همسر آزادهای از حاجآقا گلایهای داشت، اما پاسخ، فقط یک جمله بود: «صبوری کن...» و وقتی حاجی رفت، پیامش چیزی جز ستایش آن زن صبور نبود.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
شبِ ساکتی بود در شهرک نظامی زینبیه. آن شب قرار بود چند نفر از آزادگان دور هم جمع شوند. حاجآقا ابوترابی گفته بود:
ـ آقای اشتری، آزادههایی که توی شهرک هستند رو جمع کن. یه جلسه بگیریم.
بعد هم سفارش کرده بود:
ـ برای اینکه خانمت اذیت نشه، غذا رو از بیرون بگیر.
اما آقای اشتری قبول نکرد. گفت: «نه، خانمم خودش غذا درست میکنه.»
همه چیز ساده بود. من هم دستبهکار شدم. تصمیم گرفتم آش دوغ درست کنم؛ غذایی سبک، خوشخوراک، و برای روزهدارها مناسب. مهمانها یکییکی آمدند؛ حدود سیوپنج نفر. با خودمان، ده دوازده نفر دیگر هم جمع بودیم.
آش آماده شد، سفره پهن شد، حاجآقا آمد.
بعد از غذا، نشستند به صحبت. صدای آرام و مهربان حاجآقا، مثل همیشه بود. نه بلند، نه تحکمآمیز، فقط آنقدر دلنشین که آدم را آرام میکرد.
وقتی جلسه تمام شد و حاجآقا آماده رفتن بود، رفتم جلو. با تردید گفتم:
ـ حاجآقا، من یه کمی از آقای اشتری پیش شما گلایه دارم...
اجازه نداد ادامه بدهم. فقط گفت:
ـ بیبی زهرا یارت باشه... صبوری کن.
همین. نه بیشتر. بعد میخواست برود که دوباره گفتم:
ـ خوب، حاجآقا، برای سحرتون چی بذارم؟ روزه میگرفتند، بیشتر اوقات.
جواب داد:
ـ سحری نمیخوام. فقط دوتا از اون دلمههایی که پیچیدی، برای افطارم بذار. یه ذره سیرترشی هم. و یه کم آش دوغ.
پرسیدم: «مرغ و چیزای دیگه چطور؟»
با همان لبخند همیشگی گفت:
ـ هیچی ندی، من نمیخورم.
برایشان چندتا دلمه برگ گذاشتم، کمی سیرترشی، و مقداری آش دوغ. با آقای اشتری رفتند.
بعد از رفتنشان، آقای اشتری برگشت و گفت:
ـ حاجی خیلی ازت تعریف کرد. گفت: نمیدونی این غذاها چقدر برام مزه داشت. من به هیچکس نمیگم برام غذا بیاره، اما امروز... فقط به خاطر اون صبوری و محبت، دلم خواست بخورم.
و سفارش کرد که قدر همسرت رو بدون.
روایت همسر آزاده نوروز اشتری
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com