سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
روایت عاشقانه‌ترین بازگشت(۱۸)؛

قسمت دوم: خاطره آزاده سرافراز و جانباز «عبدالمجید رحمانیان»

قسمت دوم: خاطره آزاده سرافراز و جانباز «عبدالمجید رحمانیان»
زنان او را در آغوش می‏فشردند و چکیدة حرف دلشان را با صفامندی به او می‏گفتند: «الهی شکر که غمتون سر رفت ...» و مادر صورتش باز شده از شادی بی ‏سابقه، جوابشان می‏داد: «دیده‌روشن باشی! خیلی خوش آمدی ... .»

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، «عبدالمجید رحمانیان» از جمله آزادگانی است که فعالیت های خود را از جهاد سازندگی جهرم آغاز کرد و در ادامه با حضور در مناطق عملیاتی به درجه جانبازی رسید و به اسارت رژیم بعث عراق درآمد.

رحمانیان سال 1361 در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد. سالهای اسارت این آزاده در اردوگاههای موصل (1،2،3 و4) و نیز اردوگاه 5 (صلاحالدین) و 17 تکریت و الانبار (کمپ 8 معروف به عنبر) سپری شد.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

کتاب «مادر» به خاطرات خود‌نوشت عبد‌الحمید رحمانیان، از آزادگان جنگ تحمیلی می‌پردازد. او از نویسندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس است. نویسنده خاطراتش را در دو بخش تدوین کرده است و در صفحات نخستین بخش اول به خاطرات دوران کودکی و در ادامه به خاطرات دوران انقلاب اسلامی و حضور در جبهه‌های جنگ و اسارت پرداخته است.

برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید

این کتاب ضمن بیان خاطرات نویسنده، روایتگر داستان مادری است که فرزندش را پروراند و او را به دامان انقلاب اسلامی سپرد. در آستانه سالروز ورود آزادگان به میهن خواندن قسمتی از خاطرات رحمانیان از لحظه آزادی خالی از لطف نیست.

قسمت دوم:

زنان او را در آغوش می‏فشردند و چکیدة حرف دلشان را با صفامندی به او می‏گفتند: «چشمتون روشن، الهی شکر که غمتون سر رفت ...» و مادر صورتش باز شده از شادی بی ‏سابقه، جوابشان می‏داد: «دیده‌روشن باشی! خیلی خوش آمدی ... .»

در چنان همایش ناگهانی و جشن پیش‌بینی نشده، هر کس احساس می‏کرد که باید آستین بالا بزند و مجلس را به خوبی بگرداند و باز، مدیر سامان بخشی در آن رویداد پرنشاط و غلغله‏آمیز، مادر بود. من هم که می‏بایست همه را می‏دیدم و همه مرا می‏دیدند و به تک‌تکشان پاسخی مناسب آمیخته با ‌تبسّم می‏دادم، دیگر حتّی توان اندیشیدن هم نداشتم.

یک‌باره مرا یکصد ماه از دنیایی پنهان و جدا، از حصاری پر از معنویّت و بی ‏اطّلاعی و بی ‏تنوّعی جدا کرده و به دنیایی مملو از آدم‏های مختلف و پر سرو صدا و جدید داخل کرده بودند. اگر گاهی هم لحظه ‏های فراغتی پیش می‏ آمد در برزخ شبحی از تخیّل و واقعیت سرگردان می‏ شدم؛ آیا هنوز در اسارت‏گاه‏های عراقم یا در خانة امن مادر؟

عبدالمجید رحمانیان

این کیست که یک‌صد ماه پیش مرا از همین خانه هجرت داد و در سرزمین ‏های دوردست و ناشناخته، میان دشمنانی بی‏رحم دست‌به‌دست کرد و باز ناباورانه به همین خانه بازگرداند؟ این چه دستی است که ناصیة مرا در مشت خویش گرفته و با همة اختیاراتم، به جاده‏های پر فراز و نشیبم می‏کشاند و گاهی در عُسر و گاهی در یُسر می ‏افکند؟ این کیست که در کوچه ‏های تاریک و بن‏بست زندگی، این‏گونه شاهراه‏های آباد و هموار را به من می ‏نمایاند؟

گویا وجودم از اردوگاه‏های عراق تا خانة مادر کشیده شده بود و فکری آمیخته با خاطره‏هایی حزین و عاشقانه در سراسر آن جریان داشت.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

بیشتر افراد را، که به ‌ظاهر چون خویشانی نزدیک تحویلم می‏گرفتند، نمی‏ شناختم. آن‏ها در گذر زمان به تدریج بزرگ شده بودند و من ناگهان همة آن‏ها را می‏دیدم. انگشت‌شماری بودند که با دیدنشان، چهرة دوردستشان بر صفحة ذهنم پدیدار می‏شد و آن‏ها را می‏شناختم. گیج و سرگردان، در پرش نگاه ‏هایی سریع و گاه بهت‏ آور که ‌تبسّمی لطیف بر آن آشکار بود، جمعیت را مشاهده می‏کردم. به خود می‏گفتم: «این همه آدم کیستند که سر و صورتم را با اشتیاق می ‏بوسند و گل‏ های کلامشان را نثارم می‏کنند؟ چرا ما تا آخرین لحظة بازگشت، خود را شایستة این همه تقدیر نمی ‏دانستیم؟ مگر من چه کار شاقّی کرده‏ام که این‏گونه درخور سپاس مردم قرار گرفته ‏ام؟به جبهه رفتم؛ وظیفه ‏ام بود. جنگیدم و اسیرم کردند. کتک خوردم و صبر کردم؛ خوب، همة این ‏ها پیامد جبهه رفتن است. حالا هم آمده‏ام.»

در آمد و رفت میان جمعیت مردان و زنان، گاه پدر به دادم می‏رسید و گاه مادر، و هرکدام، افراد را معرّفی می‏کردند. این آقای فلان است. این خانم فلان است و ... . تصویر سیمای قدیمی ‏ها را به سرعت با چشمان نافذ خود می‏گرفتم و در حافظه ‏ام آن‏ها را جایگزین تصویرهای سال‏های گذشته ‏شان می‏کردم. اما آن‌همه چهرة جدید با نام‏ هایشان را چگونه می‏توانستم به حافظه بسپارم؟ البته به‏ خوبی ‏گوش ‏می‏کردم ‏و بر ورودشان ‌تبسّمی تقدیرآمیز تقدیم می‏کردم.

ادامه دارد ...

≥ قسمت اول

≥ قسمت سوم

بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی) 

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۲۷ اَمرداد ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۹۳۱

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید