سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
روایت آزاده قاسم قناعتگر از ​مرداد ۱۳۶۹؛

بسیاری از اسرا در سال‌های پایانی دیگر امیدی به بازگشت نداشتند

بسیاری از اسرا در سال‌های پایانی دیگر امیدی به بازگشت نداشتند
وقتی صدای مجری تلویزیون عراق پخش شد و خبر آزادی را اعلام کرد، کسی نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. خیلی از اسرا سال‌ها بود دیگر حتی در خواب هم وطن را نمی‌دیدند.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،  ۲۶ مرداد ۱۳۶۹، مرز خسروی؛ روزی که تاریخ ایران آن را از یاد نخواهد برد. نخستین گروه از اسرای ایرانی پس از سال‌ها اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق به وطن بازگشتند. مردانی که در خط مقدم صبر، ایمان و استقامت جنگیده بودند، حالا به خانه می‌آمدند، مردانی با تن زخمی اما سرافراز. قاسم قناعتگر، یکی از آزادگان دفاع مقدس از آن روزهای پرحادثه چنین می‌گوید:

«صبح روز ۲۴ مرداد، در آسایشگاه نشسته بودیم. هوا داغ بود و حال‌وروز روحی اسرا داغ‌تر. ناگهان تلویزیون اردوگاه برنامه‌های عادی‌اش را قطع کرد. مجری رسمی، با حالتی رسمی‌تر از همیشه، شروع به قرائت نامه‌ای کرد؛ نامه صدام به رئیس‌جمهور ایران. هیچ‌کس انتظار نداشت، اما آن‌چه می‌شنیدیم واقعی بود: صدام، که زیر فشار بین‌المللی پس از اشغال کویت قرار گرفته بود، تمامی شرایط جمهوری اسلامی را پذیرفته بود؛ از جمله بازگشت به قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، عقب‌نشینی به مرزهای رسمی، و آزادی همه اسرا.»

همهمه‌ای غیرقابل وصف اردوگاه را فرا گرفت. انگار خواب می‌دیدیم. باور این خبر دشوار بود. سال‌ها بود که بسیاری حتی از خیال بازگشت هم دست شسته بودند. اما حالا، امیدی چون جرقه در شب تار به جان‌ها افتاده بود. همان‌جا، اسرا بی‌اختیار به سجده افتادند، اشک ریختند، و یکدیگر را در آغوش گرفتند. سال‌ها درد و اندوه، در همان لحظه به شادی مبدل شد، گرچه هنوز یقین نداشتیم که کی نوبت اردوگاه ما خواهد شد.

انتظار برای آزادی؛ تغییری که همه حس کردند

 چند روز بعد، اعلام شد که اولین گروه آزادگان در ۲۶ مرداد، از مرز خسروی مبادله خواهند شد. اردوگاه‌ها در تب و تاب بود. اما چیزی که بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد، تغییر ناگهانی رفتار بعثی‌ها بود. همان نگهبانانی که تا دیروز با کابل و مشت و ناسزا با ما سخن می‌گفتند، حالا آرام و مؤدب شده بودند. کتک‌کاری، توهین و رفتارهای تحقیرآمیز تقریباً متوقف شده بود. بعضی می‌گفتند: «انگار باورشان نمی‌شود که باید ما را رها کنند...»

در روز موعود، صلیب سرخ وارد اردوگاه شد. برای ثبت‌نام، تکمیل فرم‌های آزادی یا درخواست پناهندگی. آن فرم‌ها، برای ما حکم سند آزادی داشتند. دیگر خیالم راحت شده بود. کار از حرف گذشته و وارد عمل شده بودند.

وداع با اردوگاه

 ساعت پنج صبح اعلام کردند که آماده شویم. هوا هنوز تاریک بود. سکوتی سنگین فضا را در بر گرفته بود. اتوبوس‌ها پشت دژبانی صف کشیده بودند. هر کسی ساک کوچکی در دست داشت؛ یا اصلاً هیچ نداشت. با همان لباس‌های ساده و گاه پاره، با دستانی که سال‌ها به زنجیر عادت کرده بود، حالا باید سوار بر اتوبوس‌هایی می‌شدیم که ما را به خانه می‌برد.

بار دیگر یکدیگر را در آغوش کشیدیم. اشک در چشم‌ها، بغض در گلو. حلالیت طلبیدیم. آخرین کلمات، آخرین نگاه‌ها. محمدعلی رضایی، یکی از اسرا، خطاب به نگهبانان بعثی گفت: «پس تونل مرگتان کجاست؟! همین‌طور خشک و خالی می‌گذارید برویم؟!» و بعد، لباسش را بالا زد، آثار زخم‌های کهنه را نشان داد و با بغضی فروخورده ادامه داد: «صراط... وعده ما سر پل صراط...»

دیگری از اسرا با التماس گفت: «خواهش می‌کنم، بگذارید این چند قدم آخر هم به آرامی بگذرد. نگذارید تلخی‌اش بیشتر شود.» رضایی، نگاهی به دوستانش انداخت و گفت: «اگر این را نمی‌گفتم، خفه می‌شدم...»

در دروازه اردوگاه، میزی گذاشته بودند که روی آن چند جلد قرآن قرار داشت؛ با امضای صدام. افسر بعثی به هر اسیر یک قرآن می‌داد. اما بسیاری از بچه‌ها نپذیرفتند. یکی گفت: «این همان قرآنی است که روزی از ما دریغ می‌کردند. همان که برایش ماه‌ها التماس کردیم. حالا که رفتن‌مان قطعی شده، دلشان نرم شده؟ نه، این قرآن با آن امضا برای ما جز نماد ریا و توهین نیست.»

گام در وطن

 اتوبوس‌ها در میان سیم‌های خاردار آرام‌آرام به حرکت افتادند. اردوگاه «ده‌الرمادی» کم‌کم از دید محو شد. اشک، سکوت، لبخند، اضطراب... همه با هم در چهره‌ها دیده می‌شد. تا اینکه ناگهان، مرز ایران...

فریادی از انتهای اتوبوس برخاست. صدای هق‌هق بی‌امان اسرا بلند شد. چهره‌ها به پنجره‌ها چسبیده بود. تصاویر امام خمینی(ره) و رهبر انقلاب در نوار مرزی، پرچم‌های برافراشته ایران، و پلاکاردی بزرگ که روی آن نوشته شده بود: «آزادگان سرافراز، به میهن خوش آمدید»

لحظه‌ای چشم‌ها را بستم. صدای مارش نظامی آشنای شب‌های عملیات به گوش می‌رسید. شاید این زیباترین آوایی بود که تا آن لحظه شنیده بودم. چشم که باز کردم، ایران بود؛ خانه، وطن، خاکی که دوستش داشتیم.

جهانگیر یوسفی، هم‌اردوگاهی‌مان، گفت: «در ایران، ما را آزادگان می‌نامند. نه اسیر، نه بازمانده، بلکه آزاده.» این لقب، آن‌قدر بزرگ بود که دلهره داشتیم؛ آیا واقعاً لایقش هستیم؟

صحنه‌ای تلخ و عبرت‌آموز

 در آن‌سوی مرز، صف اسرای عراقی به چشم می‌خورد. شکم‌های سیر، لباس‌های تمیز، دست‌های پر از سوغاتی. اما نگاه‌هایی خالی، نگران، و شاید شرمسار. در مقابل، صف ما؛ لاغر، زخم‌خورده، دست‌خالی، اما با نگاهی آرام و سری افراشته. طنز تلخی در آن تصویر نهفته بود. تاریخ داشت از ما عکس می‌گرفت.

اکنون بازگشته‌ایم. اما حقیقت این است که اسارت هنوز با ماست. نه در زنجیرها، بلکه در خاطراتی که تا ابد همراه‌مان خواهد بود؛ خاطراتی از صبر، رنج، ایمان و آزاده‌ماندن در دل تاریکی.

برگرفته از کتاب «یک به علاوه پنج» از انتشارات پیام آزادگان

انتهای پیام/

برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com

 

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت
۱۴ اَمرداد ۱۴۰۴
کد خبر : ۱۰,۱۹۱

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید