زنی با لباس محلی، چادرشبی به کمر و پیشانی‌بند اصرار داشت خودش را به من برساند. خوب که دقت کردم عمه شهربانویم بود. با اینکه مانعش می‌شدند با آن لهجه شیرینش مي‌گفت: «کنار برییییید؛ می‌خوام برم بِرادرزادم رو ببینم» دستم به پرچادرشب عمه شهربانو هم نرسید.

نیم ساعتی برایشان صحبت کردم؛ یادی کردم از شهدا و از‌ امام شهدا، کمی‌از اوضاع اسارت گفتم و از مردم برای این‌همه محبت و بزرگواری‌شان صمیمانه تشکر کردم.

حرکت کردیم سمت روستایمان‌ امیرآباد فندرسک. کم‌کم غروب نزدیک می‌شد. این‌جور که بویش می‌آمد ماشینمان حالاحالاها خیال رسیدن نداشت. گمان می‌کنم تعداد زیادی از جمعیت علی‌آباد هم همراهی‌مان کردند. از جاده اصلی دور زدیم و رفتیم داخل جاده فرعی روستا. دوستان جاده روبه‌رو را بسته بودند. روی تویوتا که ایستادم، خودروها و موتورسیکلت‌های زیادی ‌دیدم؛ خدای من چه خبر بود؟

مسیر روستا‌‌های حکیم‌آباد و معصوم‌آباد فندرسک را پشت‌ سر گذاشتیم. دست مردم لحظه‌ای از تکان‌دادن و پراکندن محبت باز نمی‌ماند. راه‌به‌راه گوسفندهای قربانی به زمین می‌خورد. بوق‌بوق موتورسیکلت‌هایی که چند نفر را روی ترکشان سوار کرده بودند و با چراغ روشن حرکت می‌کردند منظره قشنگی درست کرده بود.

یک‌کم دیگر می‌رسیدیم و همه منتظر شنیدن حرف‌هایم بودند. توی راه دائماً در ذهنم داشتم صحبت‌هایم را آماده می‌کردم. تا می‌خواستم به سخنرانی فکر کنم، نگرانی می‌آمد سراغم. اگر خدایی‌ نکرده اقوام و بستگانم در قید حیات نبودند، چه؟ حتی فکر کردن به آن‌هم رنج‌آور بود.

شب شده بود که رسیدیم. از وقت نماز مغرب هم گذشته بود! در ابتدای روستایمان، به‌محض ‌پیاده‌شدن، عزیزان مرا روی دوش خود گرفتند و بردند. همه‌جا شعار آزاده دلاور خوش آمدی به میهن پیچیده بود. ازدحام خیلی بیشتر از مردم روستای کوچکمان بود. معلوم نبود این‌ همه جمعیت از کجا آمده بودند. اینجا هم در طول مسیر چندین گوسفند قربانی کردند. مردم، خانواده شهدا و مفقودین، همرزمان، پدر شهید پرگار که بار اول با هم کردستان بودیم، حاج‌آقا نیک‌پور، آقای احمدی،‌ دکتر صادقی، فرمانده سپاه حاج‌رضا جعفری،  همه بودند. دوستان سپاه درِ حیاط خانه را بسته بودند و اصلاً اجازه ورود به مردم نمی‌دادند، ولی توپ هم قادر نبود مردم را ازآنجا دور کند، به‌خصوص جوانان را. آنها از روی در و دیوار وارد حیاط شدند. برادر کوچکترم با سختی ازروی در خودش را به حیاط رساند.

از همان لحظات اول همه صد‌ایم می‌زدند: کبلایی!

انتهای پیام/

برای مشاهده قسمت اول اینجا کیک کنید

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۵ اَمرداد ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۶۶۶
کلیدواژه ها: خاطره,سیدعلی اکبر فندرسکی,خاطرات,سالگرد ورود آزادگان,بازگشت آزادگان,عاشقانه ترین بازگشت

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید