سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
پنجمین عصر خاطره الماس‌های درخشان؛

خاکریز فروریخت، دوست شهید شد، فرمانده اسیر شد

خاکریز فروریخت، دوست شهید شد، فرمانده اسیر شد
در رقابیه، هر گلوله که فرود می‌آمد، خاکریز را کوتاه‌تر می‌کرد و فاصله میان زندگی، شهادت و اسارت را کمتر؛ آن‌جا، دوستی تمام شد و فرماندهی پایان گرفت.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز محمدرضا گیلوری، از اسرای اردوگاه‌های موصل، در ویژه‌برنامه‌ی «عصر خاطره الماس‌های درخشان» که به مناسبت سالگرد عملیات بزرگ بیت‌المقدس برگزار شد، از روزهایی گفت که در آن، جوانی‌اش را در میدان آتش  و در دفاع از وطن گذاشت.

او چنین روایت کرد:

سال ۱۳۶۱، روز دوم عید نوروز، عازم جبهه شدم. آن روزها دانشجوی دانشگاه جندی‌شاپور بودم، اما دلم جای دیگری می‌تپید؛ در تیپ المهدی، فرمانده دسته شدم. مدتی پس از عملیات فتح‌المبین، ما را به مناطق عملیاتی اعزام کردند. آن موقع هجده سالم بود، پر از شور و شوق . فضای بین بچه‌ها پر از روحیه و آمادگی بود.

در آستانه عملیات بیت‌المقدس، روز دهم اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱، آماده‌ی عملیات شدیم. منطقه‌ی عملیاتی رقابیه بود. کامیون‌ها در همان ابتدای راه گیر افتادند و ناچار پیاده به مسیر ادامه دادیم. آن‌هایی که توان بیشتری داشتند، مهمات و تجهیزات بیشتری بر دوش گرفتند. از ساعت ۹ شب، با همان بار سنگین، به راه افتادیم و تا طلوع آفتاب بی‌وقفه راه رفتیم.

با آغاز صبح، تیراندازی دشمن شروع شد. گلوله‌ها در ارتفاع پایین و نزدیک سطح زمین عبور می‌کردند، نشان می‌داد که نیروهای عراقی در موقعیت خوابیده مستقر شده‌اند. در این هنگام، نیروهای ما دچار پراکندگی شدند. تصمیم گرفتیم عقب‌نشینی کنیم تا لااقل مجروحان‌مان از معرکه بیرون بروند و عقب نمانند.

عراقی‌ها با تانک حمله می‌کردند و ما با کلاشینکف از خاکریز دفاع می‌کردیم. آن‌ها پیشروی می‌کردند، اما با احتیاط؛ تصور می‌کردند در کمین ما گرفتار خواهند شد. همین مسئله باعث شد تصمیم بگیریم تا آن‌ها را معطل کنیم، شاید نیروهای پشتیبان برسند.

خاکریز بلندی که در پناهش بودیم، به‌شدت زیر آتش بود. آن‌قدر گلوله بر نوک آن نشست که ارتفاع خاکریز کم‌کم کاهش یافت. یکی از همرزمانم فریاد زد: «آقای گیلوری، دوستت شهید شد!»
شهید رضا نوری، همان دوست دیرینه‌ام بود؛ هم‌محله‌ای، هم‌مدرسه‌ای، و همراه همیشگی‌ام در منطقه. بعدها معاون من شده بود. روز اعزام، مادر رضا با گریه، امانتی بزرگ بر دوشم گذاشت؛ با نگاهی خیس گفت: «رضا را بعد از خدا به تو سپردم.»

با شنیدن خبر شهادتش، برگشتم. خون از سرش جاری بود. تصمیم گرفتم انتقام رضا را بگیرم. آن‌قدر خشم در دلم شعله کشید که یکی از عراقی‌ها را نشانه گرفتم و زدم.

یکی از بچه‌ها گفت: «یک آرپی‌جی دارم!» گفتم: «بزن، شاید توقفی بیفتد.»
اما نتوانست. نفر دیگری گفت: «من می‌زنم.» همه دل بسته بودند به آن شلیک. شلیک شد، ولی کمانه کرد و به هدف نخورد. بچه‌ها، ناامید و خسته، روی خاکریز افتادند.

عراقی‌ها حالا آن‌قدر نزدیک شده بودند که با نارنجک به سمت سنگرها حمله می‌کردند. دیگر کاری از ما برنمی‌آمد. در نهایت، من و جمعی از همرزمانم، در تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۱، توسط دشمن عراقی اسیر شدیم.

حدود یک ماه و نیم بعد، با آغاز عملیات بدر، اسرا را به اردوگاه‌های موصل منتقل کردند. ادامه اسارتم در موصل ۲ و ۳ و ۴ سپری شد.

روزهای اسارت، فصل تلخی از زندگی بود؛ روزهایی که چهره‌ی خشن خود را هر روز بیش از پیش به ما نشان می‌داد...

انتهای پیام/

برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
کد خبر : ۱۰,۰۸۴

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید