سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
 
روایت عاشقانه‌ترین بازگشت(۱۹)؛

قسمت سوم: خاطره آزاده سرافراز و جانباز «عبدالمجید رحمانیان»

قسمت سوم: خاطره آزاده سرافراز و جانباز «عبدالمجید رحمانیان»
اکنون‏ که ‏به ‏دنیای ‏قبلی‏ ام‏ بازگشته‏ ام، پس کجایند آن دوستان؟ آن‏هایی که با هم درس و بحث مدرسه را رها کردیم و رو به جبهه آوردیم؟ همسایه‏ ها؛ آن پیرانی که در کوچة بن‌بست جمع می‏شدند و قصه‏‏ پردازی ‏می‏کردند، کجایند؟ اصلاً آن کوچه کجاست؟

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، «عبدالمجید رحمانیان» از جمله آزادگانی است که فعالیت های خود را از جهاد سازندگی جهرم آغاز کرد و در ادامه با حضور در مناطق عملیاتی به درجه جانبازی رسید و به اسارت رژیم بعث عراق درآمد.

رحمانیان سال 1361 در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد. سالهای اسارت این آزاده در اردوگاههای موصل (1،2،3 و4) و نیز اردوگاه 5 (صلاحالدین) و 17 تکریت و الانبار (کمپ 8 معروف به عنبر) سپری شد.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

کتاب «مادر» به خاطرات خود‌نوشت عبد‌الحمید رحمانیان، از آزادگان جنگ تحمیلی می‌پردازد. او از نویسندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس است. نویسنده خاطراتش را در دو بخش تدوین کرده است و در صفحات نخستین بخش اول به خاطرات دوران کودکی و در ادامه به خاطرات دوران انقلاب اسلامی و حضور در جبهه‌های جنگ و اسارت پرداخته است.

برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید

این کتاب ضمن بیان خاطرات نویسنده، روایتگر داستان مادری است که فرزندش را پروراند و او را به دامان انقلاب اسلامی سپرد. در آستانه سالروز ورود آزادگان به میهن خواندن قسمتی از خاطرات رحمانیان از لحظه آزادی خالی از لطف نیست.

قسمت سوم:

اما آن‌همه چهرة جدید با نام‏ هایشان را چگونه می‏توانستم به حافظه بسپارم؟ البته به‏ خوبی ‏گوش ‏می‏کردم ‏و بر ورودشان ‌تبسّمی تقدیرآمیز تقدیم می‏کردم.

پس از گذشت آن سه شبانه‌روز شلوغ و پرهیاهو، به تدریج چشمم به دنیای جدید باز شد. به یاد می‏ آوردم که من پیش‏تر در همین دنیا زندگی می‏کردم و سال‏هایی، دورافتاده بودم. اینک دوباره بازگشت ه‏ام. غم و اندوهی ناشناخته، کم‌ و بیش به سراغم می‏ آمد؛ آن منِ پیشین و این منِ کنونی! چه قدر صحنه‏ های این نمایش با آن دیگری متفاوت است! راستی، من کدامم؟

سال‏ها پیش در کنار دوستانی با صفا و وفا، رهپوی جبهه‏ های جنگ بودیم بی‌آنکه از عواطف و احساسات لطیف خود بکاهیم یا چشم به دیگرانی بدوزیم که «مُخلَّف» و قاعد بودند.

آن‏گاه که حکمت الهی مرا از آن‏ها جدا کرد و به وادی اسارت کشاند. مدّت‏ها حزنی غریب و سنگین، چون شبحی غول‌پیکر بر جانم چنگ انداخته بود؛ من ‏جزء آن‏ها بودم، چگونه می‏توانستم جدا شوم؛ قطره ‏هایی از آن اقیانوس، زمانی که هم‌بندانی را هم‌فکر خویش دیدم و آن‏ها را چون خویشتن شناختم، باز به هم پیوستیم، گویا که باز همان دوستان پیشینیم؛ قطره‏ های جداشده، دریا شدند.

رشتة اتصال و پیوند قلب‏هایمان محبتّی الهی بود. حضور خدا بود و خدا آنجا بود. باز ما بودیم و همان دوستان، با سال‏ها زندگی دور از یأس و ترس و چون جدا شدیم، دوباره ‏اندوهی فراگیر قلب‏هایمان را می‏فشرد؛ زیرا آن رشته را دوباره گسسته می‏ دیدیم و قطره ‏های به‌هم‌پیوسته باز جدا شده بودند.

اکنون‏ که ‏به ‏دنیای ‏قبلی‏ ام‏ بازگشته‏ ام، پس کجایند آن دوستان؟ آن‏هایی که با هم درس و بحث مدرسه را رها کردیم و رو به جبهه آوردیم؟ همسایه‏ ها؛ آن پیرانی که در کوچة بن‌بست جمع می‏شدند و قصه‏‏ پردازی ‏می‏کردند، کجایند؟ اصلاً آن کوچه کجاست؟ آن قسمت خانه که سال‏هایی دور، گاو و گوسفندان را در خود جای می‏داد، به چه روزی افتاده است؟

شب که می‏شد، پس از اینکه تک‌وتوک مهمانانِ دیرآمده نیز خداحافظی می‏کردند، تازه صحبت من و پدر و مادر آغاز می‏شد. آن‏ها کم‌کم مرا با این دنیا و اوضاع پس از جنگ آشنا می‏کردند.

مادر بی‏ وقفه و شیرین سخن می‏گفت: « اون خونة قدیمی خراب شد. یادت هست؟ همون خونة اون طرفی. این حیاط که توش دیگ‏‌ها را بار گذاشتند، همون خونة قدیمیه. بیشتر پیرزنان کوچه و بعضی از همسایه‏ ها از دنیا رفتند. (یکی یکی نام برد). وقتی تو نبودی دوستات می‌اومدن خونه و خیلی یادت می‏کردن. حالا خیلی‏ هاشون شهید شده‏اند». او یکی‌یکی نام‏ هایشان را به زبان می‌آورد و من هم، چون عجله داشتم تا زودتر بدانم، نام عده‏ای را که مادر فراموش می‏کرد می‏گفتم و او جواب می‏داد.

من سراپا گوش و چشم به مادر می ‏نگریستم و او قصة پر از رنج سال‏های نبودنم را با آه و سوز بیان می‏کرد ...

انتهای پیام/

≥ قسمت اول

۲۸ اَمرداد ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۹۴۲
کلیدواژه ها: محرم,اسارت,خاطرات,آزادگان,سالروز ورود,الماس های درخشان

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید