سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
پنجمین عصر خاطره الماس‌های درخشان؛

من اسیر کفر نمی‌شوم؛ داستان یک انتخاب سخت در برابر اسارت

من اسیر کفر نمی‌شوم؛ داستان یک انتخاب سخت در برابر اسارت
پیرمرد کرمانی کنارم زانو زد. آرام گفت: «من اسیر کفر نمی‌شوم.» گفتم: «این قانون جنگ است؛ اسارت هم بخشی از آن است.» اما او به قانون خودش وفادار بود.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، سکوتی سنگین بر تپه‌ ماهورهای خوزستان سایه انداخته بود. شب، میان ما و دشمن فاصله‌ای نگذاشته بود و لباس‌ها، بی‌هیچ مرزی شبیه هم شده بودند. شب عملیات بیت‌المقدس بود؛ همان شبی که قرار بود سرنوشت را با فریب و فریبی دیگر ورق بزنیم.

تیپ ثارالله کرمان هم‌پای ما در خط مقدم بود. میان آن‌همه رزمنده، پیرمردی کرمانی بود با صدایی که صلواتش از دل آسمان شنیده می‌شد. صلواتش، نه فقط ذکر، که یک فریاد ایمان بود. صدا که بلند می‌کرد، انگار نه فقط زمین، که دل عراقی‌ها هم می‌لرزید.

پیشروی کردیم. در تاریکی، با آن لباس‌های مشابه، فکر کردیم با نیروهای خودی روبه‌رو شده‌ایم. اما اشتباه کرده بودیم. دشمن شب قبل در روستایی کمین کرده بود و اجازه داد تا سه گروهان از ما عبور کند. بعد از عبور کامل، ما را چون شکار محاصره کرد.

بلندگوی هلی‌کوپتر عراقی اعلام کرد:
"محاصره شده‌اید، مقاومت نکنید!"
به بچه‌ها گفتم: «مثل برگ، بچسبید به زمین.» اما صحنه‌ای که هیچ‌گاه از ذهنم پاک نمی‌شود، همان لحظه‌ای‌ست که پیرمرد کرمانی کنارم زانو زد. آرام گفت:
«من اسیر کفر نمی‌شوم.»
گفتم: «این قانون جنگ است؛ اسارت هم بخشی از آن است.» اما او به قانون خودش وفادار بود. نارنجکی را از جیبش بیرون آورد، به شکمش بست، آخرین صلواتش را زمزمه کرد و خودش را منفجر کرد.

این آغاز اسارتمان بود. یکی دو ساعت بعد، عراقی‌ها دورمان حلقه زدند. تمام سلاح و وسایلمان را گرفتند، اما یکی از بچه‌ها هنوز نارنجکی در آستین داشت. ناگهان نارنجک را میانشان پرتاب کرد. انفجاری سهمگین رخ داد. ۱۷ نفر از آن‌ها کشته شدند و باقی، غرق خون، از جا پریدند.

فرمانده‌شان با خشم غرید:
«کار کی بوده؟ بگویید تا بقیه زنده بمانند!»
هیچ‌کس سخنی نگفت. تانک را صدا زدند؛ تانکی که باید از روی ما رد می‌شد. وقتی تانک به صف اول رسید، فرمانده فریاد زد:
«اگر نگویید، همه‌تان را له می‌کنم!»
به بچه‌ها گفتم: «اشهدتان را بخوانید...»
تانک حرکت کرد.

اما درست در لحظه آخر، تیمساری دیگر فریاد زد:
«صبر کنید!»
بازجویی‌ها شروع شد. فاز اطلاعاتی‌شان فعال شد. ولی باز هم کسی لب باز نکرد. تیمسار عصبی شد، رو به ما کرد و گفت:
«بکشیدشان!»
دستورش مثل صاعقه در هوا پیچید. تانک تا یک‌قدمی‌مان آمد...
اما باز، در لحظه‌ای پیش از مرگ، همان تیمسار فریاد زد:
«صبر کنید، ببریدشان عقب!»

ما را بردند. در آن راه بی‌آب، تشنگی، جان بچه‌ها را می‌گرفت. هرکدام از بچه‌ها که از تشنگی شهید می‌شد، از ماشین پرتش می‌کردند بیرون. هر گروهان جدیدی که تحویلمان می‌گرفت، قبل از هر کاری به آن‌ها گفته بودند:
"این‌ها دیشب ۱۷ نفر از ما را با نارنجک کشتند."
و آن‌ها هم بی‌وقفه، انتقام می‌گرفتند.

اما ما زنده ماندیم؛ نه فقط با جان، که با ایمان. در دل همان اردوگاه‌ها، اسارت را به مدرسه بدل کردیم. من در اردوگاه، آموزش را آغاز کردم. شاید دو هزار اسیر را باسواد کردم. کلاس‌ها با زغال روی کف آسایشگاه برگزار می‌شد. انگلیسی، فرانسوی و آلمانی می‌آموختند.
داشتن این ابزارها حکم اعدام داشت، اما ما باور داشتیم:
"دانایی، اسارت را می‌شکند."

آن‌چه خواندید، بخشی از خاطرات سرهنگ آزاده اسفندیار نورسرشت از اسرای اردوگاه‌های عنبر(الانبار)، صلاح‌الدین و تکریت۱۷ بود؛ روایتی که در پنجمین عصر خاطره «الماس‌های درخشان» استان تهران به مناسبت گرامیداشت عملیات بیت‌المقدس روایت شد.

انتهای پیام/

برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
کد خبر : ۱۰,۰۹۲

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید