سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
برشی از کتاب:

کتاب «خداحافظ آقای رئیس»/ فصل آزادی

نکند برایمان نقشه جدیدی کشیده باشند!
کتاب «خداحافظ آقای رئیس»/ فصل آزادی
برشی از فصل آزادی کتاب «خداحافظ آقای رئیس» منتشر شد. این کتاب حکایت زندگیِ حجت‌الاسلام والمسلمین «علی علیدوست» است.

 به گزارش روابط‌ عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،  برشی از فصل آزادی کتاب «خداحافظ آقای رئیس» منتشر شد. این کتاب حکایت زندگیِ حجت‌الاسلام والمسلمین «علی علیدوست» است.

 

علی علیدوست که در بین هم‌بندانش به «قزوینی» معروف است با انتخاب راه طلبگی علاوه بر تحصیل علم، قدم در راه مبارزه با نظام شاهنشاهی گذاشت. 

بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و شروع جنگ عراق علیه ایران این روحانی شجاع مانند دیگر جوانان این مرز و بوم به جبهه‌های جنگ پیوست و در شرایط نابرابری به اسارت نیروهای بعثی درآمد و سال‌ها با مقاومت و ایستادگی در غربت زندگی کرد. این آزادة هوشیار در تمام مدت اسارت در جهت فعالیت‌های فرهنگی گام برداشت و در این راه حبس انفرادی و انواع شکنجه‌ها را تحمل کرد، اما هرگز دست از مقاومت و مبارزه علیه دشمن بعثی برنداشت. 

 

 

 


خداحافظ آقای رئیس
خداحافظ آقای رئیس

 

فصل آزادی

روز 24 مرداد 1369 داشتم برای گروههای سرود، مسئولی تعیین میکردم. چرا که هیچ کدام از بچههای عضو گروه مسئولیت را نمیپذیرفتند. با مسئول فرهنگی اردوگاه قدم می‌‌زدیم و گفتوگو میکردیم. برای هفته اول مهر، هفته دفاع مقدس برنامههایی در نظر داشتیم که لازم بود آنها را با هم مرور کنیم.

لحظههایی هست که برای همه عمر در وجود انسان حک میشود. برای من و خیلی از بچهها شاید آن لحظه به یاد ماندنیترین لحظه عمرمان شد. در همان موقع، صدایی در محوطه اردوگاه به گوش رسید. بلندگوها اخبار رادیو تلویزیون عراق را همزمان پخش میکردند. گوینده میگفت: «سنذیع علیکم بعد قلیل بیاناً مهماً من قیاده قاعده القوات المسلحه...»

تا لحظات دیگر پیام مهمی از طرف سیدالرئیس صدام حسین پخش خواهد شد. فکر و ذهنم درگیر این پرسش شد که چه پیام مهمی میتوانست باشد. افکار آزاردهنده به مغزم هجوم میآورد و نگرانم میکرد.

نکند دوباره حملهای شده و قرارداد صلح نقض شده باشد!

نکند در ایران اتفاق شومی رخ داده و صدام از شوق و ذوقش بیانیه صادر میکند!

نکند برایمان نقشه جدیدی کشیده باشند!

نکند...

خلاصه گوینده همه را جان به لب کرد تا سرانجام بعد از کلی مقدمهچینی شروع به خواندن بیانیه کرد. من کنار پنجره ایستاده بودم؛ گوشم به شنیدن صدا و چشمم به آسمان بود و چیزی نمیدیدم جز کلمات صدای گوینده.

متن بیانیه، نامه صدام حسین به رئیس جمهور ایران بود:

 

بسمالله الرحمن الرحیم

«جناب آقای علیاکبر هاشمیرفسنجانی، رئیس جمهوری محترم اسلامی ایران

پس از اتکال بر خداوند متعال و به نیت از بین بردن تمامی موانعی که بر سر راه ایجاد روابط برادرانه میان تمام مسلمانان و از جمله برادران مسلمان ایران وجود دارد و به منظور فعال ساختن جدی و هماهنگ کردن برادران مؤمن جهت رویارویی با اشراری که میخواهند به مسلمانان و امت عرب ضربه بزنند و برای اینکه ایران و عراق را از تحریکات و بازیهای قدرتهای شرور بینالمللی و وابستگان آنان در منطقه بازداریم و به منظور هماهنگی با روح اصولی که در 12 اوت 1990 به منظور ایجاد صلح دائمی و همه جانبه در منطقه اعلام کردیم و خواست ما از آن نامه برقراری صلح دائم و همهجانبه در منطقه بود و برای آن که از هرگونه بهانهای که مانع از همکاری و موجب افکار بد شود، ممانعت کند و همچنین برای این که امکانات عراق، دور از صحنه رویارویی عظیم معطل نماند و به منظور به کار گرفتن آنها در جهت اهدافی که مسلمانان و اعراب شرافتمند به حق بر آن توافق دارند و دوری جستن از تداخل سنگرها و کینهها و بغضها و برای آن که خیرخواهان راه خود را در بازگشت روابط عادی خواهند یافت، به عنوان ثمره مذاکرات از زمان نامه 1990/04/21 ما، تا آخرین نامه شما در هشتم اوت 1990، به عنوان راهحل نهایی و روشنی که جای هیچگونه ابهامی باقی نگذارد، تصمیمات زیر را اتخاذ کردیم:

1. موافقت با پیشنهاد شما که در نامه جوابیه مورخ هشتم اوت 1990 توسط «برزان ابراهیم تکریتی» نماینده ما در ژنو از آقای سیروس ناصری نماینده شما دریافت شد. پایه قرار دادن قرارداد 1975 به عنوان اصول منسجم با آنچه که در نامه 30 ژوئیه 1990 به ویژه در مورد تبادل اسرا و بندهای 6 و 7 از قطعنامه 598 آمده است.

2. بر اساس آنچه که در بند اول این نامه و آنچه که در نامه مورخ 30 ژوئیه 1990 آمده است، ما آمادهایم هیئتی را به تهران بفرستیم و یا هیئتی توسط شما به بغداد اعزام شود تا موافقتنامهها را جهت امضا آماده کند.

3. به عنوان ابتکار حسننیت، ما از روز جمعه هفدهم اوت (1369/05/26) نیروهای خود را از مرزهای شما فرامیخوانیم و تنها نیروهای سمبلیکی را به عنوان نگهبانان و پلیس مرزی باقی میگذاریم تا در شرایط طبیعی به وظایف روزمره خود عمل کنند.

4. کلیه اسرای جنگ با تمام تعداد بازداشتشدگان را فوراً از راه مرزهای زمینی از جمله «خانقین» و «قصرشیرین» و مناطقی که مورد توافق دو طرف خواهد بود، آزاد خواهیم کرد و ما اولین گام در این زمینه را روز جمعه هفدهم اوت برخواهیم داشت.

آقای رفسنجانی رئیسجمهور، با این تصمیم ما همه چیز روشن و تمام خواستهها و مسائلی که بر آن تکیه میکردید، تحقق مییابد و چیزی نمانده است مگر آن که موافقتنامهها آماده و امضا شود تا هر یک از ما جهت ورود به زندگی جدید، اشراف واضح داشته باشیم.

همکاری ما باید در سایه اصول اسلامی و احترام متقابل و دور کردن طرفهایی باشد که خواستار شر برای منطقه هستند و قصد دارند از آب گلآلود ماهی بگیرند و شاید با یکدیگر همکاری کردیم تا خلیج (ِفارس)، دریاچه صلح و امن و خالی از ناوگان و نیروهای خارجی باشد که بدخواه ما هستند. به علاوه همکاری در مسائل حیاتی دیگر- و الله اکبر و الحمدلله.

    صدام حسین - رئیس جمهوری عراق - 23 محرم 1411 ه - 14 اوت 1990 م.»

به این ترتیب در این نامه صدام حسین ضمن پذیرفتن قرارداد الجزایر و بازگشتن به مرزهای بینالمللی اعلام کرده بود که برای نشان دادن حسننیت خود از تاریخ 26 مرداد 1369 بهطور یکجانبه، هزار نفر از اسرای ایران را آزاد خواهد کرد.

به آقای رنجبر گفتم: «به وطن برمیگردیم؛ دیگر لازم نیست برای هفته دفاع مقدس برنامهریزی کنیم

ندایی در دلم فریاد میکشید: «برمیگردیم، برمیگردیم، به خانهمان برمیگردیم

به رنجبر گفتم: «به سرعت برو مسئول سرود را پیدا کن. باید چند سرود تمرین کنیم و آماده داشته باشیم

اوضاع اردوگاه ناگهان بهم ریخت. صدای شادی بچهها، صدای شکرگزاریها، صدای در آغوش کشیدنها و گریه کردنها، صدای گفتوگوهای شاد، نشانی دادنها، نشانی گرفتنها، صداها... صداها... صداهای خوب و دلنشین، صدای تکاپوی زندگی، حس قوی حیات.

زیدالله نوری را پیدا کردم. گفتم از سرودهایی که تا به حال اجرا شده چند تا از بهترینها را تمرین کنید تا وقتی رسیدیم ایران اگر لازم شد اجرا کنیم. نوری با شور و حرارت گروهش را جمعوجور کرد و به طرف حمام رفتند تا تمرین را شروع کنند.

تمام لحظههای آن روز خاطرهای به یادماندنی در ذهن همة ما بر جا گذاشت. سوت پایان آمارگیری زده شد. برای آخرین بار داخل آسایشگاههایمان شدیم. فرصت استراحت نبود. این آخرین لحظههای با هم بودن، غنیمت بود. آن شب تا صبح بیشتر بچهها بیدار ماندند. همه مشغول گفتوگو بودند. البته گاهی این ظن به قلبمان نیش میزد که نکند همه اینها نمایشی از جانب عراقیها است. نکند خورشید طلوع کند و ما متوجه شویم همه چیز خدعهای برای شکستن ما بوده است. چنین اتفاقاتی سابقه داشت. بعضیها واقعاً باور نکرده بودند. برای همین خوابیدند. کمکم نزدیک اذان صبح شد. آخرین نماز صبح و آخرین راز و نیاز گفتنهایمان در آسایشگاه در سکوتی سنگین گذشت؛ شاید با مروری بر خاطرات سالها رنج اسارت.

ساعت 8 صبح درها باز شد. همه با شور و شوق، لباس پوشیده و حاضر برای آمارگیری رفتیم. بعد از تقسیم صبحانه، حدود ساعت 9 و نیم، بلندگوهای اردوگاه روشن شد و اعلام کردند هیئت صلیبسرخ وارد اردوگاه شده است تا مقدمات اعزام هزار نفر از اسرا به ایران را آماده کنند. ضمناً مترجمهای زبان عربی و انگلیسی را هم احضار کردند. نام و شماره این هزار نفر خوانده شد تا بروند و فرم رضایتنامه بازگشت به ایران را امضا کنند. از همه درخواست کردند برای بهتر پیش رفتن کارها با مسئولان همکاری کنند. بعد از پخش این خبر، رسیدن لحظه آزادی حقیقتی جدی و انکارناپذیر به نظرمان رسید. آن واقعهای که سالها در انتظار رسیدنش حسرت کشیده بودیم، رؤیا ساخته بودیم و ناامید شده بودیم، اکنون به صورت واقعیتی دست یافتنی در برابرمان خودنمایی میکرد. برخلاف دفعه قبل که با شنیدن خبر رفتن، فریاد شور و شوق فضای اردوگاه را پر کرد، این بار ناگهان ناله و گریه اسرا از جدایی یکدیگر در فضای اردوگاه طنین انداخت. هیچ حواسمان نبود که رسیدن به آزادی یعنی جدا شدن از یکدیگر و این بار ناگهان با این حقیقت تلخ روبهرو شدیم؛ دیگر همدیگر را نداشتیم؛ باید از یکدیگر جدا میشدیم؛ باید با دوستانی که از برادر به هم نزدیکتر و مهربان بودیم خداحافظی میکردیم. با دوستانی که سالها کنار هم رنج کشیده بودیم، بر زخمهای حاصل از شلاق و شکنجه یکدیگر مرهم گذاشته بودیم، با هم و برای هم گریه کرده بودیم. کنار هم خندیده بودیم، نقشهها کشیده بودیم، یاد گرفته بودیم و زیر سقف کوتاه اسارت، شبها و روزهای زیادی نفس کشیده بودیم. بچهها همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه سر دادند. روز عجیبی بود!

صد افسوس که دوربین نداشتیم تا آن لحظههای ناب را ثبت و ضبط کنیم؛ آن هنگامة اشک و آه واقعاً ثبت کردنی بود.

از بلندگوها اعلام کردند که افراد به نوبت و به ترتیب شماره بروند و فرم مربوط به آزادی خود را امضا کنند. از هر اسیر میپرسیدند: «آیا حاضری به ایران برگردی؟»

چه پرسش تلخ و احمقانهای! انگار از کسی بپرسند میخواهی زنده بمانی؟! و البته بچهها با لبخند پاسخ مثبت می‌‌دادند.

به ما دستور دادند اصلاح کنیم و بعد وسایلمان را جمع کنیم، لباس نو بپوشیم و آماده باشیم. از جملة «وسایلتان را جمع کنید» خندهام گرفته بود! کدام وسایل؟! آلبوم عکسی که جلد آن از مقوای پودر لباسشویی و برگههای نایلونیاش از پلاستیکهای کهنه درست شده بود، چند نامهای که از ایران برایم رسیده بود، یک مهر کربلا یادگاری اولین سفر کربلا، یک جانماز دوخته شده از پارچه دامن دشداشه، یک جلد نهجالبلاغه تمام وسایلی بود که با خود برداشتم. چند تا دفتر هم داشتم که برای جمعآوری اطلاعاتشان زحمت زیادی کشیده بودم. متأسفانه آنها را با خودم نیاوردم و سالهاست بر این خطای خود تأسف میخورم.

اعلام کردند هرکس امانتی نزد عراقیها دارد برای پس گرفتنش بیاید. در ابتدای ورود به اردوگاه مقداری از وسایل شخصی بچهها را گرفته بودند. من هم 600 تومان پول همراهم بود که تحویل داده بودم. برای گرفتنش رفتم. صفی تشکیل شده بود. من هم داخل صف ایستادم. نوبتم که شد فهمیدم رفتنم بیهوده بوده است. خبری از پولها نبود. خیلیها مثل من دست خالی برگشتند.

به طرف در خروجی رفتیم. عراقیها به صف ایستاده بودند. تا روز آخر هم دست از وحشیگری و آزار دادن بچهها برنداشته بودند. در همان روز آخر چند نفر را کتک زدند. آنها برای بدرقه ما جمع شده بودند. بعضیهایشان میخندیدند و دست تکان می‌‌دادند. شاید از این که از چنان وظیفهای خلاص میشدند خوشحال بودند.

چشمم به سرهنگی افتاد. همانطور که در حال گذشتن از مقابل او بودم به یاد گذشته افتادم. او یکی از همان سربازهایی بود که بارها باعث آزار من و بچهها شده بود؛ کسی که حالا یک سرهنگ بود نه یک سرباز ساده. یکی از همانها که هیچوقت باور نکرده بود من به قول خودشان «رئیس محکمه» نیستم. با اشاره مرا نگه داشت و چشم در چشمم دوخت. نگاه میخوارش برای لحظهای مرا ترساند. نکند مرا از جمع بیرون بکشد و نگهام دارد! هول و ولایی دلم را آشوب کرد. نمیدانستم در چنین لحظهای چه واکنشی نشان بدهم بهتر است، آیا مثل سابق چشم به زمین بدوزم و یا مسیرم را عوض کنم و به روی خود نیاورم. ما هنوز در سرزمین دشمن بودیم و هر اتفاقی ممکن بود رخ بدهد. در یک آن تصمیم خود را گرفتم. در دل توسلی غریبوار به حضرت اباعبدالله الحسین جستم و از سرورم پناه خواستم. ناگهان نوری در قلبم روشن شد و همه وجودم را در خود گرفت و گرم کرد. سرم را بالا گرفتم و مستقیم به چشمهایش زل زدم. حس کردم اقتدارش ذوب شد و پس نشست. در واپسین لحظه، دهان پلیدش به نیشخندی از هم باز شد و چیزی گفت؛ نه مثل همیشه با صدای فریاد، بلکه با زمزمهای نامفهوم به فارسی کج و کولهای گفت: «خداحافظ آقای رئیسخشم فروخورده در کلامش را به خوبی حس کردم.

این بار بدون چشمبند و دستبند، سوار اتوبوس شدیم و بدون آنکه ناچار شویم سرمان را پایین نگه داریم، خیابانها و مناظر بیرون را نگاه کردیم.

قطار موصل به بغداد از نوع قطارهای اتوبوسی بود. یاد روزهایی افتادم که ما را با آن قطارهای ملقب به حیوان تور جابهجا میکردند. واگنهایی پر از بوی پشگل و پهن، سرد و تاریک. این قطارها نسبتاً تمیز بودند. پنجرههایش هم باز بود و ما هم آزادانه و بدون چشمبند میتوانستیم در راهروی قطار قدم بزنیم و با هم گفتوگو کنیم. قطار بدون توقف به طرف بغداد رفت. نماز مغرب و عشاء را در حال حرکت در قطار خواندیم. برای شام ساندویچ نان و چیزی شبیه کتلت دادند و گفتند لباسهای زرد اسارت را که علامت PW بر روی آن بود، تحویل بدهیم و به هر کدام یک دست لباس و کفش نو تحویل دادند. لباسهای زرد را تحویل دادیم؛ ارزانی خودشان! روز اول که مجبور به پوشیدن این لباسهای چندشآور شدیم انگار روی تنمان سنگینی میکرد. حالا که فکر میکنم میبینم بد نبود اگر آن لباسهای زردرنگ را به عنوان یادگاری از آن روزها نگه میداشتیم. سپیدة سحر به بغداد رسیدیم و نماز صبح را همانجا با تیمم خواندیم. سوار اتوبوسهایی که از قبل آماده ایستاده بودند شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم. هیچ کدام از بغداد خاطره خوشی نداشتیم. بازجوییهای مأموران بیرحم استخبارات، سالنهای پیچ در پیچ وزارت دفاع و کتکها، عبور خفتبار از میان شهر و تحقیر شدن توسط مردمی نادان.

عجیب اینجا بود که باز هم اهالی بغداد در صفهایی تا خارج از شهر ایستاده بودند ولی این بار خبری از آب دهان انداختن و لنگه کفش و میوه گندیده پرت کردن نبود. بلکه با اشارههای محبتآمیز ما را بدرقه میکردند. چه اتفاقی رخ داده بود، اینها مگر همان مردم نبودند؟ شاید آنها هم از جنگ هشت ساله به ستوه آمده بودند. شاید عزیز اسیری در ایران داشتند که چشم انتظار بازگشتش بودند به این امید که رفتن ما بازگشت آنها را سرعت میبخشد.

تا مرز خسروی راه زیادی مانده بود و ما تازه اول راه بودیم. با آنکه آزادی را در دو قدمی خود میدیدیم ولی ناامیدیها و فریبهای پیدرپی عراقیها باعث شده بود هنوز هراس نرسیدن به مرز و یا برگشتن به اردوگاه به قلبمان چنگ بزند.

کاروان اتوبوسهای هزار اسیر به سمت مرز راه میسپرد. از خورد و خوراکی خبری نبود. کسی هم به فکر خوردن نبود. تشویش، مجالی برای گرسنگی نمیگذاشت. سرانجام حدود ساعت 11 صبح به مرز رسیدیم. به دستور صدام حسین، هنگام پیاده شدن از اتوبوس به هر کداممان یک جلد قرآن کریم که چاپ بغداد بود و نام صدام هم در آن درج شده بود، دادند. خوشبختانه ما را تفتیش نکردند. ما را همانجا زیر آفتاب سوزان مرداد نشاندند. کمکم آثار تشنگی و گرسنگی و خستگی، خود را نشان می‌‌دادند. باید منتظر هیئت صلیبسرخ و مسئولان ایرانی مینشستیم. در گوشهای تلی از هندوانه ریخته بودند که به ما هم دادند ولی هندوانهها زیر آفتاب چنان داغ شده بود که چندان فایدهای نداشت.

لحظههای دشواری بود. آخرین دقایق حضور در غربت اسارت. لحظههایی که در دل به معصومین متوسل میشدیم که اتفاقی نیفتد و به سلامت از مرز عبور کنیم. ساعتی گذشت و سرانجام از آن سوی مرز نیروهای ایرانی پدیدار شدند. گروه صلیبسرخ هم آمدند. ناگهان یکی از نیروهای ایرانی با دیدن اسرا تکبیر گفت.

با صدای تکبیر آنها ما هم تکبیر گفتیم. عراقیها از این کار خوششان نیامد و فوراً واکنش نشان دادند. اما معلوم بود اختیار اوضاع از دستشان دررفته است و دیگر کسی به آنها اهمیت نمیداد.

نیروهای صلیبسرخ در جایگاه خود مستقر شدند و به ترتیب، اسم و شماره افراد را میخواندند و از مرز عبور می‌‌دادند. در آن سو هم نیروهای ایرانی افراد را تحویل میگرفتند.

چه حال خوشی بود پا بر خاک میهن گذاشتن. این خاک از جنس خاکهای دیگر کره زمین نبود. عطری داشت بیمانند. مهری در دلش بود بینظیر. هرکدام که وارد خاک ایران میشدیم بیاختیار بر آن سجده میکردیم و آن را میبوسیدیم. شکر میکردیم و دانههای اشکمان بر دامنش مینشست.

داخل اتوبوسهای ایرانی که نشستیم از راننده خواستیم رادیو را روشن کند. راننده کمی تعجب کرد. بنده خدا از کجا میدانست سالهای سال آرزوی ما شنیدن صدای رادیوی کشورمان بود و چه کتکها که بابت آن خورده بودیم. از رادیو اخبار پخش شد. در ادامه، بخشی از خطبههای نماز جمعه که مربوط به اسرا می‌‌شد پخش شد. امام جمعه با جملة: «سلام علیکم بما صبرتم، آزادگان خوش آمدید» سخن آغاز کرد. این اولین بار بود که واژه «آزاده» را به جای اسیر میشنیدیم.

اتوبوس راه افتاد، وقتی به حوالی اولین آبادیها و شهرها رسید، از همه طرف در محاصره مهر و عاطفه مردمی که به استقبال فرزندانشان آمده بودند قرار گرفتیم. دریایی از عشق و مهربانی که هیچ بیانی قادر به توصیف آن نیست. از مرز خسروی تا قصرشیرین و از آنجا تا سرپلذهاب و کرند غرب و اسلامآباد غرب دریای مواج مهربانی مردم ما را احاطه کرده بود. از مردم عادی گرفته تا مسئولان لشکری و کشوری و معاون اول رئیسجمهور، وزیر خارجه، فرماندهان ارتش و سپاه و نمایندگان مجلس در کنار مردم عزیز و قدرشناس، صحنههای زیبایی از خوشامدگویی آفریدند. گوسفند قربانی کردند و مهربانیهای بسیار که قابل ذکر نیست. آمده بودند تا خستگی سالها اسارت را از تن بچههایشان به درآورند. من حس کردم برای این مردم هر کاری انجام بدهم باز هم کم است و قادر نخواهم بود گوشهای از محبتهای بیدریغشان را جبران کنم.

احساس کردم سرم گیج میرود. حالت تهوع داشتم و هر لحظه بدتر میشدم. گرمازده شده بودم. وقتی به اسلامآباد رسیدیم با کمک بچههای تاکستان خود را به بهداری صحرایی که در گوشهای از پادگان محل اسکان موقت ما بود رساندم. مرا روی تخت خواباندند و سِرُم وصل کردند. از خستگی و اضطراب آن چند ساعت به خواب رفتم. وقتی چشم باز کردم در حالتی نیمه هوشیار، فراموش کردم چه حوادثی رخ داده و ما آزاد شدهایم. به تصور اینکه هنوز در اردوگاه هستم شروع کردم به عربی صحبت کردن. از پرستار پرسیدم: «من چرا اینجا هستم؟ اینجا کجاست؟»

پرستار که داشت سِرُمِ تمام شده را از دستم باز میکرد از وحشت قدمی واپس گذاشت. لابد فکر کرده بود یک عراقی خودش را بین اسرای ایرانی جا زده است.

یکی از دوستان که همان اطراف مراقب من بود، خودش را رساند و گفت: «علیآقا اینجا ایران است. ما آزاد شدیم. تو حالت بهم خورد به بهداری آوردیمت

کمکم همه چیز را بهخاطر آوردم. شاید برای صدمین بار یا هزارمین بار آن روز خدا را شکر کردم.

نماز مغرب و عشاء را به امامت روحانی پادگان خواندیم. قرار بود ما چند روز در همان پادگان قرنطینه شویم. برایمان پرونده تشکیل دادند. از ما عکس گرفتند و معاینات دقیقی انجام دادند. یک کارت موقت سه ماهه به هر یک از ما دادند و به هر کدام یک دست لباس بسیجی و یک دست کت و شلوار دادند.

گروههای فیلمبرداری از صدا و سیما برای تهیه گزارش و فیلم آمده بودند. گروه سرود را آماده کردم و قرار شد برنامه سرود آزادگان ضبط شود. قرار بود از همان اسلامآباد غرب، افراد به شهر و دیار خودشان بروند. حس کردم این جدا شدن و رفتن پسندیده و درست نیست. همه در محوطه پادگان جمع بودند. بیاختیار میکروفون را گرفتم و بعد از تشکر از زحمات دستاندرکاران گفتم: «اجازه دارم خواستهای را مطرح کنم؟» مسئولان اردوگاه اجازه دادند تقاضایم را بگویم. گفتم: «خبر رحلت امام در اسارت کمر ما را شکست و داغی شد که تا زندهایم دل همهمان را میسوزاند. ما میخواهیم ابتدا به زیارت مرقد امام برویم و بعد با مقام عظمای ولایت و جانشین امام دیداری داشته باشیم و بعد به خانههایمان برویمپیشنهاد من با صلوات غرای آزادهها تأیید شد. تقاضایم پذیرفته شد و قرار شد همگی ابتدا راهی تهران شویم.

آن روز مشغول ناهار خوردن بودیم که یکی از دوستان آمد و گفت: «سربازی آمده است و سراغ آزادههای قزوینی را میگیرد، برو ببین میتوانی کمکش کنیمن رفتم و از پشت میلهها با او سلام و احوالپرسی کردم. از روی اتیکت نامخانوادگیش متوجه شدم از اقوام است. سراغ «علی محمدی» را گرفت. گفتم: «خودم هستمخودش را معرفی کرد. در تمام لحظهها منتظر بودم خبری از پدرم بدهد؛ ولی او حرفی نزد. پرسیدم: «حال پدرم چطور است؟» ترسیدم سؤال کنم زنده است یا نه که نکند جواب منفی بشنوم.

گفت: «حالش خوب است، زنده و سالم استخیلی خوشحال شدم. خدا را از صمیم قلب شکر کردم. پدر، همه زندگیم بود. سرباز که نامش نعمت بود، گفت: «همین امروز خبر رسیدنت را به اهالی میدهممیدانستم خانوادهام تلفن ندارند. او گفت: «به یکی از اقوام که تلفن دارد خبر میدهدهمان روز خبر آزادیم به خانوادهام رسیده بود.

در آن سه روز بعضی از خانوادههای شهدا با عکس فرزند شهیدشان به دیدن ما میآمدند تا اگر خبری از آنها داریم بگوییم. دیدن این خانوادهها خاطرهای اندوهناک در من باقی گذاشت. از کسانی که آمدند، خانواده شهید تندگویان، همسر شهید به همراه خانم افراز که به «امالاسرا» شهرت داشت، آمده بود. عباس راننده شهید تندگویان در بین آزادهها بود. همسر شهید تندگویان به سراغ او رفت. بعد از گذراندن دوره قرنطینه با اتوبوس به کرمانشاه رفتیم. از کرمانشاه با هواپیمای سی130 به سوی تهران پرواز کردیم. در فرودگاه مهرآباد جمعی از مسئولان کشور برای استقبال از ما حاضر شده بودند. بعد از پذیرایی مختصری، با اتوبوس به سمت حرم مطهر امام(ره) حرکت کردیم. جمعیت زیادی از مردم در میدان آزادی و خیابانهای اطراف حاضر شده بودند تا از آزادهها استقبال کنند. مردم با چهرههایی که در آن اشک و لبخند، آمیزهای دیدنی به وجود آورده بود، شعار می‌‌دادند، ابراز محبت میکردند. پرچمها و دست نوشتههای کوچک و بزرگ و تصاویری از شهدا در دست داشتند. هیاهوی عجیبی بود. به نزدیک حرم امام(ره) رسیدیم. حرم و اطرافش مملو از جمعیت بود. مردم با شاخههای گل به آزادهها خوشامد گفتند. نگاهمان که به آرامگاه امام افتاد، دلمان گرفت. با چشمهایی اشکبار به سمت مرقد رفتیم. آزادهها اطراف ضریح حلقه زدند و عاشقانه آن را در آغوش گرفتند و به یاد سالهایی که با عشق او گذرانده بودند و اکنون بر مزارش حاضر بودند گریه کردند.

آن روز گروه سرود، سرودی را که از قبل آماده کرده بود و در رثای امام(ره) بود، با شور و حالی نگفتنی اجرا کرد. اشکها سرازیر شد و نالهها به آسمان رفت. برنامه خوشامدگویی و سخنرانی اجرا شد. چند نفر از بستگان من، مرا پیدا کردند. بعد از در آغوش کشیدنها و احوالپرسی کردنها، چند عکس یادگاری انداختیم. داییام که بین جمع بود، پیشنهاد کرد از همانجا با آنها همراه شوم و به خانه برویم. دلم راضی نشد از کاروان جدا شوم. آن هم قبل از دیدار با مقام معظم رهبری که آرزوی همهمان بود. از آنها جدا شدم. بعد از نماز و ناهار به سمت بیت رهبری راه افتادیم. در حسینیه امام خمینی جمع شدیم و لحظاتی در انتظار ماندیم. با باز شدن در و آمدن نایب امام زمان(عج) و دیدن چهره منور ایشان، همة خستگی و کسالت آن روزها از جسم و جانمان پرکشید. بچهها بدون هماهنگی قبلی شعار اباالفضل علمدار، خامنهای نگه دار را سر دادند. دعایی که وقتی در حرم مطهر حضرت عباس(ع) بودیم با آن شرایط، از قلب به زبانمان جاری نشد و تنها به زمزمهای آهسته اکتفا کردیم. آقا شروع به صحبت کردند. از جنگ و اسارت و رحلت امام(ره) و سختیهای این سالها گفتند و ما گریه کردیم.

بعد از مراسم، عکس یادگاری گرفتیم. از حسینیه بیرون آمدیم. تعدادی از دوستانمان از همانجا با خودروهایی که به دنبالشان آمده بودند به سمت شهرهایشان رفتند. ما راهی فرودگاه شدیم. در فرودگاه، خودرویی از طرف سپاه قزوین رسید و آزادههای قزوینی را سوار کرد و به سمت قزوین رهسپار شدیم. از لحظهای که سوار خودرو شدم یاد پدرم مرا رها نکرد. فکر میکردم الان چه شکلی شده، نکند چنان پیر و فرتوت شده باشد که مرا نشناسد. عاشقانه و بیقرار به پدرم فکر میکردم. پدری که از کودکی عشق اباعبدالله الحسین را در جانم کاشت. عشقی که در لحظههای پردرد اسارت کارساز میشد. توسلهایی که نیاز روحی و دردهایم را تسکین می‌‌داد و گرههایم را باز میکرد. پدر، پدر عزیز و خوبم، تنها همین کار تو برای تربیت من، برای آموزش عشق حسین کافی است که تا پایان عمر خاک پایت را سرمه چشم کنم.

در تمام مسیر راه تا تاکستان، مردم روستاها و اطراف، مشتاقانه و خوشحال به استقبالمان آمدند. طوری اطراف خودرو را گرفته بودند که خودرو نمیتوانست سرعت بگیرد.

سرانجام به محل بسیجِ تاکستان رسیدیم. جایگاهی درست شده بود که قرار بود من آنجا سخنرانی کنم. بالا رفتم و آماده سخنرانی شدم. ناگهان دیدم پدرم از میان جمعیت به سویم میآید. فراموش کردم میخواهم چه بگویم. اصلاً یادم رفت برای چه آن بالا رفته بودم. پدرم خودش را به من رساند. نمیخواستم در آغوش بگیرمش. نمیخواستم دستش را ببوسم، برای همین بر خاک افتادم. میخواستم خاک زیر پایش را ببوسم. اما او خم شد و بلندم کرد و نگذاشت. دست و پایش را بوسیدم. یادم نیست چه گفتم و او چه گفت. دستهای چروکیدهاش به بوسه و اشک من آغشته شده بود. دیگر قادر به صحبت کردن نبودم. هر چه بود پدر بود. چشمهایم از او پر شده بود. او که اولین آموزگار من بود. آموزگار عشق به مولایم حسین(ع).

  

۲۴ اَمرداد ۱۳۹۹
کد خبر : ۱,۱۵۰

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید