پس از ۲۰ کیلومتر پیادهروی در رمل، زیر آتش تیربارهای ضربدری، تنها دو نفر باقی ماندند. محسن و محرم، در دل بیابان به امید زنده ماندن دویدند تا زمانی که تانکهای دشمن بالا سرشان رسیدند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
هوا تازه روشن شده بود. صف رزمندگان، در دل سکوت صبحگاهی، بیصدا مشغول نماز بود. هنوز سلام آخر از لبها نیفتاده بود که صدای غرش تیربارها، سکوت را در هم شکست. آتش ضربدری از دو سو باریدن گرفت. دستور، نشسته نماز خواندن بود. همه میدانستند چرا.
از همان لحظه، پیشروی سخت آغاز شد؛ حدود بیست کیلومتر، پا در دل رملهای سوزان. تشنگی، سوزش گلوله، و ترسی خاموش، در چهرهی تکتک بچهها نشسته بود. آنها از هم حلالیت میگرفتند؛ گویی دلشان با مرگ کنار آمده بود.
در میانهی راه، تیربار دشمن درست بالای سرشان، بهشکل ضربدری شلیک میکرد. فرمانده گردان، بیمقدمه فریاد زد: «سه نفر بلند شن آن تیربار را متوقف کنن!»
سه نفر از دل خاک برخاستند. یکی از آنها محسن قهرمانزاده بود. آتش مستقیم، مسیر را شفاف کرده بود؛ گلولههای رسام خطی از مرگ را پیش پایشان ترسیم میکرد. میدویدند، میخوابیدند، دوباره میدویدند. تا وقتی گردان پشتی از راه رسید و تیربار خاموش شد.
اما آتش فقط در آن نقطه نبود. جلوتر، خمپاره میبارید. نیروها به سنگرهای خالی تانکها رسیدند. آب نبود. قمقمهها را با تهماندهی آبهایی پر کردند که نشانی از استفادهی عراقیها داشت؛ آبهایی مشکوک، اما در آن شرایط، قابل نوشیدن.
چند نیروی دشمن در اطراف دیده شدند. یکی از رزمندگان، که نامش محرم بود، پیش از بقیه به سمتشان یورش برد و با رگبار، راه را باز کرد. او و قهرمانزاده وارد سنگری شدند. چند لقمهای کنسرو و آجیل خوردند. صدای تیراندازی از دور شنیده میشد، اما گمان کردند منطقه تحت اختیار خودیهاست. اینطور نبود.
شلیکها نزدیکتر شد. وضعیت وخیمتر از تصورشان بود. تصمیم گرفتند عقب بروند. میان دشت باز، در تیررس مستقیم، دویدند. گلولهها بیوقفه بر خاک میخوردند؛ درست جلوی پاهایشان. انگار باران سربی میبارید. با معجزهای به نزدیکی جاده رسیدند، اما سر که بالا رفت، تیر به تن یکی از آنها نشست. محسن قهرمانزاده زخمی شد.
چند رزمندهی دیگر در همان حوالی پناه گرفته بودند. همه به چالهای خزیدند. عراقیها سر رسیدند. نارنجک انداختند. محرم خودش را به نارنجک رساند و آن را بیرون پرت کرد. لحظهای بعد، محاصره کامل شد.
اسارت از همانجا آغاز شد. دستبسته کنار جاده نشستند. پلاکها یکییکی از گردنها جدا شد. نامها، دیگر فایدهای نداشتند. تنها چیزی که باقی مانده بود، آغاز فصلی تازه بود؛ فصل اسارت.
وقتی ما را سوار ماشین کردند تا به عقب ببرند، یکی از سربازان عراقی هم همراهمان بود؛ همان که محرم، در سنگر به رگبارشان بسته بود. از ناحیه شکم زخمی شده بود؛ خونریزی شدید داشت و رنگ از چهرهاش پریده بود. نگاهش سنگین بود و نفسهایش به شماره افتاده بود. ما، بیصدا، از او میترسیدیم؛ میترسیدیم شناساییمان کند. خوب میدانستیم اگر بفهمند کار او با ما بوده، لحظهای در کشتنمان درنگ نمیکنند. نگاهمان را میدزدیدیم، سرمان را برمیگرداندیم، حتی پلک هم نمیزدیم. لحظات، طولانیتر از همیشه میگذشت. اما زیاد طول نکشید. در همان حال که ماشین روی جاده میلرزید، نفسهایش به شماره افتاد، و بعد، ایستاد. همانجا جان داد. در دل آن اضطراب بیامان، بیاختیار، نفس راحتی کشیدیم.
آنچه خواندید، بخشی از خاطرات محسن قهرمانزاده، آزادهی اردوگاههای موصل بود؛ روایتی که در پنجمین عصر خاطره «الماسهای درخشان» استان تهران روایت شد.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com