سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
روایت عاشقانه‌ترین بازگشت(۲۶)؛

قسمت دوم: خاطرات آزاده «شیخ عبدالکریم کریم‌پور»

قسمت دوم: خاطرات آزاده «شیخ عبدالکریم کریم‌پور»
وقتی اتوبوس روشن شد، هنوز باور نمی‌کردیم. از بس که از عراقی‌ها کارشکنی و لجبازی دیده بودیم می‌گفتیم الان است که اتوبوس را خاموش ‌کنند و همه‌مان را با کتک و چوب و چماق و کابل برگرداندند آسایشگاه‌.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، کتاب "کلاه قرمزی ‌ها" خاطرات بدون اغراق و صادقانه شیخ عبدالکریم کریم‌پور آزاده‌ای روحانی از اهالی نجف‌آباد به نویسندگی زهره علی عسگری است. این اثر یک کتاب با مضامین بلند دفاع مقدسی است که توسط گروه پژوهشی موسسه پیام آزادگان در سال 97 منتشر شد.

برای سفارش این کتاب اینجا کلیک کنید

نوجوانی عبدالکریم مصادف با اوج انقلاب بود پس از آن هم توانست مانند بسیاری از جوانان دیگر ا دستکاری شناسنامه‌اش خود را به اردوگاه‌های آموزشی بسیج برساند تا در خیل عاشقان دفاع مقدس حضور داشته باشد. اوایل دی سال ۱۳۵۹ چندین بار به مناطق جنگی اعزام شد و در چند عملیات نیز حضور داشت. سرانجام این طلبه شجاع در شهریور ۱۳۶۴ طی «عملیات قادر» به اسارت نیروهای دشمن درآمد و پنج سال از بهترین لحظه‌های عمر خود را در اردوگاه‌های ۶، ۷ و ۹ رمادی و اردوگاه ۱۷ تکریت (صلاح‌الدین) سپری کرد. فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی شیخ عبدالکریم و نیز جسارت او در اعتراض به اوضاع اردوگاه‌ها و رفتار نگهبانان، همواره موجب آزار دشمن بعثی بود. این امر موجب شد تا او نیز در این مسیر مانند دیگر آزادگان شجاع، تاوان‌های سخت و سنگینی بپردازد.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

آنچه در خاطرات این آزاده مورد توجه است، حرف‌های صریح و خواب‌های صادقانه‌ای است که شاید در وهله اول باورپذیری آن‌ها کمی دشوار به نظر برسد، اما گفته‌های شیخ عبدالکریم کریم‌پور از اسارت و خواب‌هایی که تعبیر می‌شد به‌گونه‌ای مورد تأیید دیگر آزادگان هم‌اردوگاهی قرار دارد که صدق روایت او را تایید می‌کند.

کریم پور خاطره خود از لحظات آزادی در 26 مردادماه 1369 را اینگونه بیان کرده که بخشی از آن را در ادامه می خوانید:

قسمت دوم:

  نمی‌توانستیم ولش کنیم. این‌قدر معطل کردیم تا یکی از سربازهای عراقی‌ سر رسید. تشر زد که:

- شما چرا وایستادین؟!...

نمی‌خواستیم بفهمد یک نفر از ما دارد لجبازی می‌کند. گفتیم داریم کمک دوست‌مان می‌کنیم. گفت «مگه چِشه؟ ناتوانه، معلوله؟ شما برید، خودش میاد.» دل‌مان نمی‌آمد او را بگذاریم و برویم. آن‌قدر این دست و آن دست کردیم تا بالاخره فهمید. تا فهمید، رفت سراغ فرمانده‌اش. فرمانده آمد و دستور داد او را ببرند و در یکی از آسایشگاه‌ها زندانی کنند. باورمان نمی‌شد. در عین ناباوری، ما را از هم جدا می‌کردند. یک سرباز رفت طرف او، یکی هم ما را به زور بیرون ‌کرد. ما همین‌طور پشت سرمان را نگاه می‌کردیم و هنوز امیدوار بودیم رفیق‌مان دستش را از دست عراقی بکشد و بدود طرف ما ولی این‌طور نشد. حتی سرش را بلند نکرد تا نگاه آخر را به هم بکنیم. او را بردند به یک آسایشگاه دیگر و در را به رویش قفل کردند. ما با حالِ گرفته سوار اتوبوس شدیم و او ماند که ماند. بعداً شنیدم که هر کسی را که نیامد با کلک به اردوگاه منافقین فرستاده‌اند.

اتوبوس‌ها قراضه بودند. معلوم بود سال‌های سال است دویده‌اند. تا سوار شدیم و ماشین‌ها آماده حرکت شدند، ساعت شده بود نُه و ده صبح. اتوبوس ما پر شد و یک سرباز مسلح هم به عنوان نگهبان آمد بالا. وقتی اتوبوس روشن شد، هنوز باور نمی‌کردیم. از بس که از عراقی‌ها کارشکنی و لجبازی دیده بودیم می‌گفتیم الان است که اتوبوس را خاموش ‌کنند و همه‌مان را با کتک و چوب و چماق و کابل برگرداندند آسایشگاه‌. همان‌جا به بغل‌دستی‌ام هم گفتم. گفتم «من تا سوار اتوبوس‌های ایرانی نشم، باورم نمی‌شه!» بالاخره ماشین‌ها راه افتادند. کمی که رفتیم، صلوات فرستادن بچه‌ها شروع شد. هردفعه یک چیزی را بهانه می‌کردند تا صلوات بفرستند. ظهور آقا امام زمان، شادی روح امام، پیروزی اسلام و انقلاب، سلامتی رهبر و رزمندگان اسلام و بقیه دعاها.

مسیر اتوبوس‌ها بیش‌تر، جاده‌های کمربندی عراق بود. نمی‌خواستند ما را از توی شهرها ببرند. مردم زیادی توی راه‌ها نبودند. بزرگ‌ترها حالت احترام به اسرا نداشتند ولی بچه‌های عراقی دست می‌زدند و شادی می‌کردند. اسیرها هم با آن‌ها همراه می‌شدند. با زبان عربی، حال و احوال می‌کردند و با بچه‌ها حرف می‌زدند. در یکی از جاده‌ها وقتی بچه‌های عراقی برای ما ابراز احساسات می‌کردند، یک بعثی با لباس شخصی چنان نعره‌ای سرشان زد که هرکدام از یک طرف فرار کردند.

یک روز و یک شب در راه بودیم. صبح روز بعد رسیدیم لب مرز. حدود بیست و چهار ساعت بدون آب و غذا توی اتوبوس بودیم. ندیدم راننده و سرباز عراقی هم چیزی بخورند. از دور، اتوبوس‌های ایرانی را دیدیم. حالا ‌کم‌کم داشت باورم می‌شد. وقتی اتوبوس ایستاد، باز سرباز عراقی نمی‌گذاشت پیاده شویم. بعد از مدتی معطلی، اجازه داد. پیاده که ‌می‌شدیم، از باتوم و شلاق و کابل خبری نبود. بعد از سال‌ها از ماشین پیاده می‌شدیم و کتک نمی‌خوردیم. از اتوبوس‌ها و سربازهای عراقی دور شدیم و رفتیم طرف مرز. حدود دویست سیصد متر که رفتیم، همه به حالت سجده افتادیم روی خاک. به شکرانه آزادی، خاک ایران را می‌بوسیدیم. بالاخره رسیدیم به ماشین‌ها. وقتی سوار اتوبوس ایرانی می‌شدم، کم‌کم به خودم می‌قبولاندم که ما واقعا داریم آزاد می‌شویم. وقتی رفتم بالا، خیلی عجله داشتم اتوبوس زودتر پر شود و راه بیفتیم. باز نگران بودم.

کسانی که آن‌جا بودند، انگار می‌دانستند ما بیست و چهار ساعت است هیچی نخورده‌ایم. سریع برای‌مان آب‌میوه و شیرینی آوردند. مزه این چیزها از یادمان رفته بود. وقتی بالاخره اتوبوس راه افتاد، من با تمام اعضا و جوارحم آزادی را حس کردم، یک حس نگفتنی!

بعد از چند کیلومتر که از مرز فاصله گرفتیم، کم‌کم چشم‌مان به مردم روستایی افتاد که قاب عکس به دست، کنار جاده ایستاده بودند. عکس شهدا و اسرا و مفقودان‌شان بود. پدر و مادری، عکس پسرشان را بالا گرفته بودند. یکی از اسرا او‌ را شناخت ولی خجالت کشید به آن‌ها بگوید پسرشان به منافقین پیوسته‌. بچه‌ها وقتی فهمیدند، گریه افتادند...

ادامه دارد ...

≥ قسمت اول

≥ قسمت سوم

بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی) 

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۱۷ شهریور ۱۴۰۰
کد خبر : ۶,۱۰۷
کلیدواژه ها: سالگرد ورود,بازگشت پرستوها,روایت عاشقانه‌ترین بازگشت,شیخ عبدالکریم کریم‌پور

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید