سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
روایت عاشقانه‌ترین بازگشت(۲۷)؛

قسمت سوم: خاطرات آزاده «شیخ عبدالکریم کریم‌پور»

قسمت سوم: خاطرات آزاده «شیخ عبدالکریم کریم‌پور»
بعضی‌ها از بچه‌ها می‌گفتند از مسئولان بخواهیم که ما را اول ببرند حرم امام. بعضی می‌گفتند برویم دیدار رهبری. بعضی هم دوست داشتند زودتر خانواده‌هایشان را ببیند. می‌گفتند نباید بیش‌تر از این چشم‌انتظارشان گذاشت.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، کتاب "کلاه قرمزی ‌ها" خاطرات بدون اغراق و صادقانه شیخ عبدالکریم کریم‌پور آزاده‌ای روحانی از اهالی نجف‌آباد به نویسندگی زهره علی عسگری است. این اثر یک کتاب با مضامین بلند دفاع مقدسی است که توسط گروه پژوهشی موسسه پیام آزادگان در سال 97 منتشر شد.

برای سفارش این کتاب اینجا کلیک کنید

نوجوانی عبدالکریم مصادف با اوج انقلاب بود پس از آن هم توانست مانند بسیاری از جوانان دیگر ا دستکاری شناسنامه‌اش خود را به اردوگاه‌های آموزشی بسیج برساند تا در خیل عاشقان دفاع مقدس حضور داشته باشد. اوایل دی سال ۱۳۵۹ چندین بار به مناطق جنگی اعزام شد و در چند عملیات نیز حضور داشت. سرانجام این طلبه شجاع در شهریور ۱۳۶۴ طی «عملیات قادر» به اسارت نیروهای دشمن درآمد و پنج سال از بهترین لحظه‌های عمر خود را در اردوگاه‌های ۶، ۷ و ۹ رمادی و اردوگاه ۱۷ تکریت (صلاح‌الدین) سپری کرد. فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی شیخ عبدالکریم و نیز جسارت او در اعتراض به اوضاع اردوگاه‌ها و رفتار نگهبانان، همواره موجب آزار دشمن بعثی بود. این امر موجب شد تا او نیز در این مسیر مانند دیگر آزادگان شجاع، تاوان‌های سخت و سنگینی بپردازد.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

آنچه در خاطرات این آزاده مورد توجه است، حرف‌های صریح و خواب‌های صادقانه‌ای است که شاید در وهله اول باورپذیری آن‌ها کمی دشوار به نظر برسد، اما گفته‌های شیخ عبدالکریم کریم‌پور از اسارت و خواب‌هایی که تعبیر می‌شد به‌گونه‌ای مورد تأیید دیگر آزادگان هم‌اردوگاهی قرار دارد که صدق روایت او را تایید می‌کند.

کریم پور خاطره خود از لحظات آزادی در 26 مردادماه 1369 را اینگونه بیان کرده که بخشی از آن را در ادامه می خوانید:

قسمت سوم:

پدر و مادری، عکس پسرشان را بالا گرفته بودند. یکی از اسرا او‌ را شناخت ولی خجالت کشید به آن‌ها بگوید پسرشان به منافقین پیوسته‌. بچه‌ها وقتی فهمیدند، گریه افتادند...

ما را به یک پادگان مرزی بردند. دو روز آن‌جا بودیم. بعد با یک بالگرد به پادگان امام حسین(ع) در اصفهان رفتیم. دو سه روز هم آن‌جا در قرنطینه بودیم. در آن مدت، بچه‌ها مدام دور هم جمع می‌شدند و برنامه‌ریزی می‌کردند. بعضی‌ها می‌گفتند از مسئولان بخواهیم که ما را اول ببرند حرم امام. بعضی می‌گفتند برویم دیدار رهبری. بعضی هم دوست داشتند زودتر خانواده‌هایشان را ببیند. می‌گفتند نباید بیش‌تر از این چشم‌انتظارشان گذاشت.

گویا امکانات برای حرم امام و دیدار رهبری فراهم نبود. مسئولان هم می‌خواستند زودتر ما را به شهرهای‌مان بفرستند. روز بعد به دکه لباس رفتیم. قرار بود هر کس لباسش را گرفت، اول برود حمام بعد لباس نو را بپوشد. حمام، بدون اضطراب و دلهره، بعد از سال‌ها! پوشیدن آن لباس در ذهنم ماندگار شد. بعد از حمام، انگار لباس آزادی می‌پوشیدم.

دوباره سوار اتوبوس‌ها شدیم و از پادگان راه افتادیم. مقصد این‌بار، آسایشگاه جانبازان اصفهان بود که قبلاً مرکز اعزام نیرو به جبهه بود. ازدحام مردم در ورودی آن‌قدر زیاد بود که نمی‌شد اتوبوس‌ها داخل شوند. بالاخره اتوبوس‌ها از سد مردم گذشتند و وارد محوطه شدند. خانواده‌ها همه جمع شده بودند و منتظر  بودند. حلقه‌های گل دست‌شان بود و بدون استثنا اشک می‌ریختند. همه یا سرک می‌کشیدند یا چشم می‌گرداندند بین اسرا. هر خانواده که فرزندش را پیدا می‌کرد حلقه گل را می‌انداخت گردنش و روی دوش سوارش می‌کرد و می‌برد. حالا من در میان جمعیت تنها ایستاده بودم و هاج‌وواج مانده بودم که «خدایا! چرا کسی دنبال من نیومده؟! نکنه به خانواده من خبر نداده‌اند؟» همین‌طور بین جمعیت می‌گشتم که ناگهان یک نفر از پشت چنگ انداخت و مرا گرفت. تا به خودم بجنبم، چند نفر از دیگر هم رسیدند. هیچ‌ کس را ‌نمی‌شناختم، حتی مهدی برادر خودم را که لباسم را از پشت گرفته بود. قیافه‌‌ها خیلی فرق کرده بودند. دقیق که شدم، اول مهدی را شناختم. بغلش کردم. هیچی نمی‌گفتیم فقط همدیگر را بغل کرده بودیم. نفر بعدی یک پیرمرد بود. برادرم رفت کنار تا او بیاید. او مرا خوب می‌شناخت. تا بغلم کرد و گریه افتاد، بوی خوشی از او شنیدم. آقام بود. با گریه او، من هم گریه افتادم. او را محکم بغل کرده بودم و گریه می‌کردم. کم‌کم دیگران آمدند جلو. در این بین چشمم دنبال مادرم بود. حالا رویم نمی‌شد سراغش را بگیرم. وقتی بقیه فامیل شروع به احوال‌پرسی ‌کردند فهمیدم مادرم نیامده. بعد از حال و احوال، به سمتی حرکت کردیم. ماشین آورده بودند که مرا به نجف‌آباد ببرند. وقتی سوار شدیم و از جمعیت فاصله گرفتیم متوجه شدم تعدادی موتورسوار دارند دور و بر ماشین می‌آیند. نمی‌شناختم‌شان. تعجب کرده بودم که چرا نمی‌روند پی کارشان و مدام می‌پیچند جلوی ماشین ما. از مهدی که راننده بود پرسیدم «اینا چرا رد نمی‌شن برن؟!» مهدی گفت «بَه! دارن ما رو اسکورت می‌کنن!» وقتی شروع کرد به معرفی، فهمیدم یکی پسرخاله‌ام است، یکی پسرعمه‌ام و بقیه هم آشنا و فامیل بودند. اگر خودم بودم، هیچ‌کدام را نمی‌شناختم. خیلی عوض شده بودند. به مهدی گفتم «خوب شد معرفی‌شون کردی. اگه از ماشین پیاده می‌شدم و نمی‌شناختم‌شون، خیت می‌شدم!»

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

برادرم پیشنهاد کرد اول برویم گلزار شهدا. در گزار وقتی چشمم به مزار مصطفی و عبدالمحمود و رفقای شهیدم افتاد، گریه‌ام گرفت. همان‌جا عهد کردم که در آزادی هم راه‌ شهدا را ادامه بدهم. بعد از زیارت شهدا، سوار شدیم و راه افتادیم طرف خانه. هنوز به چهارراه قدس که نزدیک خانه‌مان بود نرسیده بودیم که مردم جلوی ماشین را گرفتند و مرا به زور پیاده کردند. در عرض یک ثانیه روی دوش جمعیت بودم. حالا هرچه التماس می‌کردم بگذارندم پایین، گوش‌ کسی بدهکار نبود. آن‌قدر روی دوش‌شان بودم تا رسیدیم دم در خانه. مرا که زمین گذاشتند، از خجالت خیس عرق بودم. وقتی رسیدیم، نرفتم داخل. می‌خواستم برای احترام به خانواده شهدای کوچه‌مان، اول بروم خانه آن‌ها. همین‌کار را هم کردم. رفتم و عرض ارادت کردم.

ادامه دارد ...

≥ قسمت اول

≥ قسمت دوم

بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی) 

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۲۰ شهریور ۱۴۰۰
کد خبر : ۶,۱۳۴
کلیدواژه ها: سالگرد ورود,بازگشت پرستوها,روایت عاشقانه‌ترین بازگشت,شیخ عبدالکریم کریم‌پور

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید