رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پورولی کلشتری؛ دربارهی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گلها به دنبال پروانهها میدوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پورولی کلشتری؛ دربارهی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گلها به دنبال پروانهها میدوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
رمان مردی که پروانه شد، در ۵۳ بخش در این سایت بارگذاری میشود.
بخش (۳)؛
به پوران نگاه میکنم و میگویم:
«میدونی پوران! حال عجیبی دارم. انگار دیگه مثل سابق نیستم.»
پوران نگاهم میکند و یادداشتهای تارا را ورق میزند:
«منظورت چیه؟!»
میگویم:
«گاهی وقتها فقط میخواهم تنها باشم. تنهای تنها. دور از تمام هیاهوی شهر. کاش میشد بروم خانهی عباد، توی دماوند.»
حواسش به برگههای تارا است. ورق میزند و گاهی چند سطری از جایی میخواند.
ـ خب برو. چه اشکالی داره؟!
ـ فکر نکنم عباد دلش بخواد که من اونجا باشم. با اینکه الان چند سالی هست که با هم آشنا شدیم؛ اما هنوز اونقدرها به هم نزدیک و با هم صمیمی نشدیم. دلم میخواست توی اون باغ کوچیک و قشنگ بشینم و توی تنهایی چشم ببندم و به هیچ چیزی فکر نکنم.
سرم را میچرخانم طرف پوران:
«میشه آدم به هیچ چیزی فکر نکنه؟!»
پوران نگاهم میکند:
«نمیدونم. شاید بشه.»
ـ پس چرا من هر کاری میکنم نمیشه؟! باز فکر این سه نفر میآد توی ذهنم!
انگار پوران زیاد حوصله ام را ندارد. بلند میشوم و کنار پنجره میایستم. تهران توی دود و غبار گم شده است. آن زیر، آدمها با ماسک هایی بر صورتشان به اینطرف و آنطرف میروند. بیخود نیست عباد عاشق دماوند شده است و از این شهر لعنتی دل کنده است. آنجا توی دماوند خانه اش چسبیده به دیوار یک مسجد. تمام نمازهای روزانه اش را توی مسجد میخواند. همان صف اول می ایستد و نمازش را که تمام کرد، تکیه میدهد به دیوار و کتاب باز میکند و شروع میکند به خواندن. دست از خواندن برنمیدارد. یک بار پرسیدم:«آقاعباد! شما خسته نشدی اینقدر حدیث خوندی؟!»
لبخندی زد و گفت:
«حدیث میخونم که خستگی از تنم بره بیرون. چی فکر کردی؟!»
کتاب را جوری که هنوز انگشتش لای ورق هایش بماند، بست و با اشاره به کتاب گفت:
«آقاحبیب! این کتاب رو میبینی؟! اگه به من بگن، توی تمام تفریحهای عالم چه تفریحی رو بیشتر از همه دوست داری، من میگم، این کتاب! تقصیر تو نیست. نخوندی؛ ندادن دستت که بخونی؛ نشوندنت جلوی تلویزیون و روزنامه و مجله دادن دستت! خب حق دارن؛ فهمیدن باید چکار کرد. اگه توی تمام این دنیا، توی تمام آدمهای ریز و درشت عالم، فقط یک حرف ارزش گوشدادن داشته باشه، جوری که چشم ببندی و دنبالش بری و هیچ نگران عاقبتت نباشی، اون همین کلامه... کلام معصوم!»
این فکرها دست از سرم برنمیدارد. بارها سعی کردهام به این چیزها فکر نکنم. مثلاً بنشینم یک مسابقهی فوتبال تماشا کنم یا یک رمان بخوانم یا کتاب شعری را برای خودم با صدای بلند بخوانم؛ اما نه... شدنی نیست. باز هم ردپای عباد و تارا و یونس غریق پیدا میشود. یونس غریق از دوستان جدید عباد بود؛ بعد از آزادی و ورود به ایران. عباد وقتی برگشت به ایران، تقریباً تنها شد. توی همان تنهایی با یونس غریق دوست شد. چند سالی با هم دوست بودند. یونس غریق خیلی روی عباد تأثیر گذاشت. عباد میگفت، معلم اول من «اسارت» بود و معلم دومم «یونس غریق»! این سه نفر، درست مثل یک پیچک دور تنم پیچ خوردهاند و بالا رفتهاند. نمیدانم تابه حال برایتان اتفاق افتاده است یا نه که یک فکری مثل پیچک بپیچد دور تن و جان و وجودتان و شما را رها نکند و تکتک ثانیه های زندگیتان را پر کند! برای من که همینطور است. این نوشته ها، یادداشتها، خاطرهها... همهشان پیچک شده اند و پیچ خوردهاند دور تنم. کمکم تمام وجودم را در بر گرفتهاند. فکر عباد، خیال تارا و خاطرات یونس غریق دست از سرم برنمیدارند. شاید این جملهی «دست از سرم برنمیدارند»، چندان جملهی مناسبی نباشد؛ اما بهواقع حس غریبی نسبت به اینها دارم؛ نه میتوانم فراموششان کنم و نه دلم میخواهد که فراموششان کنم. انگار دیگر به این پیچک غریب وابسته شدهام و بدون آن نمیتوانم لحظات خوبی توی زندگیام داشته باشم. حالا خیلی ساده میتوانم اعتراف کنم که اینها تمام ذهن مرا به خود مشغول کردهاند و دیگر مرا یارای فکر و کار دیگری نیست. پوران میگوید:«تا این کتاب را چاپ نکنی، روزگارت همینطوره!»
چادر سرش میکند و ادامه میدهد:
«باید کتاب را چاپ کنی حبیب! این کتاب توی گلویت گیر کرده! راه نفسکشیدنت را بسته. نمیتوانی مثل قبل باشی. کتاب را ببر؛ بده به ناشر و قال قضیه را بکن! چاپش کن؛ وگرنه روزهات همینجورند.»
شاید راست میگوید. باید این کتاب را تمامش کنم تا خلاص شوم.
ـ اما تا وقتی که عباد راضی نشود که نمیشود دربارهاش کتاب چاپ کرد.
دارد توی آینه خودش را نگاه میکند. ادامه میدهم:
«باید خودش بیاید انتشارات و بنشیند جلوی مدیر انتشارات و قرارداد را امضا کند. همینجوری بدون اجازهی عباد که نمیتونیم کتابش رو چاپ کنیم؛ میتونیم؟!»
از توی آینه نگاهم میکند و با تعجب میگوید:
«خب راضیش کن حبیب! یه جوری دلش رو به دست بیار...»
ـ راضی نمیشه پوران. وقتی تاراخانم نتونسته راضیش کنه، من چطور بتونم؟!
دستم را میگیرد و با خودش میبرد بهشت زهرا. آنجا بر سر قبر شهدا راه میرویم و پوران از بچههای جبهه و جنگ میگوید. سر قبر شهدای گمنام میایستد و برای تکتک سنگها فاتحه میخواند. بعد خیلی عمیق نگاهم میکند و میگوید:
«باید ماجرای آقاعباد و تمام عبادهای این سرزمین کتاب شود؛ کتاب پشت کتاب. باید همینجور دربارهی اینها نوشت و نوشت و نوشت.»
نگاهم را میدهم به شاخهی درختهای بید. آنجا در میان شاخ و برگ درختی، کلاغها را میبینم که نوک شاخهها نشستهاند و در میان نسیم میلغزند و آسمان را نگاه میکنند.
ـ من اگه جای تو بودم، معطل نمیکردم. خیلی زودتر از اینها چاپش میکردم. آخه این کتاب با این محتوا که نباید زمین بمونه. حبیب! تو خیلی داری ایندست اون دست میکنی...
یکی از کلاغها، آنکه انگار از همه بالاتر نشسته است، آرام شروع میکند به بال زدن؛ از روی درخت میپرد و بالا میرود. کلاغهای دیگر نگاهش میکنند.
ـ حبیبجان! آقاعباد و تمام عبادهای این مملکت، جواهر هستند؛ طلا هستند؛ قیمتیاند. میفهمی؟! اینها باید بیان و بشن الگوی جوونهای مردم. باید جوونها بدونن که فرزندهای این مملکت، کیها بودن و اونها برای دفاع از یک وجب خاک وطن چه کارها کردن و چقدر خودشون را به خطر انداختن.
کلاغ اوج گرفته است و در افقی دور میپرد و کوچک و کوچکتر میشود. انگار دیگر نیست. محو شده است.
ـ اگه میبینی آقاعباد راضی به چاپ کتابش نمیشه، به این خاطره که تواضع داره. بنده خدا نمیخواد خاطراتش کتاب بشه؛ چون فکر میکنه با این کارها اجر و پاداشش کم میشه. تو باید راضیش کنی حبیب! باید جوون های امروز را نشونش بدی تا ببینه که اینها چه الگوهایی برای خودشون انتخاب کردن. جوونها الگو میخوان. قهرمان میخوان. یک نفر را لازم دارن که بهش عشق بورزن و خودشون را بهش نزدیک کنن. تکلیف تو همینه که آقاعباد را راضی کنی تا کتابش چاپ بشه.
پوران دارد شعار میدهد. نطق میکند. انگار پشت تریبون ایستاده:
«داستانها و خاطرههای این سه نفر توی هم گره خورده... مثلاً داستان آقاعباد و دوربین عکاسیش با داستان تارا و عشق دیوانهوارش و همینطور داستان یونس غریق و غربت غریبش. تو باید همهی اینها را به یک کتاب تبدیل کنی؛ یک کتاب واحد. اینها درست مثل پازلهای غریبی هستند که وقتی کنار هم قرار میگیرند، شکل واحدی را میسازند. سه ضلع از یک مثلث هستند که هرچه بیشتر نگاهشون میکنیم، بیشتر تحت تأثیرشون قرار میگیریم.»
صدای پوران بالا رفته. به کلاغهای دیگر خیره میشوم. حالا تکتکشان بلند شدهاند و دارند توی آسمان میپرند.
ـ میدونی حبیب!؟ بعضی وقتها توی ذهنم انگار این سه نفر تبدیل میشن به یک نفر! با یک تن واحد! تنی که هم عباد هست و هم تارا هست و هم یونس غریق.
ادامه دارد ...