سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!

وقتی عشق، در غبار جنگ گم شد

وقتی عشق، در غبار جنگ گم شد
‌«جنگ که شد، احمد رفت. همسرش ماند با دلتنگی، بی‌خبری، و دو فرزند کوچک. در سال‌هایی که رادیو تنها منبع امید بود، او از میان قاب‌های تلخ اسارت، دنبال چهره آشنای همسرش می‌گشت.»

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، هنوز خاکِ درگیری‌های کردستان بر شانه‌هایش بود. احمد، خسته اما سرافراز، تازه از آن مأموریت‌ها برگشته بود و خانواده‌اش به‌زحمت طعم آرامش را می‌چشیدند که آژیرهای جنگی دیگر به صدا درآمد. این‌بار جنگی گسترده‌تر، با مرزهایی آتشین‌تر. هنوز فرصتی برای بازسازی روح و خانه نرسیده بود که او دوباره رفت؛ بی‌درنگ، بی‌حاشیه.

فریده، همسر احمد، آن روزها را چنین به یاد می‌آورد:
«زندگی مشترک‌مان تازه شروع شده بود. احمد هنوز کاملاً روی پا نبود، خسته بود، اما اهل ماندن هم نبود. جنگ که شد، رفت. من ماندم و دلتنگی. رفت و دیگر دیدنش شد آرزو.»

سفرهای احمد به جبهه تکراری شده بود، اما فریده به تکرارش عادت نکرده بود. او مانده بود و دو فرزند کوچک، و زندگی که باید همزمان در تهران و کرمانشاه پیش می‌رفت؛ میان خانه مادر خودش و خانه مادر شوهر. احمد مأمور زنجان بود و هر چند ماه یک‌بار فرصتی پیدا می‌کرد تا خانواده‌اش را ببیند. اما این‌بار، زمان زیادی گذشته بود و خبری از او نمی‌رسید.

«هیچ‌کس نمی‌دانست چه شده. مدت‌ها از آخرین خبری که از احمد داشتیم گذشته بود. پدرشوهرم و داماد خانواده، راهی مهران شدند، جا به جا دنبال نشانی از احمد می‌گشتند. همه جا حرف از کشته‌شدن نیروها بود. انگار که احمد هم... رفته بود.»

اما «رفتن» گاهی شکل دیگری دارد. روزها می‌گذشت و خانواده احمد، با چشمانی خیره به صفحه تلویزیون و گوش‌هایی به رادیو چسبیده، دنبال نشانه‌ای از او می‌گشتند. فریده می‌گوید:
«به هلال احمر می‌رفتیم. فیلم و عکس‌هایی از اسرا را نشان‌مان می‌دادند، شاید کسی را بشناسیم. گاهی دلم می‌گفت این خود احمد است. اما وقتی فیلم را عقب و جلو می‌زدند، تازه می‌فهمیدم اشتباه کرده‌ام. انگار همه، شبیه هم شده بودند؛ شکسته، تکیده، گم‌شده در چهره خودشان.»

در آن روزگار، رادیو برای خانواده‌های اسرا و مفقودین فقط یک وسیله نبود؛ یک امید زنده بود. هرکس که نام عزیزی را در میان اسامی آزادگان می‌شنید، جانی تازه می‌گرفت.
همسر دخترعموی فریده که آزاد شده بود، امیدی در دلش روشن کرد. او عکس احمد را برداشت و پیش آن آزادشده برد. اما پاسخ سرد بود: «دخترعمو، احمد در اردوگاه ما نبود.»

رویاها رنگ باخت. اما نه امید.
تا اینکه شبی، یکی از اقوام احمد با حالتی هیجان‌زده، نیمه‌شب به خانه پدرشوهرش رفت. می‌گفت در رادیو نام احمد را شنیده است: «احمد کرمی ده‌باغی، فرزند کاک خاص».
خواهر شوهرش این خبر را تلفنی به فریده اطلاع داد. اما پدرشوهر، که بارها با اخبار تلخِ دروغین روبه‌رو شده بود، این بار نخواست دلش را زود خوش کند.

«پدرشوهرم مردی بود بسیار مهربان. همیشه مراقب بود من ناامید نشوم. اما این‌بار، خودش هم باور نمی‌کرد. آن‌قدر اخبار اشتباه شنیده بود که می‌گفت: فریده جان، فقط وقتی خودم خبری را تایید کردم، باور کن.»

احمد به کشور بازگشته بود، اما در قرنطینه‌ نظامی. نه دیداری ممکن بود، نه تماسی. تنها چیزی که مانده بود، صبر بود.

تا اینکه بالاخره، خودش رفت. پدرشوهر، راهی پادگان شد. وقتی چشمش به احمد افتاد، دیگر نیازی به حرف نبود. اشک در چشم، دست احمد را بوسید و گفت:
«خودش است. خودِ خودِ احمد...»

همان شب، گوشی را برداشت و به فریده زنگ زد:
«فریده جان، می‌خواهی بیایم دنبال تو و بچه‌ها؟ احمد آزاد شده.»

فریده، لحظه‌ای مبهوت ماند. سال‌ها اشک، چشمش را تار کرده بود. حالا باور بازگشت، سخت‌تر از غم نبودن شده بود.

«از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم. خیلی دوستش داشتم. پدرم گفت خودش ما را می‌برد کرمانشاه. تمام مسیر، دل توی دلم نبود. با بچه‌ها که حرف می‌زدم و از پدرشان می‌گفتم، اشک می‌ریختم. بغضم نمی‌شکست، می‌بارید.»

احمد بازگشته بود؛ پس از دو سال و نیم بی‌خبری. نه نامه‌ای، نه تصویری، نه صدایی. فقط سکوت، فقط انتظار.
اما حالا، همه آن بغض‌ها، در یک نگاه، در یک «سلام بابا»ی کودکانه، فرو ریخته بود.

انتهای پیام/

برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
کد خبر : ۱۰,۱۰۵

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید