ساخت پروژکتور با قوطی و ذرهبین، زندگی جمعی مانند یک کشور کوچک، و لحظه دیدن نخستین طلوع خورشید پس از هشت سال؛ بخشی از خاطرات علی نواییزاده است.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، در سیوپنجمین سالروز بازگشت آزادگان به خاک وطن، مؤسسه پیام آزادگان استان تهران نهمین «عصر خاطره الماسهای درخشان» را برگزار کرد. این مراسم با حضور هشت تن از آزادگان اردوگاههای مختلف عراق همراه بود که هر یک از آنان، لحظات ناب شنیدن خبر آزادی تا رسیدن به وطن را بازگو کردند. عارف بیدمشکی، رسول حاجیصادقی، علی نواییزاده، حجت برهمه، محمدحسن جامی، امیری هنزکی، داور عنبری و فرزان آذرپناهی از جمله راویان این محفل بودند.
در بخشی از این مراسم، علی نواییزاده، آزادهای از اردوگاه موصل ۴، به روایت خاطرات خود پرداخت. او که اعزامی از دزفول بود، در عملیات رمضان به اسارت درآمد. وی با اشاره به شرایط دشوار آن روزها گفت: «علت اصلی اسارت من تشنگی بود. چندین بار شهادتین را خواندیم و مرگ را به چشم دیدیم، اما شهادت نصیبمان نشد و اسیر عراقیها شدیم.»
نواییزاده با تأکید بر نقش سالهای اسارت در شکلگیری شخصیت خود ادامه داد: «ما تربیتشده اسارت هستیم. هرچه آموختم، در کنار دوستان و بزرگوارانی بود که در اردوگاه با ما زندگی میکردند. در آن سالها به کارهای فرهنگی مشغول شدیم. آخرین روزهای پیش از آزادی در اردوگاه خیبر بودم و دو سال پایانی اسارت را در کنار خیبریها گذراندم؛ آنها استعداد و نبوغ عجیبی داشتند.»
او به یکی از ابتکارات خلاقانه اسرا اشاره کرد و گفت: «آخرین کاری که انجام دادیم ساخت پروژکتوری دستساز با قوطی و ذرهبین بود. توانستیم تصاویر را بزرگ نمایش دهیم؛ هرچند تصاویر برعکس دیده میشد، مثلا گل را وقتی برای نمایش استفاده میکردیم آن را وارونه نشان میداد. روز آخر اسارت درگیر همین پروژه بودیم و وقتی خبر تبادل رسید، ما هنوز تلاش میکردیم ایراد کار را برطرف کنیم. البته به خبر آزادی اعتماد نداشتیم و آن را بیشتر ادعای عراقیها میدانستیم.»
وی افزود: «در اردوگاه مثل یک کشور زندگی میکردیم. وقتی از ایران نامهای آمد و پرسیدند مشکل شما چیست، نوشتم ما اسرا کنار هم مشکل نداریم. مشکل ما در حد نداشتن یک قاشق است و دغدغه ما این چیزهاست. حتی اگر قاشق نداشته باشی، هماردوگاهیات قاشق خودش را به تو میدهد. اینگونه مشکلات حل میشد.»
نواییزاده با اشاره به پایان جنگ اظهار داشت: «آتشبس از روی عقل صدام نبود، بلکه از روی ناتوانی بود. وقتی مجبور شد، اسرا را آزاد کرد تا از سرباری خود بکاهد.»
او سپس تفاوت رفتار عراقیها در روزهای اسارت و آزادی را یادآور شد: «وقتی دستبسته اسیرمان کردند، در مسیر به سمت عراق با توهین و پرتاب گوجه و هرچه داشتند ما را تحقیر میکردند. اما روز آزادی، برخورد مردم عراق تغییر کرده بود و رفتار بهتری نشان میدادند.»
این آزاده درباره یکی از صحنههای بهیادماندنی روز آزادی گفت: «صبح زود ما را با اتوبوس میبردند. طلوع خورشید را دیدم و به دوستم گفتم نگاه کن! چون در موصل هیچوقت طلوع آفتاب را نمیدیدیم و همیشه از ساعت ۱۰ به بعد را تجربه میکردیم. افسر عراقی وقتی دید خوشحال و هیجانزده هستیم، پرسید چه میکنید؟ گفتم طلوع خورشید است. با تعجب گفت خوب، خورشید است دیگر، چه اهمیتی دارد؟ گفتم من هشت سال طلوع خورشید ندیدم. در آن لحظه اشک در چشمانش جمع شد. خودش را کنترل کرد تا متوجه نشویم و گفت نمیدانستم اینقدر به شما سخت گذشته است.»
نواییزاده اوج روایت خود را به لحظه ورود به خاک ایران اختصاص داد و با تأکید بر اضطراب آن لحظه گفت: «تا وقتی برادران سپاهی را در مرز ندیدم، هنوز ترس داشتم که شاید ما را برگردانند. اما به محض دیدنشان، با سرعت به سمت آنان دویدم و خودم را در آغوششان انداختم. آن لحظه باور کردم آزادی واقعی آغاز شده است.»
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com