عمو فریدون شهردار کلان شهر اردوگاه بود، شهرداری که نه محافظ داشت، نه ماشین آخرین مدل و نه اتاق شخصی با تزیینات چشمگیر، نه شهروندان اردوگاه برای دیدنش باید وقت قبلی میگرفتند نه کسی غذایش را سرو میکرد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی
پیام آزادگان، فرزانه قلعه قوند معاون پژوهشی موسسه طی دل نوشته ای به یاد
مرحوم فریدون بیاتی، عموی مهربان آزادگان و شهردار اردوگاهیاد و خاطر این عزیز تازه
سفر کرده را تازه کرد.
راستی
عمو، اول بگو چی شد که اسیر شدی؟
... منتظر
بودیم؛ منتظر رفتن به خط، اصلاً برای همین بود که این لحظههای کشدار را تاب میآوردیم.
ساعت درست نُه شبِ دوم آبان سال 1359 بود که دستور آمد حرکت کنیم سمت جبهه. همراه با گروهانی 146نفره سوار کامیونها شدیم
و زدیم بهجاده.
جنگ
تازه شروع شده بود. هنوز ذهنمان خالی بود از واقعیتهای جنگی. اصلاً به اینکه چه
خواهد شد فکر نمیکردیم. غرق در مهتابی که روی زمین پیاده شده بود، رسیدیم به
منطقه. ساعت چهار صبح بود. هنوز رسیدهنرسیده اعلان شد آماده باشید برای حمله. تا
روشنایی کامل هوا فقط کمی مانده بود. صدای عوعوی سگهای ولگرد تا خودِ صبح قطع نمیشد.
صبح که
شد، فهمیدیم آنجا منطقهای به نام شیر پاستوریزه یا بوتان
گاز است؛ جایی میان خرمشهر و آبادان. خرمشهر سقوط کرده بود و نمیشد آنجا
رفت. باید هر جور شده آبادان را حفظ میکردیم. حرکتمان دادند سمت آبادان.
پاییز
منطقه اصلاً ملایم نبود؛ برعکس، گرما و شرجی نسبی دمارمان را آورده بود. هنوز سهکیلومتری
مانده بود برسیم که تانکهایی مثلِ اختاپوس جلوی رویمان سبز شدند.
لولة تانکها به طرف ما بود. یککم بعد،
شلیک کردند سمتمان.
درگیری
تقریباً پنج ساعت طول کشید. فشنگمان تمام شده بود. فرماندة گروهان ما به شهادت
رسید. به فاصله کوتاهی، یکی از بچههای شهربانی، که موشک دراگون حمل میکرد، تا
بلند شد شلیک کند، با گلولة تانک دقیقاً به دو نیم شد. بچهها روحیهشان را باخته
بودند. سردرگم شده بودیم. هواپیماهای خودی تو دل آسمان به ما نزدیک میشدند.
دوباره امید نشسته بود تو دلِ تکتکمان؛ ولی نتوانستند کمکمان کنند؛ دور زدند،
سینة آسمان را شکافتند و دور شدند.
فرماندة
عملیات، سرگرد بَکدوستان و تعدادی دیگر شهید شدند. تعدادی نیز مجروح شده بودند.
حلقة محاصره، تنگتر و تنگتر میشد. آبدهنم را به سختی قورت دادم؛ از ترس دشمن
نبود، اسارت را نمیخواستم، اما اسارتمان حتمی شده بود ... .
ما را
که کنار مجروحان مانده بودیم، سوار آیفا کردند. جادۀ دراز هی کش میآمد، باد
پاییزی پیچیده بود دورِ رؤیاهای نیمه تماممان ... .
عمو فریدون شهردار کلان شهر اردوگاه بود، شهرداری
که نه محافظ داشت، نه ماشین آخرین مدل و نه اتاق شخصی با تزیینات چشمگیر، نه شهروندان
اردوگاه برای دیدنش باید وقت قبلی میگرفتند نه کسی غذایش را سرو میکرد. عمو
فریدون خادم شهروندان اردوگاه بود و همچون مولایش، سید آزادگان، راز عظیم خلقت را
در «خدمت بدون چشمداشت» میدید.
از وقتی دیدمش صدایش کردم: عمو! تا زمانی که
انرژی داشت با عصایی دردست و پایی که جفتش را در بازگشت از بدرقة محبوبش،
ابوترابی، گم کرده بود، کنارمان میدوید و تنهایمان نمیگذاشت. همیشه خادم آزادگان
و بچههایش بود، چه در اسارت، چه پساز آزادی. مهمانی که داشتیم دلگرمم میکرد: همه
میآیند، غصه نخور ... .
گفتم: عمو چی شد که شهردار شدی؟
گفت: من
و سرهنگ فیصل هر دو عضو نیروی انتظامی بودیم، این شد که منو انتخاب کرد تا ارشد
باشم.
برنامههای
زیادی داشتم برای آسایشگاه، یکیش نظافت عمومی بود، هرچندروز یکبار، تمام وسایلمان
را بیرون میریختیم و در و دیوار رو آب میگرفتیم و میشستیم. تا نصفههای شب بیدار
میموندم و همه چی رو زیرنظر داشتم، مثل یک پدر. بعدازمدتی بچهها تصمیم گرفتند صدایم
کنند «عمو فریدون» شهردار. وقتی شدم عمو فریدونِ بچهها، دیگه کسی منو سرِ کار
استوار صدا نمیکرد.
ممنوعیت
و محرومیت فراوان بود، اما تصمیم گرفتیم زندگی رو به اردوگاه برگردونیم تا بچهها
بتونن دوام بیارن، از درست کردن باغچه تا صنایعدستی و کاردستی و گلدوزی تا درستکردن
مکانی پنهانی برای تمرینات ورزشی، قرآنی، نمایشی و ... من که علاقة زیادی به قرائت قرآن با صوت
داشتم، تصمیم گرفتم وقت تمرین دلم رو به دریا بزنم و سر تمرین حاضر بشم، هرچه
باداباد .این شد که یه روز رفتم پیش بچهها، اما از بخت بد اون خلفِ ناخلف (سرباز
عراقی) منو دید و مچم رو گرفت. نتیجهاش این شد که عزلم کردن و پست شهرداری
اردوگاه رو از دست دادم، اما باز هم عمو فریدونِ بچهها بودم و پست شهرداری
اردوگاه همینطور تو پروندة من باقی موند.
عمو فریدون عزیز بعثیها تو رو عزل کردن
اما تو بازهم عمو فریدون بچهها و شهردار اردوگاه ماندی و خواهی ماند، خدا رو چه
دیدی شاید در آسمانها صدایت کردند: خوش آمدی عمو فریدون، شهردار اردوگاه ... .
سفرت بخیر اما
تو و دوستی خدا را
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را
راستی عمو زیارت «سید آزادگان» هیچ وقت نصیبم نشد، اما تو
بازهم سلام منو برسون، بگو: خادمة آزادگان رو شفاعت کن.
فرزانه قلعهقوند
(1398) زمان ایستاده بود، پیام آزادگان