سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
 
رمان مردی که پروانه شد بخش (۵)؛

انگار نه‌ انگار که پای جان یک آدم در میان است

انگار نه‌ انگار که پای جان یک آدم در میان است
رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پور‌ولی کلشتری؛ درباره‌‌ی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گل‌ها به دنبال پروانه‌ها می‌دوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پور‌ولی کلشتری؛ درباره‌‌ی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گل‌ها به دنبال پروانه‌ها می‌دوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.

 رمان مردی که پروانه شد، در ۵۳ بخش در این سایت بارگذاری می‌شود.

بخش (۵)؛

 

 توی اتاقک کوچک نگهبانی، صدای تلفن بلند شده بود. نگهبان از جایش بلند شده بود و رفته بود طرف تلفن. گوشی را به آهستگی برداشته بود و چسبانده بود به گوشش.

ـ الو.

گوشش را داده بود به صدای آن طرف خط. من هم دقیق توی صورتش نگاه میکردم و منتظر خبری تازه بودم. چند جمله از آن طرف خط که شنید، سرش را چرخاند طرف من و خیلی آرام گوشی تلفن را گذاشت سر جایش و روزنامه‌ای را که توی دستش بود، تا زد و گفت:

«متأسفانه از دست ما کاری ساخته نیست برادر!»

انگار آب سردی ریخته باشند روی سرم. با تعجب نگاهش کردم:

«یعنی چی کاری از دستتون ساخته نیست؟!»

فقط شانه‌هایش را داد بالا و چیزی نگفت. ایستاد و نگاهم کرد. گفتم:

«پس الان... تکلیف من چی میشه؟!»

چیزی نگفت. فقط نگاه کرد. ادامه دادم:

«من باید چکار کنم؟!»

ـ نمیدونم. دیگه در حوزه‌ی اختیارات ما نیست. به هرحال الان و در این شرایط، کاری از ما ساخته نیست و... .

حرفش را خورد. ادامه نداد. انگار برایش سخت بود. جوری نگاهش کردم که بفهمد منتظر ادام‌هی جمله‌اش هستم.

ـ باید... تشریف ببرید بیرون.

هنوز جمله‌اش تمام نشده که با دستی که بیسیم دارد، اشاره میکند به در خروجی اتاقک نگهبانی:

«به من گفتند شما را منتقل کنم به بیرون. توی اتاقک نگهبانی نمیتونید بمونید. خلاف قانونه»

باورم نمیشود. انگار نه‌ انگار که پای جان یک آدم در میان است.

ـ ببخشید، شما اصلاً حواستون هست که چی دارین میگین؟!

لبخند تلخی میزند.

ـ بله برادر، حواسم خیلی هم جَمعه.

با دست اشاره میکنم به موزه.

ـ الان یه آدم اونجا توی اون ساختمون زندانی شده. اون وقت شما عوض پیگیری کردن دارین به من میگین برم بیرون؟!

میآید طرفم.

ـ متأسفانه دوستان ما این حرف شما را تأیید نکردن. گویا شما اشتباه میکنین.

دستش را میگذارد روی کمرم. 

ـ لطفاً بفرمایید بیرون.

آهسته با فشاری که دستش روی کمرم میآورد، من را به بیرون هدایت میکند. قبل از اینکه از اتاقک بروم بیرون، می‌ایستم.

ـ حداقل اجازه بدین همینجا منتظر بمونم. من که خطری برای شما ندارم! دارم؟!

میخندد.

ـ من که عرض کردم نمیشه. گفتند که شما را هدایت کنم بیرون.

ـ پس رفیقم چی؟! چه بلایی سرش میآد؟! آقا اون مریضه، به دارو نیاز داره، الان هم ممکنه اوضاعش وخیم باشه، تو را به‌خدا حرف من رو جدی بگیرین، پای مرگ و زندگی یه آدم در میونه.

نفس عمیقی میکشد:

ـ برادر، من تمام حرفهای شما رو چند بار شنیدم؛ اما شما انگار اصلاً گوش نمیدین من چی خدمتتون عرض کردم؟! دوست و رفیق شما توی موزه نیست. شما دچار اشتباه شدین.

ـ چطور ممکنه توی موزه نباشه؟! ما دو نفری با هم رفتیم اون تو.

حالا کاملاً از اتاقک بیرون آمدهام. نمنم باران بر سرم میبارد.

ـ خب همینجا بیرون از اتاقک نگهبانی منتظرش میمونم.

با حرکت سر اشاره میکند که نمیشود.

ـ خلاف قانونه آقای محترم! مسئولیت داره برای ما.

دیگر تحمل ندارم. نمیتوانم توی چهارچوب ادب و احترام و جملات شمرده و برخورد فرهنگی قانعش کنم.

ـ شما و اون رفیقهاتون اصلاً، انگار اصلاً متوجه موقعیت نیستید.

صدایم بلند شده؛ اما هنوز واکنشی نشان نداده.

ـ من میگم یه آدم توی اون ساختمون زندانی شده! زندانی میدونین یعنی چی؟! این اصلاً براتون مهم نیست؟!

لبخند میزند.

ـ لطفاً صداتون رو بلند نکنین. من عرض کردم که ادعای شما توسط همکارهای حراست درون ساختمان رد شده. چنین آدمی توی ساختمون نیست. وقتی کسی نیست، ما چکار کنیم؟! یه آدم بسازیم و تحویل شما بدیم؟!

ماندهام که چه کنم. صدایم میلرزد. بغض دارم:

«من نمیدونم؛ فقط... یه کاری... بکنین.»

دست میگذارد روی شانهام.

ـ هر کاری که لازم بود، کردیم. دو بار تمام ساختمان از پشت شیشهها و پنجرهها چک شد. جز مجسمه، هیچ کسی اونجا نیست. با صدای بلند اسمش رو صدا زدن؛ گفتین اسمش چی بود؟!

ـ عباد.

ـ آره... چند بار صداش زدن، خب اگه بود، حتماً جواب میداد.

ـ اگه بیهوش شده باشه، چی؟!

ـ چرا باید بیهوش بشه؟!

ـ شما انگار به حرف من گوش نمیدین! من میگم اون مریضه، بدنش یکدفعه خشک میشه، بدون حرکت، زبونش قفل میشه، نمیتونه جم بخوره و حرفی بزنه! باید درهای موزه رو باز کنین و برین توی موزه رو با دقت بگردین.

ـ توی موزه به ما مربوط نمیشه. کلید درهای اصلی موزه دست ما نیست. ورود به موزه حتی برای ما هم ممنوعه. ما حراست فیزیکی محدودهی بیرون از موزه هستیم.

ـ پس تکلیف اون آدمی که اونجا گیر افتاده، چی میشه؟!

شانههایش را میدهد بالا.

ـ ما داریم دربارهی یه موضوع چند بار حرف میزنیم. هیچ آدمی اون تو نیست. این جمله رو ده بار بهتون گفتم. نگهبانهای داخل موزه موظف هستن با دقت، تمام موزه رو چک کنن و بعد درهای موزه رو ببندن. اگه کسی اونجا بود، حتماً اونها متوجه میشدن.

تلفن همراهم زنگ میخورد. به صفحهاش نگاه میکنم. نوشته، پوران.

ـ الو، پوران!

صدایش نگران و عجول است:

«الو، حبیب! سلام. کجایین پس؟! مهمونها منتظر هستن. چرا پیداتون نیست؟! قرار بود قبل از رسیدن مهمونها، شما اینجا باشین، آقاعباد کو؟! رفت آرایشگاه؟!»

نمیدانم چه باید بگویم. باید حقیقت ماجرا را برایش بازگو کنم یا نه؟!

ـ ببین پوران، من الان نمیتونم حرف بزنم. بهت زنگ میزنم.

شاید بهتر باشد فعلاً دربارهی موضوع حرفی نزنم.

ـ چی شده حبیب؟!

ـ چیزی نیست. نگران نباش؛ یه مشکل جزئی پیش اومده.

ـ مشکل جزئی؟!

ـ گفتم که الان نمیتونم حرف بزنم. فقط ما کمی با تأخیر میرسیم.

ـ چه مشکلی پیش اومده؟!

نمیدانم گفتنش چقدر میتواند اوضاع را بهتر کند.

ـ چیز خاصی نیست. باید حضوری باهات حرف بزنم. الان و اینجا نمیشه.

ـ الان کجایین شما؟!

نمیتوانم مهمانی را خراب کنم؛ نباید خرابش کنم.

ـ ببین پوران، چهجوری بگم؟!... من... یعنی ما... 

ـ چی شده؟!

حالا صدای پوران میلرزد.

ـ نگران نباش. آروم باش. فقط... 

ـ فقط چی؟!

ـ فقط ممکنه برنامه، یک مقداری عوض بشه.

ـ عوض بشه؟! منظورت چیه؟!

ـ چیز زیاد مهمی نیست.

نگهبان میرود توی اتاقک و در را میبندد. آرام به طرف زنجیر حائل خیابان و ساختمان میروم.

ـ یه ناهماهنگی کوچیک پیش اومده.

پوران با نگرانی میگوید:

«ناهماهنگی؟!»

نگهبان با حرکت دست اشاره میکند از ساختمان بروم بیرون.

ـ الو... حبیب!... جواب بده.

سعی میکنم بیشتر، حواسم پیش پوران باشد.

ـ ببین پوران! من خودم چند دقیقهی دیگه باهات تماس میگیرم.

ـ چرا؟! چی شده؟! الو... 

تلفن را قطع میکنم و این بار با عصبانیت برمیگردم طرف اتاقک نگهبانی. در را باز میکنم و سرم را میبرم داخل اتاقک.

ـ آقا من کجا برم؟! نمیتونم رفیقم رو همینجوری ول کنم و برم.

نگهبان با تعجب نگاهم میکند. روزنامه را دوباره تا میزند و میگذارد کنار. پیش از آنکه چیزی بگوید، میگویم:

ـ قانونی نیست من اینجا بمونم؛ اما قانونیه که یه آدم زنده کنار چندتا مجسمه زندونی باشه؟! بابا چرا متوجه نیستین؟! اون یه رزمنده است، یه آزاده است، میفهمین؟! یه قهرمان جنگه!

بیسیم، خشخش صدا میکند. صدای مردی از درونش میگوید:

«اکبرجان! مورد چی میگه؟! چرا هنوز اونجاست؟! بفرستش بره.»

نگهبان به من خیره شده. آرام بیسیم را به دست میگیرد.

ـ حاجیجان! داره مقاومت میکنه.

ـ مقاومت واسهی چی؟! بگو بره پی کارش. اینجا که جای چونهزدن نیست.

ـ حاجی من تموم سعیم رو کردم. میگه از مجموعه بیرون نمیرم.

ـ بیرون نمیره؟! یعنی چی؟! صبر کن؛ خودم اومدم.

نگهبان به من نگاه میکند.

ـ ببین برادر، من که شما رو نمیشناسم. خصومتی هم با شما ندارم. برای من هم فرقی نداره اگه الان بری خونهت یا اینکه تا صبح کنار این زنجیر منتظر بمونی؛ اما من اینجا مسئولیت دارم. اینجا رو سپردن به من. سر برج حقوق میگیرم که حواسم به کارم باشه. حالا اگه شما رو اینجا نگه دارم، پسفردا خودم بازخواست میشم که چرا نتونستم بفرستمت که بری.

با دست اشاره میکند به بیرون.

ـ الان همهی دوربینها دارن شما رو میگیرن.

برمیگردم طرف جایی که نشانم داده و زیر لب میگویم:

«دوربینها...»

 

ادامه دارد ...

 

گیف اینستاگرام- نسخه اول
گیف تلگرام- نسخه اول
گیف آپارات- نسخه اول
۹ اَمرداد ۱۴۰۱
کد خبر : ۷,۷۰۹
کلیدواژه ها: رمان ، عکاسی ، آزاده ، اسارت ، عراق ، ایپار ، شهادت ، جانباز ، مجید پور‌ولی کلشتری

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید