سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
 

روایت یک مادر: اسارت هم سرافرازی‌ست، اگر دل با خدا باشد

روایت یک مادر: اسارت هم سرافرازی‌ست، اگر دل با خدا باشد
محسن رو برداشتم، رفتیم هلال احمر. تو دلم آشوب بود، اما لبام ذکر می‌گفت. وقتی رسیدیم، گفتن مجتبی اسیره. گریه کردم، اما گریه‌م از اندوه نبود، از شکر بود. گفتم: «خدایا شکرت که زنده‌ست. اسارت هم سرافرازیه.»

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، در ادامه برنامه‌های دیدار با خانواده‌های آزادگان سرافراز، مؤسسه  پیام آزادگان استان تهران، از ابتدای سال جاری فعالیت‌های خود را با رویکرد تکریم مادران و همسران این دلاورمردان از سر گرفت. در یکی از این دیدارهای صمیمانه و پُرافتخار، جمعی از همکاران دفتر تهران با حضور در منزل بانو توران، مادر آزاده مجتبی قاسمی منفرد، پای روایت‌های پرشور او از سال‌های جنگ و فراق نشستند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، روایت این مادر بزرگوار از سال‌های جنگ و چشم‌انتظاری است؛ روایتی از زبان خودش، ساده و صادق، پر از صبر و زخم و دعا.

نه تا بچه دارم. مجتبی سومیه. همون سال‌ها که هنوز مدرسه می‌رفت، یه روز با دلش راه افتاد سمت جبهه. فقط شانزده سالش بود. از صبح رفته بود طالبی فروخته بود، شب اومد خونه، گفت: "مامان من دارم می‌رم جبهه. اینم پولی که درآوردم." همه‌شو گذاشت کف دستم. هیچی نگفتم، فقط نگاهش کردم، سرشو بوسیدم و بدرقه‌اش کردم. تو دلم فقط گفتم: «الهی به سلامت بری و سالم برگردی.»

اون موقع، محسن، پسر بزرگم، توی سردشت بود. حالا مجتبی هم داشت می‌رفت. دلم قرص بود، نه اینکه نترسم، نه… ولی راهی که می‌رفتن، راه حق بود. از دل مادر می‌پرسی؟ آتیش می‌گیره، ولی خودش خاکستر می‌پاشه روش که بچه‌ها نبینن.

آزاده مجتبی قاسمی منفرد

تصویر آزاده مجتبی قاسمی‌منفرد

آخرین باری که مجتبی می‌خواست بره، یه جمله گفت که تا همین حالا ته دلم مونده. گفت: «مامان، من با بچه‌محل‌ها داریم می‌ریم. یکی‌مون شهید می‌شه، یکی مجروح، یکی اسیر.»
نگاهش کردم، هیچی نگفتم. انگار یه چیزی تو دلم لرزید، ولی صدام درنیومد.

یکی دو سال گذشت. مجتبی می‌آمد و می‌رفت. اما بعد از دو ماه دیگر هیچ خبری از مجتبی نشد. نه نامه، نه عکس، نه صدایی. فقط یه روز شنیدیم یکی از هم‌رزماش شهید شده. اون جمله مجتبی مثل پتک خورد توی سرم. فهمیدم باید منتظر یه خبر دیگه باشم.

سه نذر برای حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) کردم؛ هر سه بار سفره انداختم، روضه گرفتم و نماز حضرت زینب خواندم. یک روز تصمیم گرفتم بلند شوم و دنبال خبری بروم. محسن را برداشتم و رفتیم هلال احمر. دلم پر از آشوب بود، اما لب‌هایم آرام ذکر می‌گفتند. همین که رسیدیم و نامش را بر زبان آوردم، گفتند: «مجتبی قاسمی منفرد زنده است و اسیر شده.» گریه کردم، اما اشک‌هایم از اندوه نبود؛ از شکر بود. گفتم: «خدایا شکرت که زنده است. اسارت هم خودش سرافرازی است.»
خانواده‌هایی که آنجا بودند، تعجب کردند که چطور این‌قدر زود جواب گرفتم. پرسیدند: «چطور این‌قدر سریع جواب گرفتی؟»
گفتم: «من پارتی دارم.»
گفتند: «کیه؟»
لبخندی زدم و گفتم: «خواهر یک سردار؛ حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)، پارتی من بود.»

سال‌ها بعد، وقتی برگشت، همون مجتبی بود. کمی لاغرتر، ولی محکم‌تر. همون بچه‌ای که با دست پر رفته بود، با دل پر برگشت. حالا هر وقت نگاهش می‌کنم، هم دل‌تنگی اون سال‌ها می‌اد جلو چشمم، هم دعاهام که برآورده شد.

انتهای پیام/

برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
کد خبر : ۱۰,۰۶۲

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید