آزادی اسرا اعلام شد. نوروز میآمد. خانه تکان خورده بود، کوچه چراغانی شده بود. توران بانو برای دیدن چشمهای او، از درد گذشت. از خون گذشت. از شیشه گذشت.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
برای شنیدن روایت زندگی یک بانوی صبور، مهمان خانهاش شدم؛ زنی که ده سال چشم به راه بود، بیآنکه امید از دلش کوچ کند. توران نام داشت، همسر آزاده سرافراز، نوروز اشتری.
سالها پیش، هنوز ۱۶ بهار بیشتر از عمرش نگذشته بود که به خانه نوروز قدم گذاشت؛ مردی که پسرعموی پدرش بود و بیآنکه پای شرط و شروطی در میان باشد، دلش را به توران گره زده بود. در خانهای پرمهر بزرگ شده بود و برای پدر و مادرش نورچشمی بود، اما با شروع زندگی مشترک، خیلی زود با دنیای مسئولیتهای بزرگتر آشنا شد.
نوروز نظامی بود. با آغاز جنگ تحمیلی، لباس جهاد به تن کرد و عازم جبهه شد. آن روزها چهار فرزند داشتند و توران بانو، زنی جوان با چهار کودک، روزهایش را میان خانهداری، مادری و دلتنگی تقسیم میکرد. هنوز مدت زیادی از حضور نوروز در خط مقدم نگذشته بود که خبر اسارتش از راه رسید. حزب بعث او را اسیر کرده بود، و این آغاز یک جدایی دهساله شد؛ ده سال انتظار، بیهیچ خبر روشنی از حال مرد خانهاش.
با اینکه خانواده خودش و خانواده نوروز کنارش بودند، اما هیچکس جای خالی نوروز را برای او و فرزندانش پر نمیکرد. توران در آن سالها نهفقط مادر که پدر نیز بود؛ کودکان را با سختی بزرگ کرد، با آنها بازی میکرد، برایشان قصه میگفت و برای بازگشت پدرشان نذرها کرده بود. هر شب، خواب دیدار را در دلش مرور میکرد، با چشمی نگران و دلی امیدوار.
و بالاخره... روزی که در ذهن هزاربار ساخته بود، از راه رسید. آزادی اسرا اعلام شد. نوروز میآمد. خانه تکان خورده بود، کوچه چراغانی شده بود، همسایهها گلدان گلدان صف کشیده بودند، تا بازگشت مرد خانه را جشن بگیرند. اما ناگهان برقها رفت... تاریکی همهجا را گرفت، اما نه دلهای مردم را.
همسایهها بیدرنگ شمع و چراغ به دست گرفتند، و یکییکی به کوچه آمدند تا مسیر بازگشت نوروز را با روشنایی دلهایشان چراغانی کنند. صحنهای بود که هیچ دوربینی نمیتوانست آن را ثبت کند.
توران از هیجان، دیگر چیزی نمیدید. دوید تا به استقبال نوروز برود، اما در تاریکی پایش روی خردههای بشقاب شکستهای رفت که از میهمانها جا مانده بود. شیشهها در پایش فرو رفتند، خون جاری شد، اما نه او درد را حس کرد و نه پا ایستاد. فقط رسیدن به نوروز را میخواست؛ دیدن دوباره آن همه سال دلتنگی را.
وقتی بالاخره نوروز را دید، لبخند زد، اشک ریخت و بیاختیار نشست. اما آنوقت تازه متوجه شد که فرش خانهاش به خون آغشته شده. همان خانهای که ده سال بود هر شب برایش دعا میکرد.
و این، قصهای است از هزاران قصه صبوری زنان سرزمینمان، زنانی که دیوارهای خانه را با اشک و دعا نگه داشتهاند؛ بیآنکه صدایی بلند کرده باشند. توران، یکی از آنهاست.
لازم به ذکر است؛ تصویر خبر توسط AI ایجاد شده است و واقعی نمیباشد.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com