سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!

آزاده سرافراز رسول ملایری

آزاده سرافراز رسول ملایری
اردوگاه رمادی

حاج‌آقا ابوترابی حجت خدا برای ما بود



روزهای اسارت سرشار از تلخی و شیرینی‌هایی بود که هنوز هم خاطرات آن بعد از چندین سال هم‌نشین آزادگان عزیزی‌ است که برای این خاک و آیین متحمل سختی‌های بسیاری شدند.

یکی از این آزادگان رسول ملایری است که در اولین ماه‌های جنگ تا پایان آن در چنگال رژیم بعث اسیر بود. خاطرات ارزشمندی از ایشان شنیدیم که شما را مهمان آن می‌کنیم:




- لطفا ابتدا خودتان را معرفی کنید و توضیح کوتاهی درباره شرایط اعزامتان و نحوه اسارت بفرمایید.


رسول ملایری متولد سال ۱۳۳۵ هستم. با شروع جنگ در سن بیست و سه سالگی به جبهه اعزام شدم و همان سال‌های جنگ به اسارت نیروهای عراقی درآمدم. من در گروه جنگ‌های نامنظم دکتر چمران بودم. سه ماهی با دکتر چمران در کردستان بودم و بعد از آن که جنگ شروع شد سربازان معاف از خدمت ۵۶ را خواستند و ما هم از طرف گردان ۱۴۳ ارتش به جنگ رفتیم. دوازده مهرماه ۵۹ بود که گردان ما توسط بعثی‌ها محاصره شد و ما هم جزو اسرای آن گردان بودیم که گروهک کومله ما را تحویل عراقی‌ها دادند. موقع اسارت زخمی شده بودم و پایم مجروح بود.




- وضعیت بهداشت و درمان در اردوگاه‌های عراق چطور بود؟ به مجروحان و زخمی‌ها رسیدگی می‌شد؟


نه، اصلا و ابدا! اوایل هیچ امکانات بهداشتی برای ما فراهم نکرده بودند. اگر چیزی هم بود خیلی سطحی و جزئی بود. مجروحیت من با لطف خدا و کمک بچه‌ها درمان شد. اولین دوا و درمانی که وارد اردوگاه می‌شد به من و هفت هشت نفر دیگر می‌رسید و چون زخمی شده بودیم بدن‌ها ضعیف شده بود. یک‌زمان ویروسی وارد اردوگاه شده بود که من وضعیت وخیمی داشتم، طوری‌که همه می‌گفتند این می‌میرد. اما به لطف خدا زنده ماندم.



- در روزهای اسارت لقب یا نام مستعار خاصی داشتید؟


در دوران اسارت حاج‌آقا ابوترابی به‌خاطر مسئولیتم برای حفظ و نگه‌داری رادیو و ارسال اخبار و پیام‌ها به بچه‌ها، لقب «ثقلین» یعنی آبدیده را برای من انتخاب کرده بود. یا برخی دیگر من را «حاج رسول رستگاری» صدا می‌کردند و این رستگاری روی من ماند و به همین نام شناخته شدم.




- وضعیت خواندن و نوشتن در اردوگاه چگونه بود؟


ما خودکار، مداد و کاغذ نداشتیم. اگر مداد از بچه‌ها می‌گرفتند پانزده روز با اعمال شاقه در انفرادی زندانی می‌کردند. تهیه مداد هم به این صورت بود که شاخه درخت را می‌شکستیم، نوکش را مثل مداد تیز می‌کردیم، روی آسفالت می‌کشیدیم و می‌نوشتیم. زمین را صاف می‌کردیم و دفتر ما خاک بود.




- اولین بار چگونه به رادیو دسترسی پیدا کردید؟ از عراقی‌ها برداشتید یا با اسرای دیگر به اردوگاه آمد؟


اولین رادیو را از سطل زباله پیدا کردیم! تکه‌های شکسته‌ی رادیویی بود که عراقی‌ها دور انداخته بودند. ما رفتیم آشغال خالی کنیم دیدیم یک چیزی توی زباله‌ها افتاده، حدس زدیم رادیو هست. بشکه را خالی کردیم تا قطعات رادیو را کامل پیدا کردیم. شاید یک ماه و نیم دستکاری‌اش کردیم تا صدایش درآمد. هربار عراقی‌ها آشغال خالی می‌کردند ما بسته را زیر و رو می‌کردیم تا چیزی پیدا کنیم که به درد رادیو بخورد. یک‌بار که باطری پیدا کردیم توانستیم با تنظیم فرکانس‌ها رادیو را راه بیندازیم. یک مدت با این رادیو سر کردیم تا اینکه آقای علی‌اکبر سامعی از یک اردوگاه دیگر آمدند و یک رادیو همراه خود آورده بودند. این رادیو را در سیفون دستشویی گذاشته بودند، مرحوم مصطفی گل‌محمدی آمد به من گفت: رسول، من یک رادیو از سیفون دستشویی پیدا کردم. رفتیم رادیو را در حمام وارسی کردیم دیدیم چه رادیوی سالم و تمیزی هم هست. تا این‌که دیدیم این آقای سامعی خیلی پکر و گرفته ‌است. رفتیم پرسیدیم که چی شده؟ گفت یک رادیو داشتم که تو سیفون دسشویی گذاشته بودم الان که گشتم می‌بینم نیست. من گفتم نگران نباش دست یکی از رفقاست و من دیدمش. بعد به من گفت این رادیو را من می‌دهم دست شما چون همه گفتند که شما کاربلدی و می‌توانی ازش نگه‌داری کنی. این رادیو دست من بود تا اینکه ما اتفاقی چند بار وارد انبارها شدیم که وسیله بیرون بیاوریم. در انبار کمدهایی بود که سربازان عراقی وسایل خود را آنجا می‌گذاشتند و به جبهه می‌رفتند، کمد سربازانی که کشته می‌شدند را به آن انبار می‌آوردند. در کمدها ما ۱۸ رادیو پیدا کردیم. رادیوها را در همان انبار طوری جاساز کردیم که فقط در دسترس خودمان باشد؛ به همین طریق هم توانستیم یکی دو رادیو را بیرون بیاوریم. تا اینکه انبارها آتش گرفت و بعدها جلوی آن را بلوک کشیدند و رادیوها داخل انبار ماند. بعد دیدیم یکی از عراقی‌ها یک رادیو را بالای دیوار گذاشته و قدم می‌زند. شش ماه طول کشید تا با یک طراحی خاص توانستیم آن رادیو را پایین بیاوریم و صاحب شویم‌. درنهایت بعد از اسارت همان رادیو را به‌عنوان یک نماد به رهبری اهدا کردیم.




- کسی برای عراقی‌ها خبرچینی نمی‌کرد؟ چطور رادیو را از چشم منافقین و نفوذی‌ها پنهان می‌کردید؟


چرا. چندنفر بودند ولی حاج‌آقا ابوترابی طوری با این‌ها رفتار کرده بود که هروقت این‌ها سمت ما می‌آمدند یا ما به سراغشان می‌رفتیم و سیگار و شکر به آن‌ها می‌دادیم. گاهی یکی می‌گفت مثلا من لباس یا زیرپیراهن ندارم، می‌رفتیم به حاج‌آقا می‌گفتیم فلانی لباس می‌خواهد، می‌گشتیم بین بچه‌ها لباسی چیزی پیدا می‌کردیم تا راضی شوند. البته قصد داشتند ما را لو بدهند اما دقیقا نمی‌گفتند رادیو در کدام اتاق است و دست چه کسی است. گاهی اوقات بعثی‌ها می‌آمدند اتاق ما را زیر و رو می‌کردند اما آن‌ها اسم ما را نمی‌گفتند. چون حاج‌آقا به ما گفته بود تا می‌توانی به این‌ها محبت کن حتی از لباس خودت بزن؛ هرچیزی خواستند برایشان جور کن تا شرمندگی داشته باشند و اسمت را لو ندهند. خیلی از بچه‌ها را تک‌تک می‌بردند اعتراف بگیرند تا این‌که یکی از اسرا شهید شد و دیگر بقیه را نخواستند و ما قسر در رفتیم.




- این نفوذی‌ها و منافقین بعد از اسارت چه سرنوشتی داشتند؟


بیشتر آن‌ها اظهار ندامت و پشیمانی داشتند. حاج‌آقا ابوترابی می‌گفتند خداوند ستارالعیوب هست و عیب بندگان را می‌پوشاند، ما چه کسی باشیم که عیب بندگان خدا را جار بزنیم. این‌ها هم یک زمانی رزمنده بودند اما بر اثر فشار اسارت و ضرب و شتم‌هایی که شدند به آن طرف گرایش پیدا کردند ؛ نباید آبروی آن‌ها را در ایران ببریم. این بود که حاجی می‌گفتند من این‌ها را می‌بخشم شما هم به‌خاطر خدا ببخشید تا خدا به ما کمک کند. الان هم همین افراد در جمع‌های ما هستند و ما به چشم غریبه به آن‌ها نگاه نمی‌کنیم. این نتیجه رفتار حاج‌آقا ابوترابی بود که برای ما حجت خدا در روزهای اسارت بود.




- در جریان بازرسی اتاق‌ها، رادیوها را پیدا نمی‌کردند؟


ما به‌قول معروف آب‌دیده شده بودیم. بیخود نبود که حاج‌آقا اسم بنده را ثقلین گذاشته بود. خداوند به حرمت دعای حاج‌آقا و بچه‌ها ما را حفظ می‌کرد که توانستیم از رادیو مراقبت کنیم. هروقت هم که می‌آمدند و می‌رفتند بلافاصله حاجی خبر می‌گرفت که وضعیت چگونه است؟ ان‌شاالله که همیشه رستگار باشید.




- رادیو را چگونه در اتاق پنهان می‌کردید؟


در مهتابی‌ها پنهان می‌کردیم. پنج شش نفر از بچه‌ها می‌ایستادند دور هم و دست‌ها را به هم گره می‌زدند، یک نفر به حالت سجده و یک نفر به حالت رکوع، چهار نفر هم دست‌ها را به هم می‌دادند دور می‌گرفتند من می‌پریدم رو کمر و شانه بچه‌ها یک طرف قاب مهتابی را باز می‌کردم، رادیو را هل می‌دادم به سمت قاب مهتابی و بعد سریع مهتابی را سفت می‌کردم. مهتابی دوتایی بود از هرطرف نیم متر زنجیر آویزان شده بود.

یا بعضی مواقع یک چیزهایی ماند شیشه نوشابه یا جای تاید بود. از پشت در آن را آرام باز می‌کردیم یک مقدار نم می‌گرفت که پاره نشود و چسب آن راحت باز شود، یک مقدار قوطی را خالی می‌کردیم و یک ابر کوچک وارد قوطی می‌کردیم و ته آن را می‌بستیم. به این صورت بود که زیر قوطی ابر بود که رادیو در آن قرار داشت و روی آن تاید بود‌. از بالا هم در تاید را باز می‌کردیم که عراقی‌ها نگویند قوطی پلمپ هست و برای خودشان ببرند.

یکی دیگر از راه‌های استتار رادیو این بود که زمین را اندازه یک کف دست کنده بودیم، تا آرنج دست پایین رفته بود. بالای در را یک پلاستیک گذاشتیم و گرد کردیم و اندازه پنج سانت سیمان روی این گذاشته بودیم. یک مقدار روغن روی این پلاستیک زدیم؛ بچه‌هایی که بنا بودند با مهارت خاصی که داشتند در آن را طوری درست کردند که وسط سیمان را اندازه سیم خاردار باز گذاشتند، بعد که در سیمان خشک می‌شد با صابون اطراف شیارها را علامت گذاشتند و پر کردند، بعد با دوده سیگار صابونی را که روی زمین کشیده بودند را همرنگ زمین می‌کردند. وقتی که عراقی‌ها کل آسایشگاه را خالی می‌کردند که وسایل ما را بگردند، می‌دیدند که آسایشگاه خالی شده و فقط سیمان معلوم است و هیچ‌جا هم سوراخ نشده، می‌گفتند که برگردید آسایشگاه. رادیو هم در امن و امان بود.

گاهی اوقات هم رادیو را مهر و موم می‌کردیم و در آب می‌انداختیم. آن‌را را مثل شیشه نوشابه درست می‌کردیم. یک بار یکی از عراقی‌ها آن شیشه را برداشت که آب بخورد دید آب گرم است همان را داخل تشت انداخت. زیر شیشه رادیو بود، بالای آن یک قسمتی آب بود. همان‌جا بچه‌ها دست به دعا بودند که الحمدالله به خیر گذشت.




- چند سال بعد از اسارت به رادیو دست پیدا کردید؟


من همان سال اول، یعنی اواخر سال ۶۰ رادیو را به‌دست آوردم و بعد از آن خبر دهی به بچه‌ها را شروع کردیم.




- تا آخر اسارت رادیو دست خودتان در امن و امان بود؟


بله تا آخر اسارت در امنیت بود. هفت سال رادیو دست من بود، دو سه سال دیگری که من مریض شدم و بیمارستان بودم دست آقای حیدری بود. به آقای حیدری گفتم من فعلا نمی‌توانم از رادیو نگه‌داری کنم، تا جایی که می‌توانی دست خودت باشد بعد اگر دیدی از پس آن برنمی‌آیی بده به خودم که الحمدالله خوب از رادیو نگه‌داری کرد.




- چگونه اخباری را که از رادیو دریافت می‌کردید به کل اسیران اردوگاه می‌رساندید؟


بچه‌ها و فرمانده‌ها مثل محرمعلی آهنگران، آقای روزبهانی، آقای هاشمی و دیگر فرماندهان اردوگاه در جریان کار من بودند و من بدون دستور این عزیزان کاری انجام نمی‌دادم. اگر می‌گفتند امشب خطرناک است و داخل اتاق نبرید من همان موقع رادیو را در حیاط جاسازی می‌کردم. اتفاقا همان شب هم می‌آمدند و اتاق را می‌گشتند. اگر در اتاق بودیم همان‌جا پنهانش می‌کردیم، اگر خبردار می‌شدیم که امشب می‌خواهند بگردند یا حاج‌آقا می‌گفتند یک هفته رادیو را مخفی کنید، ما هم یک هفته رادیو را جاساز می‌کردیم و دست نمی‌زدیم. بعد از یک هفته دوباره شروع به استفاده از رادیو می‌کردیم. چند نفر از بچه‌ها از جمله محسن مسعودشاهی در نوشتن اخبار برای بچه‌ها خیلی همکاری کردند؛ چهارسال ساعت دوازده شب پتو را روی سرش می‌کشید، اخبار رادیو را می‌گرفت. فردا صبح در حمام دو نگهبان می‌گذاشتیم، اخبار را در حمام پاک‌نویس می‌کرد. یکی دو ساعت بعد در یکی از اتاق‌ها مستقر می‌شد، از هر آسایشگاه یک نفر از گروه فرهنگی عقیدتی می‌فرستاد، یک نفر اخبار را می‌خواند بقیه شروع به نوشتن می‌کردند. ساعت چهار بعدازظهر هرکدام از بچه‌ها وارد اتاق‌های خودشان می‌رفتند، در که بسته می‌شد با ذکر صلوات یک نفر وسط جمعیت صد و سی نفره شروع به خواندن اخبار می‌کرد‌.




- اخبار مهم مثل پذیرش قطعنامه و فوت حضرت امام را از همان رادیو شنیدید؟

بله، خبر بمب‌گذاری حزب جمهوری، عملیات‌هایی که انجام می دادیم مخصوصا عملیات‌های بیت‌المقدس که بیشترین اسیر را گرفتیم، قطعنامه، فوت امام، اتفاقات پس از فوت امام و ... را ما از رادیو دریافت می‌کردیم و به اطلاع اردوگاه می‌رساندیم. هم اخبار بی‌بی‌سی را می‌گرفتیم هم اخبار ایران را گوش می‌دادیم. حاج‌آقا ابوترابی می‌گفتند اخبار خارجی را برای آن‌هایی که می‌گویند اخبار داخلی درست نیست منعکس کنید، ولی برای بچه‌های خودمان همان اخبار ایران کافی است. تاکید خاصی روی تحلیل اخبار داشتند.




- خاطره خاصی از حاج‌آقا ابوترابی دارید؟


اینکه خدا می‌گوید ما زمین را بدون حجت نمی‌گذاریم، حاج‌آقا ابوترابی حجت خدا بر ما بود که حجتش را بر ما تمام کرده بود و به‌عنوان یک رهبر وظیفه هدایت بچه‌ها را به‌عهده داشتند. بچه‌ها هم به خوبی از ایشان تبعیت می‌کردند. قبل از ایشان آقای حسین مروتی اردوگاه را رهبری می‌کردند اما با ورود حاج‌آقا، آقای مروتی گفتند که ایشان بر من ارجحیت دارند، نماینده ولی‌فقیه هم هستند به همین خاطر من مطیع ایشان هستم.

حاج‌آقا که آمدند به ما توصیه کردند که بلوک بزنیم و ورزش کنیم، چون درهای اردوگاه بسته بود این باعث می‌شد بچه‌ها مریض شوند؛ حتی خطر فلج شدن هم بود. ایشان استدلال می‌کردند که وقتی به ایران برگشتید باید سرحال و شاداب باشید و درس بخوانید؛ ایران جوان مریض نمی‌خواهد. ما را وادار به بلوک زدن می‌کردند. بچه‌ها هم حرف حاج‌آقا را گوش می‌دادند. یک عده که ورزشکار بودند در خفا به بچه‌ها تمرین می‌دادند.

حاج‌آقا ابوترابی عامل خوشبختی و سعادت بچه‌ها بود. من چون مسئول رادیو بودم با حاج‌آقا زیاد کار کردم. یک‌دفعه دو نفر با نام‌های حسن کشفی و داوود نامی یک رادیو به من دادند و گفتند که حاج‌آقا گفته این رادیو را به شما بدهیم و گفتند که این رادیو را بشکنم. من هم خیلی با خودم کلنجار رفتم اما چون ایشان امر کرده بودند رادیو را شکاندم و انداختم سطل آشغال. دو روز بعد من نماز صبحم قضا می‌شود و خیلی ناراحت بودم. رفتم بیرون حیاط به دیوار آسایشگاه تکیه دادم و در حال خودم بودم که یکهو یک نفر محکم به پای من لگد زد. من خواستم داد بکشم که دیدم حاج‌آقاست و دارد با دست به دیوار آشپزخانه اشاره می‌کند. آنجا محل قرار حاجی با بچه‌هایی بود که می‌خواستند ایشان را ببیند و حرف بزنند. من لنگان لنگان به سمت‌ حاج‌آقا می‌رفتم که بچه‌ها به حاجی گفتند عراقی‌ها پای این بنده خدا را شکاندند و شما هم لگد زدید بهش الان خیلی اذیت شده. همان لحظه حاجی دست انداخت گردن من که رسول منو ببخش منو حلال کن، می‌خواستم دنبال من بیای بهت لگد زدم که پشت سرم بیای. بعد پرسیدند چرا اینقدر پکری؟ گفتم حاجی نماز صبحم قضا شده. گفت: نماز صبحت قضا شده، هنوز ناراحتی؟ قضای نمازت رو خوندی؟ گفتم آره خوندم ولی ناراحتم که بیدار نشدم. حاجی گفت گردن من که نمازت قضا شده. ملائک می‌نویسند که ثواب یکی از نمازهای واجب بنده برسه به سوال نماز قضای شما. الان دیگه ناراحت نباش. اگر آدمی بودی که اهمیت نمی‌دادی شاید ملائک خیری برایت نمی‌نوشتند اما اینکه تا الان گرفتاری و تو فکری شک نکن که قضای نمازت رو برایت واجب می‌نویسن. من وقتی این‌ها را شنیدم خیلی خوشحال شدم و بعد از آن هم در ذهنم حک شده که هروقت نمازم قضا شد اول قضای نماز را به‌جا بیاورم بعد استغفار کنم. همیشه می‌گفتند وقتی نماز قضا شد همان لحظه قضای نماز را بخوانید نگذارید به روزهای بعد بکشد، ممکن نیست چند روز دیگر زنده باشید. همیشه رهنمودهای خوبی داشتند. عالم باعمل بودند، اولین نفر خودش بود که بیل دستش گرفت و بلوک زد و بعد از آن بچه‌ها کم‌کم شروع به بلوک زدن کردند و از آن حالت خمودگی بیرون آمدند. اگر این‌طور نمی‌شد ممکن بود که خیلی از بچه‌ها فلج شوند و سلامتی خودشان را از دست بدهند.




- وضعیت اردوگاه بعد از شنیدن خبر فوت حضرت امام یا پیروزی در عملیات‌ها به‌ چه صورت بود؟


بعد از عملیات‌ها روحیه بالایی داشتند اما هیچ کسی حق حرف زدن با فرد دیگری نداشت که مثلا اخبار را تحلیل کنند. می‌گفتیم هر حرفی دارید در اتاق‌های خودتان بگویید و تحلیل کنید، اما وقتی بیرون از اتاق هستید چیزی راجع ‌به اخبار رادیو نگویید.




- ممنون از وقتی که دراختیار ما قرار دادید.

۱۷ دی ۱۳۹۸
کد خبر : ۴۳
کلیدواژه ها: آزادگان,پیام آزادگان,مصاحبه,رسول ملایری

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید