او را بارها زدند، شکنجهاش کردند، تهدیدش کردند، اما سر خم نکرد. وقتی گفتند فقط سرت را پایین بیاور، سرش را بالاتر گرفت... چون عهدی داشت با خدای خود.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، روایت از زبان سید آزادگان، شهید سید علیاکبر ابوترابی: در سالهای اسارت، صحنههایی دیدم که هنوز بعد از سالها، در ذهنم مرورشان میکنم، لحظاتی که سختیاش فقط با لطف خدا و یاد اهلبیت قابل تحمل بود.
یکی از همان روزها، یکی از بچههای آزادهمان را بردند. شنیدیم که یکی از افسران بعثی حسابی به جانش افتاده. کاری نداشت، فقط میخواست از او یک جمله بشنود... که به امام خمینی توهین کند.
با صدای بلند تهدیدش کرده بود:
«یا به رهبرت فحش میدهی، یا دیگه راه برگشتی نداری.»
جوان اما ساکت مانده بود. محکم و آرام، مثل درختی که طوفان هم نتوانسته تکانش بدهد.
افسر لج کرد. گفت:
«میدونم جلوی بچهها خجالت میکشی... باشه، خودم فحش میدم، تو فقط سرتو بنداز پایین، همین!»
اما آن جوان، نهتنها ساکت نماند، بلکه سرش را بالاتر گرفت.
افسر شروع کرد به ناسزا گفتن. زشتترین حرفها را نثار امام کرد... اما آن جوان حتی پلک هم نزد. آخرش طاقت نیاورد. کابل را برداشت و محکم کوبید توی صورتش. صدای ضربهاش برای همه ما آشنا بود... اما دردش فقط به خودش رسید.
افسر ارشد بعثی که از دور نظاره میکرد، جلو آمد. شاید چیزی در دلش لرزیده بود. آرام گفت:
«بس کن پسر! چشمت داره درمیاد... فقط سرتو بیار پایین.»
اما آن آزاده، با صورتی خونآلود، به آرامی گفت:
«من با خدای خودم عهد بستهم... تا آخرین قطره خون، پای اعتقادم میایستم.»
روزها گذشت... تا اینکه روز عاشورا رسید.
صبح زود، همهمان پابرهنه شدیم. کسی چیزی نگفته بود، ولی همه میدانستیم که این یعنی شروع عزاداری. سکوت اردوگاه، رنگ دیگری گرفته بود. بعثیها که حالوهوای ما را فهمیده بودند، مثل وحشیها با کابل و چوب ریختند داخل اردوگاه.
در میانشان همان افسر ارشد هم بود. چوبی نازک و براق در دستش گرفته بود... بعداً فهمیدیم اسمش "خیزران" است.
بیهشدار، چوب را بلند کرد و محکم کشید توی صورت همان جوانی که آن روز زیر کابل خم به ابرو نیاورده بود.
صدای فریادش بلند شد؛ برای اولینبار.
همهمان مات و مبهوت ماندیم. افسر هم حیرتزده شد. برگشت و با تعجب گفت:
«تو که اون روز، زیر اونهمه کابل آخ نگفتی... حالا چی شده؟»
جوان، نفسنفسزنان، از لای دندانهای خونیاش گفت:
«آخر... امروز با این خیزران تو، یادم افتاد به لحظهای که سر آقا حسین(ع)، توی تشت بود... و یزید، با همین چوب، به لبها و دندونهایش میزد...»
همانجا، برای لحظهای نه صدایی آمد، نه حرکتی. فقط دلهایی بود که سوخت... و چشمانی که بیاختیار اشک ریخت.
تصویر خبر توسط هوش مصنوعی ایجاد شده است.
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com