سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
رمان مردی که پروانه شد بخش (۶)؛

میتونم تلفن شما رو داشته باشم؟

میتونم تلفن شما رو داشته باشم؟
رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پور‌ولی کلشتری؛ درباره‌‌ی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گل‌ها به دنبال پروانه‌ها می‌دوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پور‌ولی کلشتری؛ درباره‌‌ی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گل‌ها به دنبال پروانه‌ها می‌دوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.

 رمان مردی که پروانه شد، در ۵۳ بخش در این سایت بارگذاری می‌شود.

بخش (۶)؛

 

 شاید بخواهید بدانید که عباد از کجا پیدایش شد. همه چیز از آن روزی آغاز شد که سوار ماشینش شدم. رفته بودم دماوند، ختم پدر یکی از دوستان. توی راه برگشت سوار تاکسی عباد شدم. آخر عباد رانندهتاکسی بود. بعد از آزاد شدنش یک تاکسی پیدا کرده بود و با آن مسافرکشی میکرد. من اولین بار وسط تابستان بود که دیدمش. سوار ماشینش شدم. منتظر نماند تا باقی مسافرها بیایند. گفت:

«باید برم تهران. دیرم شده.»

نگاهی به کتابی که توی دستم بود، انداخت و لبخندی زد و چیزی نگفت. کتاب را اتفاقی از دوستی قدیمی که توی مسجدـ در مجلس ختمـ دیده بودمش، گرفته بودم. به اصرار کتاب را داده بود دستم و گفته بود:

ـ این کتاب را ببر بخون. نگاهت به خیلی چیزها عوض میشه.

بی حوصله چند سطری خوانده بودم و کتاب را بسته بودم؛ اما انگار کتاب نظر عباد را جلب کرده بود. کمی که گذشت، دلش طاقت نیارد و گفت:

«ببخشید که فضولی میکنم. این کتاب مال خودتونه؟»

ـ نه؛ از یکی از دوستان گرفتم برای مطالعه؛ اما فکر نکنم چندان به دردم بخوره. من حوصله ی اینجور موضوعات رو ندارم.

آن وقت نگاهش کردم و گفتم:

«چطور؟!»

حواسش به جاده و رانندگی بود.

ـ من به این کتاب میگم بولدوزر.

لبخندی زد. نگاهی کوتاه به من انداخت. گفتم:

«بولدوزر؟!»

سرش را تکان داد:

«بله؛ بولدوزر.»

نگاهی به کتاب انداختم. خیلی برایم جالب بود که آخر چرا باید اسم این کتاب را بگذارد «بولدوزر»!

ـ حالا چرا بولدوزر؟!

با دست اشاره کرد به سرش:

«وقتی اولین بار این کتاب رو خوندم، تموم ذهنم رو به هم ریخت. شخم زد. من اگه جای شما بودم، رسیدم خونه، مینشستم پای این کتاب. اینجور کتابها رو باید هر بچه شیعهای بخونه.»

جوابش را ندادم. مدتی به سکوت گذشت. کمی که جلوتر رفتیم، سرش را از پنجره داد بیرون و نگاهی به آسمان انداخت و گفت:

«امشب تهرون بارون میباره.»

با تعجب نگاهش کردم:

«بارون؟! وسط تابستون؟!»

ـ تابستون و زمستون نداره. به اذن و ارادهی یکی دیگه است.

نگاهش کردم و چیزی نگفتم. محال بود باران ببارد. آن هم در این فصل. فکر کردم لابد از آن راننده تاکسی‌هایی است که حرافی میکنند و آسمان و ریسمان را به هم میبافند و آخرش هم همه چیز را وصل میکنند به سیاست و با چند تا فحش، قضیه را جمع بندی میکنند؛ اما نه... بعدها فهمیدم عباد اصولاً اهل حرف زدن نیست و معلوم نیست چرا آن روز با من سر صحبت را باز کرده است. گفت:

«من نسیم بارون رو حس میکنم.»

دستش را از پنجره داده بود بیرون.

ـ داره میخوره به کف دستم.

من از پنجره ی طرف خودم نگاهی به آسمان بدون ابر انداختم و گفتم:

«من که چیزی جز باد داغ نمیخوره به صورتم.»

سرش را چرخاند و نگاهم کرد.

ـ نسیم دروغ نمیگه. مردم نمیدونن، ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه تحت فرمان و اراده ی آقاست. باد تحت فرمان حضرته! بارون هم همینطور. اگه گاهی کم میباره یا نمیباره، از طریق بندگی من و شماست؛ وگرنه این خونواده از جود و کَرَم و عنایت که کم نمیذارن؛ به دشمن و یهودی و ناصبی دادن و میدن؛ ما که دیگه الحمدلله از محبین هستیم.

انگار نه انگار که رانندهتاکسی بود. آن روز یکجوری برای من حرف زد که انگار سر کلاس عقاید نشستهام و او دارد درس میدهد. موقع پیادهشدن حاضر نشد کرایهاش را بگیرد:

«کرایه، مهمون من؛ فقط دم بارون نه برای من... برای ظهور خودش دعا کن.»

خندیدم.

ـ ما که دعا میکنیم؛ اما شما زیاد به بارون امیدوار نباشین.

اشاره کرد به کتاب.

ـ به خودت جفا نکن. بشین و این کتاب رو بخون.

نمیدانم چرا گفتم:

«من میتونم تلفن شما رو داشته باشم؟»

هنوز هم نمیدانم چرا آن جمله را گفتم؛ اما تمام ادامه ی ماجراها و خط سیر زندگی من از همان جمله شکل گرفت. شاید تنها برای این که نشان دهم برایم آدم مورد احترامی است، این جمله را گفته بودم. هیچ قصدی از قبل نداشتم. شاید فقط خواسته بودم حرفی زده باشم و نشان دهم نسبت به این لطفی که کرده و کرایه ای از من نگرفته، بیتفاوت نیستم. تلفنش را روی صفحه ی اول کتاب «غیبت نعمانی» نوشتم و خداحافظی کردم و از هم جدا شدیم. فکر میکردم همهچیز، همانجا تمام شده است و دیگر او را نخواهم دید؛ اما تازه همهچیز نیمه شب شروع شد؛ آنوقت که پوران آمد بالای سرم و تکانم داد و از خواب بیدارم کرد:

«حبیب! حبیب!...» 

چشم باز کرده بودم.

ـ ها؟! چی شده؟!

ـ پاشو... 

ـ چرا؟! چی شده؟!

ـ داره بارون میآد.

 

ادامه دارد ...

 

گیف اینستاگرام- نسخه اول
گیف تلگرام- نسخه اول
گیف آپارات- نسخه اول
۱۰ اَمرداد ۱۴۰۱
کد خبر : ۷,۷۱۳
کلیدواژه ها: رمان ، عکاسی ، آزاده ، اسارت ، عراق ، ایپار ، شهادت ، جانباز ، مجید پور‌ولی کلشتری

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید