سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
خاطرات آزده محمدرضا عظیمی؛

حقوق بشر، چه دروغ خنده‌داری

حقوق بشر، چه دروغ خنده‌داری
گروه‌های ضد انقلاب دم از حقوق بشر می‌زنند، ولی کدام حقوق بشر؟ تمام این موارد در تناقض با هم هستند؛ اسرایی که شهید کردند یا معلم بودند یا حامل کمک‌های مردمی و یا سرباز؛ دو سه نفری هم پاسدار و عضو سپاه بودند که جرم‌های سنگینی بود.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، لحظه‌ای روی بام دلتان بنشینید و به چهاردیواری آبستن به التهاب دقایق سری بزنید؛ به همان زندان تکراری میان دره و قله که روزش آغتشه به تشویش بود و غم شبانه‌اش شریک اشک؛ به همان بازجویی‌های گاه و بی‌گاه و جرم‌های ندانسته، به پاهای بی‌قرار و سرگردان در کوه و کمر، به دل‌های سنجاق شده به بی‌خبری و به نامه‌های خط خورده و نرسیده؛ سری بزنید تا بدانید چه گذشته به اسیران گروهک ضدانقلاب کومله.

سری بزنید تا بدانید چه گذشته به اسیرشدگان فراز قله‌ها و قعر دره‌ها.

راستش هیچ کس جز مشتریان آن حصر نمی‌داند چه آتشی میان دل‌های جامانده برافروخته است انگاری سیاهی شب زیر سقف آسمان به غم‌هایشان پهلو می‌زد، غم دوری از خانه و کاشانه نه! غم دوری از تیربار و قله شُنام و حاج احمد.

  دفاع از وطن جرم نابخشودنی

«محمدرضا عظیمی» اسیر 24 ساله زندان‌های کومله، سربازی که با شروع جنگ قلبش تپیدن گرفت و حضور در جبهه‌های حق علیه باطل را رجحان داد حتی به فرزند دوساله‌اش؛ آقای عظیمی در روزهای آغازین روزهای سخت ایران اسیر گروه ضد انقلاب کومله می‌شود و شب و روزهای جوانی‌اش را میان قله‌ها و قعر دره‌ها می‌گذراند.

آزاده‌ای که جرمش دفاع از وطن و حجاب همسرش بود، آزاده‌ای که ایام اسارت را با روش و منش معلمانه چوب خط می‌زد و رفیق شفیق اسرا بود، برشی از خاطرات این آزاده سرافراز را با هم بخوانیم:

با شروع جنگ داوطلبانه به خدمت برگشتم، از نیروهای منقضی سال 56 بودم ولی تصمیم گرفتم برای دفاع از وطن در صحنه باشم، رفتم و دوره‌های آموزشی را سپری کردم دو ماهی شد تا اینکه اعزام شدیم به منطقه دزلی کردستان؛ بنای کار این طور بود عده‌ای در خط مقدم رشادت می‌کردند و عده دیگر عقبه دور بودن و این گردان‌ها با هم جابه‌جا می‌شدند و گاهی هم به مرخصی می‌رفتند.

دردسرتان ندهم تیرماه سال 60 بود که بنای مرخصی داشتم، حول و حوش ساعت 2 بعدازظهر بلیط گرفتم به سمت همدان و سوار شدم، دم‌دمای غروب نزدیک کامیاران اتوبوس نگه داشت و دور تا دور ما را مسلسل، تیربار و تفنگ گرفت.

  اسارت با کمین

در اتوبوس باز و فردی داخل شد، بعد از پرس و جو از مسافران گفت «ما سازمان کومله هستیم»؛ متوجه شدیم در کمین افتادیم و اسیر شدیم، البته که تمام اسرای دوران ما در کمین و غافلگیری به اسارت درآمده بودند نه رزم و جنگ.

بعد از پیاده کردن اسرا اتوبوس رفت، ما را کنار جاده نگه داشتند و تهدید ‌کردند، از مغرب آن روز شروع شد روستاگردی و بیابان‌گردی، کوه و کمر را گز می‌کردیم اغلب روزها در روستاهای مختلف می‌ماندیم و شب‌ها از قله و دره می‌گذشتیم.

با لباس مختصر و بدون کفش از بیراهه جابه‌جا می‌شدیم، دو سه روزی به همین منوال گذشت تا اینکه به مسجدی رسیدیم و اعلام کردند وقت بازجویی است؛ یکی یکی اسرا را برای بازجویی به اتاقکی می‌بردند و چرا آمدی؟ و از کجا آمدی؟ سوالات شروع می‌شد.

نوبت بازجویی من که شد، پرسید چرا آمدی؟ گفتم «من سرباز هستم کشور در هجمه دشمن قرار گرفته وظیفه است که دفاع کنم»؛ گفت «نباید می‌آمدی اگر نمی‌آمدی نظام سقوط می‌کرد»، گفتم «با نیامدن یک نفر این نظام سقوط نمی‌کند و ضمنا هر کسی در این خاک زندگی می‌کند باید دفاع کند».

  حجاب و جرم‌ در یک کفه ترازو

اولین جرم من دفاع از کشور بود و حالا داستان جرم دوم، عکس خانم و دخترم داخل جیب کتم بود، عکس را نگاه کرد و گفت «چادری هستند»، گفتم «بله ما مذهبی هستیم مادرم و خواهرم و خانمم همگی چادری هستند»، همین چادر و حجاب خانواده‌ شد جرم دوم من.

تمام آنچه می‌شنیدند و می‌دیدند را می‌نوشتند تا اینکه بازجویی مرحله اول تمام شد، باز هم اسرا را از این روستا به آن روستا چرخاندند آن هم با چشم و دست بسته و به عنوان برگ برنده به روستاییان نشان می‌دادند، چند روزی گذشت تا مستقر شدیم.

شاید 30 نفری بودیم که تازه وارد بودیم و از شدت خستگی خوابیدیم تا صبح خروس‌خوان، بیدار که شدیم از پشت پنجره چشم چرخاندم و دور و اطراف را ورانداز کردم، اسرای قبلی را دیدم که مشغول هواخوری هستند و یک نفر وضو می‌گیرد.

از این اسیر سراغ گرفتم گفتند جرمش خیلی سنگین است، اسرای قبلی را سین جیم کردم تا معلوم شد او معلم بوده و این جرم بزرگی بود برای کومله؛ سریع رفتم کنارش بعد از احوالپرسی و سلام علیک به من گفت «خیلی نزدیکم نشو جرمم سنگین است» صفدر محمدی معاون آموزشی کامیاران بود که درست مثل ما در زمان مرخصی با کمین کومله اسیر می‌شود.

از همان روز اول کنار صفدر ماندم تا چند ماه بعد به زندان مرکزی منتقل شدیم؛ در دوران اسارت نه بهداشت بود و نه غذای مناسب، در حد زنده ماندن بود تا جایی که گاهی یک بز می‌کشتند برای غذای یک ماه 60 نفر، یعنی یک تکه کوچک گوشت یک ملاقه آب و دو عدد نخود، چون مسؤول تقسیم غذا بودم از زیر و بم اندازه‌ها و وضعیت نامناسب خوراک خوب اطلاع داشتم.

البته گاهی هم در مسیر هم با اجبار از روستاییان محروم چند تکه نان و گوجه و خیار می‌گرفتند و می‌ریختند وسط سفره یا روزنامه، این غذای 30 نفر می‌شد.
اسرا همین مقدار محدود غذا را هم به یکدیگر کمک می‌کردند مثلا من صفدر را سرگرم می‌کردم و گوشت غذایم را می‌ریختم در کاسه او، بعد صفدر مرا سرگرم می‌کرد و گوشت خودش و تکه گوشت مرا به کاسه من می‌انداخت و از خودگذشتگی‌های بی حد و حصر دیگر.

  مهمانی شپش‌ها

اما بهداشت؛ دو دست لباس داشتیم با یک دمپایی که در حلب روغن و آب جوش شستشو می‌دادیم تا شپش‌هایش از بین برود و دوباره هفته بعد روز از نو روزی از نو شپش از سر و کول ما بالا می‌رفت، گاهی رد دوخت لباس را با ناخن می‌کشیدیم تا شپش‌ها از بین برود.

آموزش‌های سیاسی هم مدام به راه بود البته بدون حق سوال و جواب؛ اگر سوالی پرسیده و یا اعتراضی بیان می‌شد جرم به حساب می‌آمد و باید استنتاخ می‌شدیم، بدون هیچ آزادی بیان و کلام و مطالعه‌ای چون به غیر از کتاب‌های کمونیستی کتابی نبود.

با تمام شرایط سخت، شب و روز را با احتیاط در کنار هم زندگی می‌کردیم و تلخ‌ترین حادثه شهادت رفقا بود، بغضی وقت‌ها بی نام و نشان اسیری را می‌بردند و دیگر خبری نمی‌شد بعدها متوجه می‌شدیم اسیر را سر بریده و کنار جاده رها کردند.

این گروه زیر چتر امپریالسیم بودند، در طول مدت یک سالی که اسیر بودیم نه نام و نشانی ما در جایی ثبت شد و نه به خانواده‌ها خبر دادند؛ نه تلفن، نه نامه و نه هیچ چیز دیگری، حتی اسرایی که شهید می‌شدند هم پنهانی بود و ما که اسیر و هم‌بند آنها بودیم متوجه نمی‌شدیم چه برسد به خانواده اسرا!

در دوران اسارت ما هشت نفر شهید شدند که با خانه هیچ تماسی نداشتند و در اوج بی‌خبری پدر و مادر شهید شدند، حتی پیکر برخی از شهدا هنوز برنگشته و خانواده کماکان چشم انتظارند.

   حقوق بشر، چه دروغ خنده‌داری

گروه‌های ضد انقلاب دم از حقوق بشر می‌زنند، ولی کدام حقوق بشر؟ تمام این موارد در تناقض با هم هستند؛ اسرایی که شهید کردند یا معلم بودند یا حامل کمک‌های مردمی و یا سرباز؛ دو سه نفری هم پاسدار و عضو سپاه بودند که جرم‌های سنگینی بود.

وقتی جرم اسرا مشخص ‌می‌شد با موزاییک و شیشه سر می‌بریدند و عده‌ای هم با نوید آزادی در چاله‌های کریسکان اعدام می‌کردند، حتی روستاییان می‌گفتند در مراسم عروسی به جای قربانی از اسرا زیر پای عروس خانم شهید می‌کردند.

القصه اینکه این یازده ماه و بیست و سه روز اسارت در زندان کومله، با اتفاقات دردناکی همراه بود، از استقبال با سنگ و کلوخ تا دیدن و شنیدن جنایات تا اینکه یک روز عصر آمدند داخل زندان و چند اسم که نام من هم بین آنها بود خواندند و گفتند «آزاد هستی»، خواست خدا بود.

دوباره از کوه و کمر و قله و دره راهی شدیم و چند روزی در مسیر بودیم تا سر جاده ما را رها کردند هر چند هنوز اطمینان نداشتیم که آزاد شدیم، وسط جاده زیگزاگی با دمپایی می‌دویدیم تا آخر کار به اردوگاه‌های ایرانی رسیدیم.

تمام آنچه می‌گوییم نه قصه‌پردازی است و نه دروغ و وهم تمام اینها و جنایات فجیع‌تری را مردم به چشم دیدند و با جان درک کردند؛ نگفتن و یا ننوشتن آنچه به مردم گذشت، گذشته را تغییر نمی‌دهد، بلکه به نظرم هر چه از این دست رفتار صورت بگیرد مقاومت طرف مقابل بیشتر خواهد شد، مقاومت جمهوری اسلامی ایران بیشتر از گذشته خواهد شد.

انتهای پیام/

رَبِّ فَلَا تَجۡعَلۡنِی فِی ٱلۡقَوۡمِ ٱلظَّٰلِمِینَ

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۱۳ آذر ۱۴۰۱
کد خبر : ۸,۰۲۶
کلیدواژه ها: آزاده محمدرضا عظیمی,کومله,اسارت,حقوق بشر,جنگ تحمیلی,خاطرات اسارت

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید