سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
روایت عاشقانه‌ترین بازگشت(۱۰)؛

قسمت سوم: خاطره آزاده سرافراز «مسعود قربانی»

قسمت سوم: خاطره آزاده سرافراز «مسعود قربانی»
به منزل پسر عمویم رفتیم. بر دستان جمعیت به‌سوی مادرم پر کشیدم. چشمم که به نگاه مهربانش افتاد از خودبی ‌خود شدم. متوجه نشدم چه‌جوری به‌سویش دویدم. یکهو خودم را در آغوش مهربانش دیدم....

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، 26 مرداد ماه، سالگرد بازگشت آزادگان، این سروقامتان سرافراز و نستوه که با تکیه بر ایمان و ارزش‌های معنوی، قله‌های بلند آزادی و آزادگی را فتح کردند و با مقاومت و پایمردی در برابر شعله‌های صبر و ایمان طعم تلخ شکست و ناکامی را بر دشمنان و حقارت و سرافکندگی را بر متجاوزان این مرز و بوم چشاندند، درسی که نباید هیچگاه از یاد مستکبران جهانی و حامیان رژیم بعثی عراق به ویژه آمریکای جنایتکار برود.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

مسعود قربانی رزمنده‌ای است که در دوران دفاع مقدس دشواری‌های بسیاری را به جان خریده و یادگاری ارزشمند برای آیندگان، بخصوص آنهایی که جنگ را ندیده‌اند به جا گذاشته است. وی در فروردین 1367 که سال سوم دبیرستان بود برای سومین بار به جبهه اعزام شد و سرانجام در چهارم خرداد سال 1367 در منطقه شلمچه با دو نفر دیگر از همرزمانش محاصره شد و در نابرابری اوضاع جنگی منطقه به اسارت درآمد. دوران اسارت این آزاده شجاع، صبور و مقاوم در اردوگاه اسرای مفقودالاثر تکریت 12 سپری شد.

کتاب «دور از چشم صلیب»، خاطرات خودنگاشت مسعود قربانی، اسیر آزاده شده جنگ تحمیلی است که به همت فرزانه قلعه‌قوند پژوهشگر و نویسنده در زمینه ادبیات آزادگان و افسانه گودرزی ویراستاری شده و در 142 صفحه، شمارگان 1000 نسخه از سوی انتشارات پیام آزادگان روانه بازار نشر شده است.

جهت خرید کتاب اینجا کلیک کنید

در ادامه خاطره‌ای از آزاده سرافراز «مسعود قربانی» را از لحظات بازگشت به آغوش وطن را می خوانید:

قسمت سوم:

در فرودگاه شیراز تعدادی از بستگان و دوستان برای استقبال به فرودگاه شیراز آمده و خودشان را به ما رساندند. در فرودگاه سوار ماشین نیروی مقاومت بسیج سپاه شده و رهسپار شهرستان فسا شدیم. در راه، در سی‌چهل کیلومتری شهر فسا، در امام‌زاده‌حسن چند لحظه توقف کردیم و زیارت کردیم. چند نفر از اقوام دیگر نیز خودشان را به آنجا رساندند و پس از سلام و احوال‌پرسی گرم اطلاع دادند که سیل عظیم جمعیت از بخش‌ها و روستاهای اطراف به راه افتاده‌اند و به سمت ما می‌آیند. پلیس برای حفظ امنیت و جلوگیری از خطر جمعیت را در ده‌پانزده کیلومتری شهر متوقف کرده بود. بعد از دقایقی استراحت، ماشینمان حرکت کرد وقتی به چند کیلومتری شهر رسیدیم جمعیت بسیاری با ماشین، موتورسیکلت و حتی پیاده به استقبال آمده بودند. در جادة اصلی به سمت شهرستان‌های داراب و بندرعباس ترافیک شدیدی به وجود آمد. نیروهای حفاظتی به زحمت ما را اسکورت کردند تا‌ اینکه وارد شهر شدیم. ابتدا وارد مصلای شهر شدیم و به جایگاه امام جمعه رفتیم. سیل عظیم جمعیت نیز وارد مصلی شد. فضای مصلی آکنده از سلام و صلوات و خوش‌آمدگویی بود. مردم با دیدن بدن‌های ضعیف و پوست و استخوانی‌مان دائم صلوات می‌فرستادند. امام جمعه و مسئولان بسیار کوتاه خیرمقدم و خوش‌آمد گفتند. وقتی به سمت منزل حرکت کردیم. عبدالنقی بردبار به‌اتفاق اهالی محل و اقوامشان به محل خودشان رفت. من و غلباش سوار ماشین‌های نیروی مقاومت سپاه شده و راهی منطقه ششده و قره‌بلاغ شدیم. فاصلة شهرستان فسا تا ابتدای منطقة ما حدود سی‌وپنج کیلومتر است. در منطقه اولین روستا ششده، مرکز بخش، است که البته اکنون شهر کوچک است. پنج کیلومتر بعد روستای ماست یعنی روستای اکبرآباد و همین‌طور روستاهای بعدی در نقاط مختلف منطقه واقع‌اند و بالاخره روستای زنگنه محل زندگی شهید نوری و محمدرضا علباش است که حدود ده کیلومتر بعد از روستای ما واقع شده است. جمع کثیری از مردم همراه ما به راه افتادند. محمدرضا غلباش به‌اتفاق همراهانش راهی روستای محل زندگی خود شد. برای محمدرضا آسان نبود که بدون قنبر نوری به خانه برگردد.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

ساعت حدود پنج عصر روز دوازده شهریورماه 1369 بود که با اهالی محل، اقوام و خویشان و دوستان با استقبال بسیار گرم و پرشور وارد روستایمان شدم. آنها درحالی‌که مرا روی شانه‌هاشان گذاشته بودند همراه با صلوات و شعارهای خوش‌آمدگویی تا منزل همراهی کردند. البته منزل خودمان قدیمی، نسبتاً کوچک و در کوچه‌ای تنگ و باریک بود. دوسه اتاق خشتی کوچک هم بیشتر نداشت. از طرفی هم اوضاع مناسبی برای پذیرایی و قدردانی از‌ این هم جمعیت نداشت. با صلاحدید خانواده، اقوام و آشنایان، منزل پسرعمویم، حاجی قربانی، را که بزرگ‌تر و سرراست‌تر بود برای استقبال و پذیرایی از مردم در نظر گرفته و آذین‌بندی کرده بودند.

به منزل پسر عمویم رفتیم. بر دستان جمعیت به‌سوی مادرم پر کشیدم. چشمم که به نگاه مهربانش افتاد از خودبی ‌خود شدم. متوجه نشدم چه‌جوری به‌سویش دویدم. یکهو خودم را در آغوش مهربانش دیدم. عطر گمشده‌اش را نفس کشیدم و بر دست و سر و صورتش بوسه زدم. اشک شوق از چشمان هر دویمان سرازیر شده بود. لحظۀ فراموش‌نشدنی بود. همة اقوام متأثر شدند. سختی دوران اسارتم در برابر آن همه سختی‌های مادر و تن رنجور و پردردش بسیار ناچیز بود. خداوند اراده‌ای قوی، سعه صدر و صبر زیادی به او داده بود. چرا که او با وجود تنی ضعیف و پر از درد، در سرما و گرما، در بیماری و در وضعیت سخت اقتصادی خانواده، یکه و یک‌تنه برای بچه‌هایش زحمت می‌کشید و تا آخرین لحظة عمرش کار و تلاش می‌کرد ... .

رفته‌رفته از افرادی که به‌ دیدنم می‌آمدند کم شد و من دوباره به زندگی عادی برگشتم.

انتهای پیام/

≥ قسمت اول

 ≥ قسمت دوم


بیشتر بخوانید (بازگشت پرستوها)

 

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۱۴ اَمرداد ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۷۶۲
کلیدواژه ها: مسعود قربانی,سالگرد ورود,بازگشت پرستوها,روایت عاشقانه‌ترین بازگشت

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید