در سوگ ناباورانهی سردار درچهای، گزیدهای خاطرات و زندگینامه این سردار رشید اسلام را به قلم فرزانه قلعه قوند، معاون پژوهشی موسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان باهم مرور میکنیم.
تمام سختیها کاذب هستند
به بهانة عروج شهادتگونة سردار شهید سیدهاشم درچهای
نام و نام خانوادگی: سیدهاشم درچهای
تاریخ تولد: 01/01/1331
تاریخ اسارت: 07/05/1361
تاریخ آزادی: 13/11/1367
محل اسارت و عملیات: شرق بصره، ایستگاه حسینیه. عملیات رمضان
کد اسارتی:4563
عضویت: سپاه
معاون تیپ 18جوادالائمه(ع) (حکم فرماندهی تیپ به ایشان تعلق گرفته بود و قرار شد بعداز عملیات حکم به ایشان تفویض شود که اسارت در تقدیرشان رقم خورد.)
*** زمان طاغوت زرگر بودم. وقتی استاد مطهری شهید شد به یکی از رفقایم گفتم من باید بروم پاسدار بشوم. با چند نفر داوطلب شدیم برویم جبهه. فردا صبحش که میخواستیم برویم از خدا خواستم مرا شرمنده نکند. آن زمان متأهل بودم و خداوند پسری هم به ما عطا کرده بود.
رفتیم جبهه. به ما گفتند دو ماه بیشتر نمیمانید. دوسه روزی در اهواز بودیم، من شدم معاون یک گروهان.
شبانه ما را بردند کنار تیپ 1 اهواز و آنجا مقر اصلی ما شد. شب آنجا ماندیم و صبح به فکر افتادیم که یک سنگر بکنیم. گهگاهی صدای شلیک و گلوله میآمد، اما کلی با خط مقدم فاصله داشتیم. یک معاون هم برای خودم داشتم و یواشیواش شدم فرمانده گروهان.
خودمان بلند شدیم و رفتیم برای شناسایی. دوسه روزی طول کشید. تقریباً راههای خودی را دیدیم و فهمیدیم دشمن کدام طرف است. دشمن مدام توپ و گلوله میانداخت، چون بعضیها با موتور رفتوآمد میکردند و تجهیزات میآوردند، دشمن آنها را میدید. ما بچهها را بردیم در باغی چهار دیواری. شناسایی خیلی دقیقی کردیم. کمی هم آموزش نظامی به بچهها یاد دادم. تا اینکه شبی خط مقدم نیروی کمکی خواست. بلند شدیم گروهان را جمع کردیم و رفتیم. وقتی رسیدیم بچهها و فرماندهان آن گروه، وقتی ما را دیدند، خیلی خوشحال شدند. آن شب آنجا ماندیم. فردا تصمیم گرفتیم بااحتیاط برویم جلو. اصلاً دشمن را ندیدیم؛ انگار هیچ دشمنی درکار نبود! کنار رود کارون دوسهتا روستا بود که ما همه را شناسایی کرده بودیم. پاسگاهی هم آنجا بود که افرادش با قایق رفتوآمد میکردند. ما آنجا را هم شناسایی دقیقی کردیم. درواقع آنجا پشت خط دشمن بود. متوجه شدیم که روستاییها در خطر هستند. با فرمانده در میان گذاشتیم و گفتیم ما میخواهیم یک خاکریز بزنیم و پیشروی بکنیم تا به دشمن نزدیک شویم.
به کمک جهاد شروع کردیم و خاکریزی کندیم. خاکریز را روبروی دشمن نزدیم. شب اول یک کیلومتر و دویست متر کندیم و تا شب سوم سه کیلومتر پیش رفتیم. این خبر مثل توپ صدا کرد. آنجا برای دشمن خیلی در دسترس نبود. روستاییان را تا حدی نجات دادیم. البته دشمن هم آمد عکسهای هوایی گرفت و کمی اطلاعات به دست آورد. بعداز آن کمیعقبنشینی کردیم. سهتا روستا را نجات دادیم و 500 متر دیگر هم جلو رفتیم تا به یک چاه نفت رسیدیم. آنجا را از دست دشمن محفوظ نگه داشتیم.
از طرف رادیو و تلویزیون آمدند با ما مصاحبه کردند و فیلمی هم گرفتند. ما نمیدانستیم چه کار بزرگی انجام دادهایم! فقط یک آرپیجی داشتیم و کمی سلاح. دنبال یک جیپ میگشتیم که دست خودمان باشد. به بچهها گفتم که دور و بر خاکریز را باز کنید تا دشمن ببیند چه روحیة بالایی داریم. با ارتش صحبت کردیم و قرار شد تانکها بیایند جلو و از ما پشتیبانی کنند. فاصلهمان با دشمن تقریباً 700 متر بود. البته این فاصله از کنار بود و از روبرو سه کیلومتر فاصله داشتیم. سعی کردیم تا جایی که امکان دارد تیراندازی نکنیم، چون اگر صدای کلاش را میشنیدند آبرویمان میرفت! هواپیمای دشمن آمد بالا و یک شناسایی کرد. دنبال یک سلاح سنگین میگشتیم که خلاصه خمپاره 120 جور شد و شلیک کردیم. گفتیم بگذار صدای مهیبی از طرف ما بشنوند و فکر کنند سلاحهای سنگین داریم! بالأخره ساختمان بالا را زدیم چون دیدمان روی آن بیشتر بود ... .
دوماه مأموریتمان به سرعت برقوباد تمام شد. به بچهها گفتم ما از روز اول که آمدیم کلی پیشروی کردیم حیف است که برویم و بچههای دیگر را در دل دشمن رها کنیم. پیشنهاد میکنم در هر سنگر، چند نفرمان، تا جایی که امکان دارد، هفتهشت روز دیگر بمانیم و ماندیم ... .
اولین مرخصیام بعداز 6 ماه بود. سوار قطار شدم که بروم مشهد. اصلاً دلم راضی نشد. گفتم: «اِ سید داری چکار میکنی؟ چطوری بچهها را ول کردی آمدی؟» خلاصه وجداندرد بدی گرفتم. رفتم دیدن خانواده. فقط چهار روز خانه ماندم و بعد برای آموزش نیروها به پادگان میرفتم و آخر شب برمیگشتم خانه. خیلی سریع هم برگشتم جبهه ... .
یواشیواش نیروی ما تبدیل به گردان شد.
افسر جوان، شاداب و سرحالی را از میدان مین با هزار بدبختی ردش کردیم و بهلطف خدا هیچکدام روی مین نرفتیم. افسر جوان وقتی تانکهای دشمن را دید ذوقزده شد و از همان جا دستور رگبار و آتش داد. چنان دودی راه افتاده بود که چشم، چشم را نمیدید. دود جلوی چشم دشمن را هم گرفته بود. یک تشویق برای افسر نوشتم و یک گیرنده زدم به لشکر، یکی هم به علمیات جنوب، یک گیرنده به ستاد خراسان و یکی هم به نماز جمعه خراسان. تقاضای تشویق ما سروصدایی در ارتش راه انداخت و این اتفاق درست زمانی بود که به سپاه یک پوکه هم نمیدادند!
شهید رستمی فرمانده نیروهای خراسان، در جنوب، برای بازرسی آمد آنجا. وقتی دید ما خاکریز زدیم خیلی خوشحال شد. من نبودم و به بچهها گفته بود: «این سید بلند شده وسط این دشت یک همچین خاکریزی زده و ...»
بچههای تازهنفس آمدند پیش ما، شهید امیرخانی، شهید جواد قنادان، شهید حسینی، شهید دلیر، آقای قاضی و چند نفر دیگر، که الان هم هستند، در آنجا بازوی ما بودند و همه با هم رفیق شده بودیم. بعد ارتش به ما بیسیم داد و تجهیزاتمان بیشتر شد. شهید فلاحی که آنجا میآمد خیلی به ما سر میزد.
ما بدون خواندن دعای توسل شب نمیخوابیدیم، البته روزهای اول هفتهای دوبار میخواندیم. هروقت دیر میشد شهید جواد قنادان میآمد و میگفت: «سید دلمان تنگ شده دیگر دعای توسل نمیگذاری ... .»
بچهها خیلی خوب مقاومت میکردند، خدا هم با ما حسابی یار بود. تا شب عید ما تا تپة دو پیشروی کرده بودیم و بعد از آن عملیات الله اکبر آغاز شد و بعد عملیات قدس.
عملیات قدس اولین عنایت و لطف خدا بود که ما به چشم دیدیم. قبل از قدس ما آخرین دیدارمان را در شهر با بچهها داشتیم. من با شهید حسین خرازی سمت راست رودخانه عمل میکردیم و بچههای عاشورا با مرتضی قربانی و ...
مرحلة 5 عملیات رمضان بود. من معاون فرمانده بودم. دو تا تیپ دیگر قرار بود از دژ مرزی عبور کنند و به سنگرها برسند. قاعدة هر مثلثی یک کیلومتر است. یک تیپ از جناح راست و دیگری از جناح چپ، ما هم که وسط بودیم. دو سر بیسیم به قرارگاه کربلا وصل بود. دایرة بیسیم مال عقبة ما بود. وقتی محسن رضایی صحبت میکرد، همة تیپها و لشکرها صدای ایشان را میشنیدند و در آن واحد هماهنگ میشدند. یک دایرة بیسیم دیگر در تیپ خودمان بود. در واقع ما دو تا شبکة بیسیمی داشتیم که یکی برای خودمان و دیگری، که عمومی بود، به قرارگاه وصل بود. تیپ قم آن شب حرکت کرد تا برود به طرف سنگرهای مثلثی و سنگر اولی را اشغال کند و به دومی برسد. تیپ امام حسین(ع) هم قرار بود از سمت چپ برود به مثلث سومی و با تیپ قم دست به دست شود. ما هم مراقب اوضاع بودیم و درجریان عملیات قرار داشتیم. محسن رضایی عملیات را رهبری میکرد. با آمدن صبح به منطقه متوجه مشکلی شدیم. و آن این بود که تعدادی عراقی وسط مانده بودند. محسن به من گفت: «سید یک گردان بفرست جلو تا عراقیها را جمعوجور کند. برو جلو و قضیه را چک کن » البته بعداً مشخص شد تیپ امام حسین(ع) رفته بود به مثلث چهارم و تیپ قم هم وارد مثلث اول شده بود، مثلث سوم را، که وسط بود، نیروهای ما اشغال کردند و مثلث دوم دست عراقیها مانده بود ... .
در مثلث دوم مستقر شدیم. چنان گرد و خاکی شده بود که 50 متر جلوتر را نمیدیدیم. نیروها تکمیل نبودند. کمی از نیروها را در راه پیدا کردیم و به هم پیوستیم. من و بیسیمچی و رانندهام با هم رفتیم بالای خاکریز. ما عراقیها را به چشم میدیدیم، ولی نمیدانستیم عراقی هستند! صدای تانکهای خودی نیروهای خطشکن را تقویت میکرد و روحیه میداد. چون چراغ تانکها روشن بود، تمام توجهشان به تانکها جلب شده بود و تانک را میزدند. این سهتا حسن داشت: اول اینکه نیروها راحت کارشان را میکردند و خط را میشکستند، ثانیاً، اول صبح همینکه راه باز میشد تانکها میرفتند روی خط و پاتکهای دشمن را خوب جواب میدادند و ثالثاً اسلحهمان آرپیجی بود ولی تا 22 کیلومتر میرفت و ما در روز نمیتوانستیم جلو برویم و در تاریکی شب پیشروی میکردیم ... .
تیپ امام حسین(ع) از جناح راست عمل کرده بود. تعداد زیادی از ما مجروح و خسته و کوفته شده بودیم که این به نفع دشمن بود، ولی شهید حسین خرازی صبح اولوقت تانکهایش را برد جلوی خط خیلی خوب خط را شکسته بود. ما از آن بالا تانکهای عراقی را دیدیم که بغل به بغل هم چیده بود. خوشحال شدم. بهخاطراینکه روحیة بچهها حفظ شود، یک آرپیجی برداشتم و گلولهای به طرف آنها شلیک کردم. فوراً تمام شلیکهای عراقی قطع شد. گلولة من خورده بود بالای تانکهای دشمن. از بچهها جدا شدم تا بروم دنبال نیروهای امام حسین(ع) تا دستبهدست بدهیم. قبلاز اینکه برویم آقای شاملو، فرماندة تیپ، با ما تماس گرفت: «سید چکار کردی ... .؟» بعداز اینکه گزارش دادم پشت فرمان نشستم. همراه بیسیمچی بودم و با اطمینان رفتم بغل تانکهای عراقی. فکر کردیم از نیروهای خودمان هستند! بهآنشکلی که ما مطمئن به طرفشان رفتیم آنها هم فکر کردند ما از خودشان هستیم! سؤال کردم: «اسم گردانت چیه؟» چون عربی صحبت کرد، خیال کردم بچههای دزفول هستند که عربی صحبت میکنند. یکهو آمد و مچ دستم را گرفت و دادوبیداد کرد. کل نیروهایش ریختند آنجا.
من که هوا را پس دیدم دستش را پرت کردم و دندهعقب گرفتم! آنها شروعکردن به تیراندازی. رانندة ما هم پای بیسیم بود. یکی از بچههای اطلاعاتی هم همراه ما بود. بیسیمچی ما شهید شده بود. داشتیم نقشه میکشیدیم که اینها را بزنیم و فرار کنیم، ولی این فرصت هرگز پیش نیامد ... .
اولین بازجویی شروع شد. وسایلم را از جیبم در آوردند مثل کارت سپاه و سوئیچ جیپ را گرفتند. کلی ذوقزده شدند! سریع سوار شدند. تمام وسایلم را ریختند در یک کیسه. کاغذی درجیب پشتم بود که به لطف خداوند پیدایش نکردند، نقشة عملیات بود و سریعاً نابودش کردم.
گفتم: من انگشترسازم. داداشم سرباز است و هر وقت عملیات میشد او فرار میکرد میآمد خانه، اما ایندفعه نیامد. مادرم گفت برو ببین این کجاست، بلایی سرش نیامده باشد؟ من هم آمدم دنبالش و پیدایش کردم. شب عملیات بود و ... .
لطف مولایم بود که هیچکس مرا نفروخت. در پروندهام نوشتند: « اسیر شخصی و بیسواد. آمده جبهه دنبال برادرش.» خدا را شکر لو نرفتم. دوسه روز بعد، که رفتیم بصره، دیدم در روزنامة حقیقت عکسم را چاپ کردهاند و کنارش نوشتهاند که این برادرش کشته است و ایرانیها نتوانستند بهش جواب بدهند و فرستادنش پهلوی عراقیها و ... .
تقریباً 24 نفر بودیم که ما را بردند پادگانی نزدیکی بصره، در سالنی که مثل آمفی تئاتر بود. در آن سالن نان خشک کپکزده ریخته شده بود. غذایی به ما ندادند. بعداز 24 ساعت برایمان تخممرغ آوردند و با همان نانهای خشک کپزده خوردیم. صبح شنبه ما را سوار ماشین کردند و به اردوگاه رمضانیها (موصل بزرگه یا موصل 1 جدید) بردند. شروع کردیم به شعاردادن: الموت لصدام ... .
زندگی اسارتیام شروع شده بود: حدود ششهفته بعد رفتم به موصل 4 (3 قدیم). تقریباً 5 سالی آنجا بودم و بعد سال 1366 منتقل شدم به موصل 2 (2 جدید یا موصل خیبریها) سه ماهی در موصل خیبریها بودم که در سال 1367 ، بهعلت بیماری و مجروحیت شدید، همراه با 450 نفر ما را از اردوگاه خارج کردند و بردند بیمارستان تموز تا به ایران بفرستند، اما نشد و ما را بردند به قاطع 1، رمادی 7 و پساز 50 روز برگشتیم ایران.
قبلاز اسارت چند ترکش در مغزم جا خوش کرده بود که با جراحی توانستند آن ترکشی را که نزدیک مخچه بود دربیاورند و آنکه بالای مخچه بود، همچنان سفت و محکم سر جای خودش باقی ماند!
***
از اسارت که برگشتم احساس میکردم تمام سختیها کاذب هستند، هر سختی که در ذهن و جسم شما میآید ... .
روحش شاد و یادش گرامی
14 شهریور 1401
منبع: آرشیو اسناد و اطلاعات مؤسسة پیام آزادگان
تدوین و نگارش: فرزانه قلعهقوند