سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
پنجمین عصر خاطره الماس‌های درخشان؛

محمد اسحاقی: با گِل و خون راه رفتیم، با خواب و آتش جنگیدیم

محمد اسحاقی: با گِل و خون راه رفتیم، با خواب و آتش جنگیدیم
وقتی زمین گل‌آلود، شب بی‌صدا، و رگبار بی‌امان شد، محمد اسحاقی کلاه‌خودش را محکم کرد، اشهدش را خواند و برای عبور از مرگ دوید.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، محمد اسحاقی، تخریب‌چی خط‌شکن گردان، در عملیات آزادسازی خرمشهر، با بار ۵۰ کیلویی گلوله و آرپی‌جی، به خط دشمن زد و در سومین مرحله عملیات، در منطقه شلمچه، به اسارت درآمد؛ همان جایی که گل، خاک و خون، به یک اندازه سهم رزمنده بودند.

این آزاده سرافراز دفاع مقدس در پنجمین عصر خاطره الماس‌های درخشان که توسط موسسه پیام آزادگان استان تهران به مناسبت گرامیداشت سالروز عملیات بیت‌المقدس و گرامیداشت آزادگان این عملیات برگزار شد از لحظات آخر حضورش در این عملیات گفت.

او روایت می‌کند:

«در عملیات آزادسازی خرمشهر، در شلمچه به اسارت درآمدم. در مرحله اول عملیات که ۱۰ اردیبهشت بود شرکت کردم. در مرحله دوم (۱۳ اردیبهشت) حضور نداشتم، اما در مرحله سوم شرکت کردم. ساعت ۱۱ شب بود که ما را به خط کردند و راه افتادیم. تا جایی که توان داشتیم مهمات و آذوقه برداشتیم. من تخریب‌چی بودم؛ گلوله کلاشینکف، آرپی‌جی و نارنجک بارم بود. یک کلاشینکف هم داشتم و حدود ۵۰ کیلو بار حمل می‌کردم. قبل عملیات، تمرین حمل تجهیزات می‌کردم که برای شب‌های عملیات آمادگی داشته باشم.»

«زمین گِل بود و این گل‌ولای، راه رفتن را سخت‌تر می‌کرد. چون تخریب‌چی بودم، نفر اول گردان شدم. به ما گفتند اگر همه چیز خوب پیش رفت، تخریب‌چی‌ها برگردند چون تعدادشان کم بود. جایی برای استراحت توقف کردیم. آن‌قدر خسته بودم که وقتی روی کوله نشستم، خوابم برد. وقتی بیدار شدم، نتوانستم از جایم بلند شوم تا اینکه بچه‌ها کمکم کردند. خستگی آن‌قدر زیاد بود که حتی حین راه رفتن هم خوابم می‌برد.»

«برای بازگشت باید بی‌سیم می‌زدیم تا جهت درست را بپرسیم. گفتند مانور با نور قرمز خواهیم زد. اما ناگهان از سه جهت، نور قرمز بلند شد. تعجب کردیم. گفتیم مانور سفید بزنند، باز هم همان اتفاق افتاد. فهمیدیم به احتمال زیاد توسط منافقین لو داده شدیم. بار سوم هم همان نتیجه بود. بی‌خیال شدیم. نزدیک ۱۳۰۰ نفر بودیم. نمی‌دانستیم چه کنیم یا چگونه راه را پیدا کنیم.»
«در همین حین، چندین ماشین را دیدیم که به سمت ما می‌آمدند. آن‌ها سوار جیپ، اسلحه در دست، به طرف ما می‌آمدند. ما فکر کردیم خودی‌اند، آن‌ها هم ما را عراقی تصور کردند. وقتی نزدیک شدند، متوجه شدیم دشمن هستند. بچه‌ها آن‌ها را با رگبار و آرپی‌جی بستند، ماشین‌ها نابود شد و آن‌ها فرار کردند؛ اما محل حضور ما را به نیروهایشان لو دادند. به سمت خاکریزی رفتیم و پناه گرفتیم. بعد از مدتی، صدای تیر بلند شد و مجبور شدیم به مسیر قبلی برگردیم. با عراقی‌ها درگیر شدیم و دوباره پشت خاکریز رفتیم. آن‌ها خاکریز را به رگبار بستند و بچه‌ها یکی‌یکی شهید می‌شدند. متفرق شدیم.»
«در همین هنگام صدایی شنیدم که گفت: "برادر، بیا این‌ور." شک کردم، فکر کردم منافقین‌اند. کمی بعد فهمیدم از خودمان است. دیدم کلاه بر سر ندارد. پرسیدم چرا کلاه نداری؟ گفت سنگین است و اذیتم می‌کند. کمی باهم صحبت کردیم. ناگهان گلوله‌ای به سرش خورد و خون فوران زد. سینه‌خیز به سمت تانک رفتم. آن‌قدر خسته بودم که زیر آتش تانک، خوابم می‌برد. تجهیزات و نیروی دشمن آن‌قدر زیاد بود که اکثر بچه‌ها شهید شدند.»
«به بچه‌ها گفتم باید عقب‌نشینی کنیم. یکی می‌گفت باید فرمانده دستور بدهد، یکی دیگر می‌گفت می‌مانم تا شهید شوم، دیگری می‌گفت اسارت ننگ است. کلاه‌خودم را محکم کردم، اشهد خواندم و دویدم. هیچ‌وقت در عمرم آن‌قدر سریع ندویده بودم. صداهای تیر و آرپی‌جی دور سرم می‌پیچید. موج یک آرپی‌جی باعث شد سرم گیج برود. معلق زدم و داخل خاکریز افتادم.»
«یکی از بچه‌ها به اسم امیر دولتی گفت وقتی آرپی‌جی از کنار سرت رد شد، فکر کردم شهید شدی و گریه کردم، ولی وقتی دیدم پریدی، خوشحال شدم.»
«در همان خاکریز، نزدیک ظهر تصمیم گرفتم نماز بخوانم. ناگهان احساس کردم کتفم آتش گرفته. فکر کردم سرنیزه است، برگشتم دیدم کسی نیست؛ گلوله خورده بودم. عراقی‌ها پنج شش متری ما رسیدند و من و بقیه را اسیر کردند.»
«وقتی ما را عقب بردند، تازه فهمیدم پشت آن خاکریز، تا چشم کار می‌کرد، تجهیزات و سرباز عراقی بود. یک لشکر کامل آنجا مستقر بود. ما را به بصره بردند. تعداد اسرا ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر بود که اغلب از بچه‌های عملیات خودمان بودند.»
«سه شبانه‌روز به ما آب و غذا ندادند. بعد چیزی به ما دادند که ته سیگاری هم در آن پیدا می‌شد، ولی از شدت گرسنگی، با ولع خوردیم.»
«سپس بازجویی‌ها شروع شد. مهم‌ترین سؤالشان این بود: چطور از کارون رد شدید؟ هر جوابی که می‌دادم، علیه خودم استفاده می‌شد. ناچار شدم بگویم: نمی‌دانم؛ من خواب بودم، وقتی بیدار شدم، این‌ور کارون بودم.»
«بیست‌وچهار ساعت در استخبارات نگه‌مان داشتند، بعد ما را به اردوگاه الانبار منتقل کردند…»

انتهای پیام/

برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com

 

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  

۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
کد خبر : ۱۰,۰۸۲

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید