در اردوگاهی در دل خاک دشمن، اسرای ایرانی، تاسوعای حسین را چنان زنده کردند که دشمن با تمام قوا به میدان آمد. اما چیزی نتوانست نام حسین را از لبهایشان پاک کند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
وقتی دل با حسین باشد، اسارت هم نمیتواند زنجیر بر ارادهات بیندازد. حتی اگر در دل اردوگاه دشمن باشی، دل که کربلایی شود، صدا بلند میشود، سینه به جوشش میافتد و بغض، در نوای نوحه میشکند. اینجا نه مسجدی بود، نه تکیهای و نه بیرقی. اما در سکوت سنگین اردوگاه بعثیها، جوانانی بودند که برای زنده نگه داشتن یاد کربلا، از خونشان گذشتند. یکی از آن لحظههای شور و شلاق، از زبان محمدرضا مولایی، آزادهای از روزهای پرشکوه اسارت، روایت میشود.
پاییز سال ۱۳۶۲ بود. محرم فرا رسیده بود، همانطور که هر سال میآمد؛ اما اینبار در دل اردوگاه اسرا، در میان سیمخاردارها، در خاک دشمن.
حال و هوای بچهها با شروع محرم کاملاً تغییر کرده بود. همه از چند روز قبل در تدارک برگزاری عزاداری برای امام حسین (ع) بودند. از همان اول، تصمیم گرفتیم که مراسم را مثل همیشه برگزار کنیم؛ با سینهزنی، نوحهخوانی و همان دلدادگی همیشگی.
به مسئول آسایشگاه گفتیم که به عراقیها اعلام کند ما قصد عزاداری داریم. بعثیها یا واقعاً نمیدانستند این مراسم چهطور برگزار میشود یا خودشان را به ندانستن زده بودند، اما در ظاهر گفتند مشکلی نیست و کاری با ما ندارند.
با آغاز محرم، مراسم هم شروع شد. شبها، از حدود ساعت هشت تا نیمهشب، همه جمع میشدند. صدای نوحه بالا میرفت و سینهها بر سینه میخورد. دلمان برای روضه میسوخت. هنوز یکی دو شب نگذشته بود که آمدند و گفتند: «اگر میخواهید عزاداری کنید، ساکت باشید؛ بدون سینهزنی!»
اما مگر میشد؟ مگر میشود برای مظلومیت حسین (ع) گریه کرد، اما بر سینه نزد؟ این درخواست برای ما اصلاً قابل قبول نبود و ردش کردیم.
از همانجا تهدیدها شروع شد. شب سوم یا چهارم بود. درِ چند اتاق را قفل کردند و کسانی را که در مراسم شرکت کرده بودند، زندانی کردند.
شب ششم، ما در اتاق شماره ۶ بودیم و طبق روال سینهزنی میکردیم. یک افسر عراقی وارد شد؛ مردی با گردن شکسته و قوطی قرمز آویزان از گردن. سعی کرد با زبان نرم جلو بیاید. گفت: «چرا این کار را میکنید؟ سینهزنی حرام است. این ظلم به بدن است!»
چند نفر از بچهها بلند شدند و جوابش را دادند. هرچه بود، معلوم شد قضیه را جدی گرفتهاند و در حال آمادهسازی برای برخورد جدیتر هستند.
شب تاسوعا رسید. مراسم طبق روال ادامه داشت. اینبار اما سروصدای زیادی از بیرون اتاق میآمد. سربازان عراقی، افراد گارد حفاظت، با تجهیزات کامل آمده بودند و از پشت پنجره فریاد میزدند: «بس کنید! سینه نزنید!» ولی هیچکس توجهی نکرد.
درِ اتاق ناگهان باز شد. چند نفر از شکنجهگران همیشگی اردوگاه وارد شدند. ابتدا چند نفر از بچهها را جدا کردند و گوشه اتاق نشاندند. بعد، با یک سوت، چیزی حدود پنجاه سرباز لخت، با باتوم، به داخل هجوم آوردند. مثل گرگهای گرسنهای که به گله بیدفاعی بزنند.
بیرحمانه شروع به زدن کردند. هرجا که دستشان میرسید. سر، صورت، شانه، پا… پنج دقیقه تمام، جز ضربه و فریاد چیزی در اتاق شنیده نمیشد.
با سوت دوم، ناگهان همهشان بیرون رفتند. زمین اتاق از خون بچهها رنگین شده بود. از صورت و بدن خیلیها خون جاری بود. آن چند نفری هم که جدا کرده بودند، موقع حمله خودشان را به بقیه رسانده بودند و عمداً در میان بچهها کتک خورده بودند. همین باعث شده بود عراقیها بیشتر عصبانی شوند.
بعد از آن، حدود بیست نفر از ما را – از جمله همانهایی که جواب افسر را داده بودند – جدا کردند و به زندان بردند؛ برای کتکهای خصوصی. اما نکته اینجاست که هنوز ساعتی نگذشته بود که دوباره همان بچههایی که زخمی بودند، همانها که از سر و صورتشان خون میچکید، نشستند، نوحهخوانی را از سر گرفتند و سینهها را به هم کوبیدند.
سربازان بعثی، از پشت پنجره فقط نگاه میکردند؛ ساکت، مات، و شاید برای لحظهای، مرعوب.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com