سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
رمان مردی که پروانه شد بخش (۸)؛

اما هنوز خون از لابه لاى چفیه بیرون می‌زند

اما هنوز خون از لابه لاى چفیه بیرون می‌زند
رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پور‌ولی کلشتری؛ درباره‌‌ی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گل‌ها به دنبال پروانه‌ها می‌دوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پور‌ولی کلشتری؛ درباره‌‌ی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گل‌ها به دنبال پروانه‌ها می‌دوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.

رمان مردی که پروانه شد، در ۵۳ بخش در این سایت بارگذاری می‌شود.

بخش (۸)؛

 

دراز کشیدهام روی مبل. چشم بستهام و پوران توی سالن برابر مبل قدم میزند و به چپ و راست سالن میرود و از روی دستنوشتههای بازنویسیشدهی عباد میخواند. صدایش توی گوشم جریان دارد:
«مهتاب شده بود و ماه غریبتر از همیشه در هلال کامل با سپیدى خیرهکنندهاى بر پهنهی سیاه آسمان نشسته بود و دلربایى مىکرد. ستارهها پرنورتر از همیشه، سوسوکنان کنار هم چیده شده بودند. دیگر از صداى رگبار گلولهها و انهدام بمبها خبرى نبود. فاجعه تمام شده بود و غافلگیری محض خاتمه یافته بود. صداى چرخ تانکها فروکش کرده بود و رگبار مسلسلها ساکت شده بود. دشت، زیر عطر مرگ، خاموش خفته بود. از صداى فریادها و غوغاى نیروها خبرى نبود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که یکدفعه جهنم شده بود و همه چیز در هم تنیده شده بود. دستم را تا جایی که توانی داشتم، اطرافم چرخاندم تا بلکه بتوانم دوربین عکاسیام را پیدا کنم؛ اما نه... خبری از دوربین نبود. یادم میآمد آخرین بار انداخته بودمش دور گردنم. معمولاً همین کار را میکردم؛ اما حالا دور گردنم نبود. دیگر از آن گریهها و نالههای زخمىها خبری نبود. حالا آن صداها جایشان را داده بودند به صداى ممتد جیرجیرکها. سکوتى باورنکردنى تمام منطقهی جنگى را فراگرفته بود. مدام از خودم میپرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ انگار سرزمینى که تا چند ساعت پیش کشتارگاه انسانها بود، اکنون چونان برهوتى بىآدم در بستر پست کرهی خاکى، خود را به مظلومیت زده بود و آرام گرفته بود. نمىشد باور کرد که چند ساعت پیش، درست در همان نقطه، جنگی رخ داده و انسانهایی کشته شده بودند. انگارنهانگار که آدمهایی مجهز به تمام تجهیزات نظامى با گلولههاى آتشین به جان هم افتاده بودند و از سربازان هم کشته بودند و نابود کرده بودند و از روى لاشههاى کشتهها و زخمىها گذشته بودند؛ اما حالا دیگر از آن برزخ خون و آتش خبرى نبود. حالا همهجا در سکوتى باورناکردنى غرق شده بود. بىرمق افتاده بودم عمق سنگر و از ترس و بهت از جایم تکان نمیخوردم. به سلامت گوشهایم شک کرده بودم. باورم نمیشد آن جهنمى که تا چند ساعت پیش میانش دست و پا مىزدم، تمام شده باشد. گوش تیز کردم، شاید صدایى بشنوم. میخواستم همسنگرهایم را صدا بزنم؛ اما ترسیدم شاید عراقیها همین نزدیکی باشند و صدایم را بشنوند. هیچ صدایى نبود. باید بلند مىشدم و مىایستادم تا بلکه صداهای دیگری را مىشنیدم. چند متر آنطرفتر، درست وسط گودال، یک سرباز عراقی...» 
پوران دست گذاشت روی شانهام.
ـ حبیب! بیداری؟!
چشم باز میکنم.
ـ آره بابا؛ دارم گوش میدم. چرا قطع کردی؟! بخون.
پوران میرود و با یک پتو برمیگردد طرفم. پتو را میاندازد روی تنم. میگویم:
«چقدر سرده امشب.»
مینشیند کنارم؛ روی مبل.
ـ خودت را بذار جای عباد! چقدر سخت بوده... نه؟!
نمیدانم چه باید بگویم. اشاره میکند به برگههای توی دستش.
ـ خیلی خوب شده؛ قشنگ بازنویسی کردی.
ـ من فقط جملهبندیها رو عوض کردم؛ وگرنه حسوحالش که مال خود عباده.
سرش را تکان میدهد.
ـ امروز این قسمتش را چند بار خوندم.
برگهها را ورق میزند. انگار دنبال برگهای میگردد.
ـ خیلی سخته! این همه سال توی بازداشتگاههای عراق باشی و بعد از آزادی به عنوان یک قهرمان برگردی به ایران و لام تا کام حرفی نزنی و ادعایی نداشته باشی.
نگاهم میکند.
ـ نظرت چیه این نوشته ها بشه کتاب؟!
نگاهش میکنم.
ـ بشه کتاب؟! توسط کی؟!
ـ توسط خودت.
لبخند میزنم.
ـ نه بابا! این یکی رو هم بهخاطر خودش بازنویسی کردم تا نشونش بدم چقدر خاطراتش میتونه جذاب باشه.
پوران سری تکان میدهد.
ـ چطوره دعوتش کنیم اینجا.
با تعجب نگاهش میکنم.
ـ عباد رو؟!
ـ آره... عباد و تارا.
فقط نگاهش میکنم. کاغذهای توی دستش را مرتب میکند.
ـ ما باید این مرد رو بیشتر بشناسیم حبیب! واقعاً حیف نیست این آدم یه گوشه شهر مهجور بمونه و کسی اون رو نشناسه؟!
ـ تو انگار هنوز عباد رو نشناختی! قبول نمیکنه.
برگهای را میکشد بیرون و با دقت نگاهش میکند.
ـ تا کجا خوندم؟!
ـ تا اونجا که با یه سرباز عراقی مرده روبهرو میشه.
پوران شروع میکند به خواندن. چشم میبندم و تصورش میکنم.
ـ با اینکه با چفیه ام زخم پایم را بسته ام اما هنوز خون از لابه لاى چفیه بیرون مىزند. بهزحمت خودم را به انتهاى سنگر میرسانم... کنار جنازهی سرباز عراقى...

 

گیف اینستاگرام- نسخه اول
گیف تلگرام- نسخه اول

گیف آپارات- نسخه اول
۲ شهریور ۱۴۰۱
کد خبر : ۷,۷۹۰
کلیدواژه ها: کتاب ، کار فرهنگی ، روایت اسیری ، مردی که پروانه شد ، آزادگان ، جنگ تحمیلی ، مجید پور‌ولی کلشتری

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید