سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
 
برشی از کتاب:

کتاب «سرباز کوچک امام»| وداع با اسارت

کتاب «سرباز کوچک امام»| وداع با اسارت
نوجوان 13 ساله‌ای را تصور کنید که «گریه»، جواز حضورش در جبهه شد و در چشم بهم‌زدنی، بر اثر انفجار گلوله‌های «کاتیوشا»، تعداد زیادی از دوستانش شهید می‌شوند.

‌‌ فصل بیست‌ویکم: وداع با اسارت

دو سال از امضای آتش‌بس بین ایران و عراق می‌گذشت. در این دو سال حال و هوای اسارت کلی تغییر کرده بود. انگار تا وقتی جنگ بود تکلیف ما هم معلوم بود اما از وقتی که قطع‌نامه پذیرفته شد، یک جور بلاتکلیفی آمده بود سراغ‌مان. حالا که دو سال از تمام شدن جنگ می‌گذشت، هنوز هم صدام در صحبت‌هایش خط و نشان می‌کشید و برای صلح با ایران و بازگشت اسرا شرط و شروط‌های من‌درآوردی می‌گذاشت. آخرین بار یک ماه پیش در یکی از صحبت‌هاش گفته بود: «اگر روزی رسید که اسرائیل از فلسطین رفت و رژیم ‌نژادپرست آپارتاید در آفریقای جنوبی حق سیاه و سفیدها را یکی شناخت، ما هم با ایران صلح می‌کنیم!» با شنیدن این حرف‌ها دیگر باور کرده بودیم که صدام یک تار مویمان را هم به دست باد نمی‌دهد تا به ایران ببرد چه برسد به خودمان را.

چهارشنبه 24 مرداد 69 بود. یکی از روزهای گرم تابستان. آن‌قدر گرم که انگار از آسمان رمادی داغی می‌ریخت روی سرمان. ساعت نزدیک ده صبح بود. داشتیم در محوطه قدم می‌زدیم که یک مرتبه صدای رادیو عراق بلند شد گویندة رادیو گفت: «از طرف «قائدالمقادم» بیانیة بسیار مهمی صادر شده است که توجه شما را به شنیدنش جلب می‌کنم.» پیش خودم گفتم حتماً خبری دربارة جنگ عراق و کویت است. تا نیم ساعت بعد رادیو یکسره موزیک پخش کرد و گوینده حرف قبلی‌اش را تکرار کرد. از قیافه کنجکاو سربازها معلوم بود که آن‌ها هم نمی‌دانند چه خبر شده. همه سراپا گوش بودیم. بالاخره بعد از کلی صغری و کبری چیدن گوینده گفت: «صدام حسین رئیس جمهور عراق در نامه‌ای به آیت‌الله هاشمی در چند بند، مطالب مهمی را عنوان کرده‌اند که یکی از مهم‌ترین مفاد آن آزادی اسرای ایرانی است.» بعد هم اطلاعیه‌ای از قول صدام خواند که مضمونش این بود:

«... ما برای اثبات حسن نیت‌مان به دولت جمهوری اسلامی ایران و اینکه بگوییم همیشه طالب صلح و دوستی بوده‌ایم، از دو روز دیگر ـ یعنی جمعة همین هفته ـ اقدام به آزاد کردن اولین گروه هزار نفری اسرای ایرانی به طور یک طرفه از مرز خسروی می‌کنیم...»

وسط محوطه خشک‌مان زده بود. بعضی از بچه‌ها که خوب عربی نمی‌دانستند جمع شده بودند دور آن‌هایی که متوجه اطلاعیه شده بودند. اطلاعیه که تمام شد بچه‌ها همدیگر را بغل می‌کردند و می‌بوسیدند. صدای خنده‌شان بلند بود. بعضی‌ها هم شوکه شده بودند و هیچ چیز نمی‌گفتند. سربازهای داخل کیوسک نگهبانی پله‌ها را چندتا یکی کردند و خودشان را رساندند به خیابان جلوی اردوگاه و از خوشحالی می‌رقصیدند و هلهله می‌کردند. چند‌تا از سربازها هم دست انداخته بودند روی گردن هم و یزله می‌رفتند و تیرهوایی شلیک می‌کردند. تعدادی‌شان هم کف خیابان پشتک می‌زدند و به سر و کول همدیگر می‌پریدند. طوری رفتار می‌کردند که انگار در همة این سال‌ها آن‌ها جای ما اسیر بوده‌اند. پاک یادشان رفته بود که باید حداقل جلوی ما حفظ ظاهر کنند و از این اداها در نیاورند.

کنار سیم‌خاردار‌ها ماتم برده بود. چیزی گلویم را چنگ می‌زد. هیچ فکرش را نمی‌کردم روزی برسد که با شنیدن خبر آزادی این‌طور بغض کنم. حال عجیبی داشتم. حتی نمی‌توانستم با دیدن خوشحالی بچه‌ها یک لبخند کوچک بزنم. یکی از بچه‌ها که هیجان جمع را دید گفت: «بابا بیخودی، دلتون رو خوش نکنین. این صدام یه آدم هفت خطیه که یه روده راست تو شکمش نیست. از کجا معلوم که این نقشه‌اش نباشه؟!»

بیراه نمی‌گفت. با اطلاعیه‌ای که از قول او شنیده بودیم او یک شبه صدوهشتاد درجه تغییر رویه داده بود. این‌طوری پس تکلیف این همه شاخ و شانه کشیدن و این همه غرور و تکبر چه می‌شد؟! واقعاً صدام چطور حاضر شده بود این‌قدر خودش را تحقیر کند؟! او آدم مکاری بود که دومی نداشت. هیچ بعید نبود که فکری در سرش بچرخد اما با همه این حرف‌ها تنها چیزی که کمی دل‌هایمان را به این ادعا قرص می‌کرد جنگی بود که به تازگی صدام درگیرش شده بود. درگیری با کویت برای رژیم و ملتی که به تازگی از هشت سال جنگ فارغ شده بودند، آنقدرها هم که صدام فکر می‌کرد ساده نبود. تا قبل از قطع‌نامه صدام به بهانه حفاظت از دروازه‌های شرقی اعراب و جلوگیری از صدور انقلاب اسلامی به عراق و بقیه کشورهای عربی حسابی از کشورهای همسایه باج گرفته بود و اسبش را به هر کجا که دلش می‌خواست تازانده بود اما حالا چه؟ در هشت سال جنگ ایران و عراق که چیزی نصیبش نشده بود؛ به همین خاطر پیش خودش فکر کرد با حمله به کویت و فتح آن هم لااقل به قول خودش استان نوزدهمش را به دست می‌آورد هم با غارت کویت جبران مافات می‌کند و آنچه در جنگ ما از دست داده بود، به دست می‌آورد.

از همان روز بچه‌ها شروع کردند به رد و بدل کردن آدرس‌ها و شماره تلفن. پشت عکس‌های خانوادگی‌‌ای که طی این سال‌ها از ایران به دست‌مان رسیده بود، آدرس و شماره تلفن دوست‌هایمان را می‌نوشتیم تا بعد از آزادی بتوانیم سراغی از هم بگیریم. بعضی‌ها مثل من هنوز پکر بودند. نه اینکه به خاطر آزادی خوشحال نباشیم. بیش‌تر به خاطر اینکه داشتیم جمع باصفای بچه‌ها و تمام خوبی‌ها و موهبت‌های معنوی‌ای که خدا به برکت اسارت بهمان داده بود را از دست می‌‌دادیم، گرفته بودیم. حس و حال غریبی بود. تا جمعه که از رادیو بشنویم اولین گروه اسرا وارد ایران شدند، هنوز تردید داشتیم که صدام راست بگوید. جمعه رادیو با کلی سروصدا خبر ورود اولین گروه هزار نفری اسرای ایرانی را به کشور از طریق مرز خسروی داد. از همان موقع بازار خداحافظی و رد و بدل کردن آدرس و یادگاری داغ‌تر از قبل شد. جانماز، مهر و تسبیح، دستمال‌های گلدوزی شده و عکس، بیش‌ترین چیزهایی بود که در دست بچه‌ها می‌چرخید. این وسط سر بعضی از بچه‌ها شلوغ‌تر از بقیه بود؛ معلم‌ها، ارشدها، مداح‌ها، بچه‌های تئاتری و... از این دست بودند. خیلی دلم می‌خواست آدرس و نشانی‌ای از میرسید و اکبر عراقی داشتم. دلم می‌خواست حالا که خدا خواسته به خانه برگردیم، بتوانم آن‌ها را پیدا کنم و ارتباطم را با آن‌ها حفظ کنم.

صبح شنبه 27 مرداد، روزنامه‌های عراقی کلی عکس و گزارش دربارة آزادسازی اسرای ایرانی زده و در مقاله‌هایشان این اقدام بشردوستانه(!) صدام را تمجید کرده بودند. یکشنبه، دوشنبه و سه‌شنبه هر روز یک گروه هزار نفری از بچه‌ها آزاد شدند. ظاهراً آن‌طور که در روزنامه‌ها خواندیم ایران هم شروع کرده بود به آزادسازی اسرای عراقی. می‌دانستیم اگر روند آزادی بچه‌ها همین‌طوری پیش برود امروز، فردا نوبت بین‌القفصین یعنی همان کمپ هفت می‌شود. صبح چهارشنبه 31 مرداد اتوبوس صلیبی‌ها جلوی اردوگاه ایستاد و جمعیتی دو، سه برابر همیشه از صلیبی‌ها از آن پیاده شدند و پخش شدند بین چهار قاطع اردوگاه. صبحانه‌مان را خورده بودیم و منتظر آزادباش بودیم که سربازها ارشدمان را که بهروز شایگان بود صدا کردند بیرون. چند دقیقه بعد بهروز برگشت و گفت: «بچه‌ها کارت‌های صلیبتون رو در بیارید و به صف شید. صلیبی‌ها اومدن که برای آزادی آمارمون رو ثبت کنن. اگه خدا بخواد ان‌شاءالله فردا نوبت اردوگاه ماست.» بین بچه‌ها ولوله افتاد. همه چیز خیلی سریع‌تر از آنچه انتظارش را داشتیم، پیش می‌رفت. انگار داشتیم خواب می‌دیدیم. زود به صف شدیم و رفتیم بیرون.

وسط محوطه جلوی قاطع، دوتا میز چسبانده به هم دیده می‌شد که دو، سه‌تا صندلی هم پشتش بود. صلیبی‌ها روی صندلی نشسته و تعدادی فرم گذاشته بودند جلوی‌شان روی میز. نوبتی می‌رفتیم جلو و کارت صلیب‌‌مان را می‌دادیم دست‌شان. آن‌ها هم اطلاعات روی کارت را وارد فرم‌هایشان می‌کردند. نوبتم که شد کارتم را دادم دست مأمور صلیب؛ نگاهی بهم کرد و لبخند محوی زد. یکی از بچه‌ها که انگلیسی می‌دانست ایستاده بود کنارش تا حرف‌هایش را برایمان ترجمه کند. کار نوشتنش که تمام شد به مترجم چیزهایی گفت. او هم بهم گفت: «میگه کجا می‌خوای بری؟!»

گفتم: «یعنی چی که کجا می‌خوای بری! خب معلومه مثل بقیه می‌خوام برم ایران!»

مترجم گفت: «نیروی صلیب میگه طبق قوانین و پروتکل‌های صلیب‌سرخ هر اسیر موقع آزادی می‌تونه مکان بازگشتش رو خودش تعیین کنه. صلیب هم موظف به انجام هماهنگی‌های مربوطه‌ست. حالا با این وجود می‌پرسه کجا می‌خوای بری؟!»

از حرفش خوشم نیامد. اگر ما اهل این حرف‌ها بودیم همان وقت که ابریشم‌چی آمد اردوگاه و کلی التماس و درخواست کرد، دنبالش راه می‌افتادیم نه حالا که بوی آزادی تمام اردوگاه‌مان را برداشته بود و تا ایران راه زیادی پیش‌رو نداشتیم. ابرو در هم کشیدم، گفتم: «بهش بگو میرم مملکت خودم.»

تا ظهر کار صلیبی‌ها در اردوگاه طول کشید. در نگاه بچه‌ها اضطراب و هیجان موج می‌زد. بعد از نماز «سیدمحمدرضا ابطحی» که روحانی و سال‌ها در بین‌القفصین پیش‌نمازمان بود قدری برایمان حرف زد. گفت حالا که خدا را شکر داریم برمی‌گردیم به وطن، نکند خدایی نکرده به اسارت‌مان غرّه شویم و توقع‌های آن‌چنانی از مردم و مملکت‌مان داشته باشیم. ما اگر هر سختی و مصیبتی را در این سال‌‌ها تحمل کردیم، با خدای خودمان معامله کرده‌ایم و بس. نکند خدایی نکرده غرور بگیردمان و انتظار داشته باشیم که زیر پایمان فرش قرمز پهن کنند. بیایید سعی کنیم این حس خوب معنوی‌ای را که به لطف خدا و به برکت ائمه در این سال‌ها به دست آورده‌ایم حفظ کنیم. حیف است که بخواهیم این روزها و هدفی که برایش این همه سال مقاومت کردیم و دشمن را ذلّه کردیم فراموش کنیم.

هر چه به شب نزدیک می‌شدیم شور و شوق بچه‌ها بیش‌تر می‌شد. این وسط بعضی‌ها، یکسره وسط‌ِ های و هوی بچه‌ها یک مرتبه توی دل بقیه را خالی می‌کردند و می‌گفتند: «بابا بیخودی به شکم‌هایتان صابون نمالید. هیچ معلوم نیست تا فردا که بخواهد نوبت ما شود چه اتفاقی می‌افتد. یک دفعه دیدی همین امشب صدام پشیمان شد و نگذاشت بقیه اسرا مبادله شوند. تا پایتان را در خاک ایران نگذاشته‌اید الکی دلتان را خوش نکنید.»

حال خاص و غیرقابل وصفی داشتم. با چنان ولعی به در و دیوار اردوگاه و آسایشگاه نگاه می‌کردم که انگار دارم از بهشت دل می‌کنم. سیم‌خاردارهای اردوگاه برایم یک باغ گل شده بودند. می‌ترسیدم از اینجا بروم و خیلی چیزها را از دست بدهم. هنوز نرفته دلتنگ همه خاطرات تلخ و شیرینی که در اردوگاه داشتم، شده بودم؛ دلتنگ بچه‌های خوبی که از برادرهایم نزدیک‌تر و عزیزتر بودند. به این چیزها که فکر می‌کردم اشک می‌دوید توی چشم‌هایم. هر نفسی که می‌آمد و می‌رفت، داغ سنگینی بر دلم می‌گذاشت. داغ تمام شدن لحظه‌ها و ساعت‌های پایانی اسارت. واقعاً جدا شدن از این همه خاطره و حال خوش کار راحتی نبود. خیلی‌ها مثل من بودند. از سکوت طولانی و خیره خیره نگاه کردن‌شان به اطراف می‌شد فهمید در دل‌شان چه می‌گذرد. همان‌هایی که وقتی خبر پذیرش قطع‌نامه را شنیدند، آرام سرشان را انداختند پایین و بی‌صدا اشک ریختند. هیچ‌وقت در این دو، سه روز فرصتی دست نداد تا با آن‌ها بنشینیم یک گوشه و از حرف‌های دل‌مان بگوییم؛ از توفانی که در دل‌مان افتاده بود و داشت اذیت‌مان می‌کرد. شاید هم نمی‌خواستیم شادی بقیه را بعد از این همه سال مکدر کنیم. نمی‌دانم...

آخرین غروب اسارت از راه رسید. عراقی‌ها بر عکس همة این سال‌ها که یکی، دو ساعت قبل از غروب سوت داخل‌باش می‌زدند و آمار می‌گرفتند این دفعه بی‌‌خیال آمار و داخل‌باش ‌شده بودند. هر چه در محوطه قدم زدیم و به هم نگاه کردیم و منتظر سوت داخل‌باش شدیم، دیدیم خبری نیست. پشت سیم‌خاردار قدم می‌‌زدم و قرآن گوش می‌دادم. حس خوبی بود. تماشای خورشیدی که از لای حجم انبوه سیم‌خاردار غروب می‌کرد، زیبا و به یادماندنی بود. در آخرین غروب اسارت، برای شنیدن یک آیه بیش‌تر جان می‌دادم. کم‌کم شب از راه رسید. به غیر از هشت سال و نیمِ پیش که در عنبر برای تماشای فیلم، شب از آسایشگاه بیرون رفته بودیم، دیگر در این سال‌ها فرصتی برایمان پیش نیامده بود که آسمان شب را دیده باشم. بچه‌ها قبل از غروب شام را گرفته بودند. وقتی رفتیم داخل آسایشگاه که نماز بخوانیم و شام بخوریم کسی پشت سرمان در آسایشگاه را قفل نکرد. از همان موقع آزادی به سراغ‌مان آمده بود. شام که خوردیم پتوهایمان را برداشتیم و وسط قاطع پهن کردیم و نشستیم دور هم. بعضی‌ها دراز کشیده و به آسمان خیره شده بودند. نمی‌دانستم سربازها تا کی اجازه می‌دهند که در محوطه بمانیم. هر لحظه منتظر بودیم رحیم و عماد و جاسم که اطراف‌مان می‌پلکیدند سوت داخل‌باش بزنند. عماد سرباز اتو‌کشیده و ابرو در هم کشیده‌ای بود که یادم نمی‌آید در این مدت لبخندش را ببینم. همیشه عبوس بود و توی فکر. با این حال بعضی وقت‌ها که به هم می‌رسیدیم سرش را به علامت سلام برایم تکان می‌داد. به تیپ و قیافه مرتبش می‌آمد آدم باکلاسی باشد.

بچه‌های آسایشگاه‌های مختلف دور هم جمع شده بودند و با هم حرف می‌زدند. لحظه‌هایی را که بر ما می‌گذشت باور نمی‌کردیم. آن‌قدر با این دور هم نشستن‌ها و حرف‌زدن‌های بدون استرس در فضای محوطه غریبه شده بودیم که باورمان نمی‌شد سربازها شب آخری کاری به کارمان ندارند. بعضی‌ها می‌گفتند نکند به بهانه آزادی فردا همه‌مان را ببرند در بیابان و سربه‌نیست‌کنند. مگر در این سال‌ها بارها نشنیده بودیم که سربازها بگویند اگر دست ما بود هوای عراق‌العظیم را هم به شما حرام می‌کردیم و یک شبه کار همه‌تان را می‌‌ساختیم؟ بعضی‌ها هم بقیه را دلداری می‌‌دادند که نه بابا این حرف‌ها چیه؟ چرا این‌قدر نفوس بد می‌زنید شما؟ مگر ندیدید این چند روز این همه اسیر آزاد کرده‌اند؟

علی ابدال قیچی کوچک تاشویی را که از حانوت خریده بود، بهم هدیه داد. مجتبی راعی هم که مدت‌ها ارشد آسایشگاه‌مان بود ماژیک فسفری‌اش را که از صلیب گرفته بود یادگاری داد بهم. رحیم ارشدها را صدا کرد. گفتیم الان است که بگوید جمع کنید و بروید داخل آسایشگاه. اما وقتی ارشدها همراه سربازها برگشتند دیدم بهشان کلی لباس و کتانی داده‌اند تا بدهند به ما. لباس‌ها، از همان لباس‌‌های سبز ارتشی خودشان بود که تابستان‌ها می‌‌پوشیدند. آستین کوتاه و بدون درجه. ارشدها لباس‌ها و کتانی‌ها را بین بچه‌ها تقسیم کردند و گفتند برای فردا باید همگی این‌ها را بپوشیم.

دست‌شویی رفتن در شب در فضایی خارج از آسایشگاه برایمان عقده شده بود. با خیال راحت در قاطع قدم می‌زدیم و می‌رفتیم دست‌شویی و بعد دست و صورت‌مان را می‌شستیم و برمی‌گشتیم پیش بچه‌ها. خیلی‌ها هم رفتند حمام و دوش گرفتند تا برای فردا آماده باشند.

نماز جماعت صبح را با یک دنیا دلتنگی در آسایشگاه خواندم. چیز زیادی از نماز نگذشته بود که اتوبوس‌هایی که قرار بود ما را ببرند، جلوی اردوگاه صف کشیدند. اولین اتوبوس پیدا بود و آخرینش ناپیدا. دیشب ارشد بهمان گفته بود که صبح زود اتوبوس‌ها می‌آیند اما فکر نمی‌کردیم در تاریکی سحر بیایند. بعد از نماز همه لباس‌های جدید پوشیده بودند الّا من. شلوارم را عوض کرده بودم اما پیراهنی را که بهمان داده بودند گرفته بودم دستم و پیراهن اسارتی آستین بلند ارتشی‌ام را که دو، سه سال قبل بهمان داده بودند، پوشیده بودم. از لباس آستین‌کوتاه خوشم نمی‌آمد. به خودم گفتم تا آنجا که بهم گیر ندادند، لباسم را عوض نمی‌کنم. قیافة بچه‌ها در لباس‌های نظامی عراقی خیلی خنده‌دار شده بود. با آن سبیل‌ها و این لباس‌ها فقط یک کلاه و پوتین کم داشتند. فقط تنها فرق‌مان با عراقی‌ها در هیکل‌‌هایمان بود. دو‌تای ما را که روی هم می‌گذاشتند نصف یک سرباز عراقی هم نمی‌شد.

هنوز داخل آسایشگاه بودیم که رحیم آمد و گفت به صف بیایید داخل محوطه. یکسره هم تأکید می‌کرد که هیچ‌کس از آسایشگاه و کوله‌ها چیزی برندارد و فقط با همان یک دست لباس بیایید بیرون. بعد از این حرف‌ها سربازهایی که دنبالش بودند می‌رفتند سمت کتابخانه آسایشگاه و کتاب‌ها را دسته دسته روی هم می‌گذاشتند و از آسایشگاه می‌بردند بیرون و می‌گذاشتند داخل راهرو کنار در اولین آسایشگاه قاطع. نمی‌دانستیم چرا این‌قدر برای جمع‌وجور کردن وسایلِ اسرا عجله دارند و تا رفتن ما صبر نمی‌کنند. با این همه قبل از اینکه سربازها بیایند و بهمان اولتیماتوم بدهند، چیزهایی مثل آلبوم، نامه‌ها، مهر و جانماز و پارچه‌های تبرکی‌مان از کربلا را برداشته بودیم و در جیب‌های پیراهن و شلوارمان گذاشته بودیم.

موقع درآمدن از قاطع چشمم به نهج‌البلاغه‌ای که گوشه دیوار روی بقیه کتاب‌ها بود، افتاد. برعکس نهج‌البلاغه آسایشگاه‌مان که زهوارش در رفته بود، این نهج‌البلاغه ظاهر سالم و نویی داشت. وسوسه شدم آن را بردارم. پیش خودم گفتم حالا من شانسم را امتحان می‌کنم شاید گرفت. همان‌طور که داشتم قدم می‌زدم رفتم سمت کتاب‌ها و نهج‌البلاغه را برداشتم. زیر نهج‌البلاغه دفتر آموزش عربی‌مان بود، همان که قاسم قیّم درستش کرده بود. دیدم کسی از سربازها اطرافم نیست. زود دست بردم و آن را هم برداشتم. دفتر را گذاشتم لای پیراهنی که عراقی‌ها داده بودند و انداخته بودم روی دستم، نهج‌البلاغه را هم زدم زیر بغلم. اگر می‌خواستم آن را هم لای پیراهنم بگذارم قلنبه می‌شد و بدتر جلب توجه می‌کرد. پیش خودم گفتم توکل به خدا یک وجعلنا می‌خوانم شاید چشم‌هایشان ندید و توانستم آن را با خودم یادگاری ببرم.

در محوطه صف بسته بودیم. سربازها دم در اردوگاه لیست به دست ایستاده بودند. اسم هر کدام‌‌مان را که می‌خواندند از صف می‌آمدیم بیرون و از در اردوگاه خارج می‌شدیم. اگر این در را رد می‌کردم و کسی بهم گیر نمی‌داد، می‌توانستم نهج‌البلاغه و دفتر را با خودم ببرم. همان هم شد. اسمم را که خواندند رفتم دم در و زیر نگاه عماد از چهار چوب پر از سیم‌خاردار اردوگاه رد شدم و رفتم بیرون. کنار در یک ماشین بزرگ را می‌دیدم که پشتش پر از قرآن بود. سربازی که بیرون ایستاده بود یکی از قرآن‌ها را که جلدی سبز تیره داشت داد دستم و با دست به ششمین اتوبوسی که درش باز بود اشاره کرد. پنج اتوبوس قبلی پر شده بود. قرآن را در دستم فشار دادم و سوار اتوبوس شدم. این همه سال حسرت یک ساعت قرآن خواندنِ بی‌دغدغه داشتیم آن‌وقت حالا که داشتیم برمی‌گشتیم نفری یک قرآن داده بودند دست‌مان. بوی نویی قرآن‌ها انگار تمام اتوبوس را برداشته بود. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و نفس راحتی کشیدم. خدا را شکر متوجه نهج‌البلاغه و دفتر نشده بودند. رائدعلی پای اتوبوس‌‌‌ها ایستاده بود. آمده بود بدرقه اسرا. برعکس همیشه لبخند به صورتش بود. انگار از اینکه از شرّ ما راحت می‌شد خیلی خوشحال بود. اطراف اتوبوس‌ها از سرباز موج می‌زد. با اینکه جنگ در عراق تمام نشده بود اما تا همین‌جا هم معلوم بود که کلی خوشحالند. یکی از سربازها دیروز به قاسم گفته بود: «خوش به حال شما که دارید به کشورتان برمی‌گردید و همه چیز برایتان تمام می‌شود. ما تازه اگر از دست این اردوگاه‌ها خلاص شویم باید جای دیگری درگیر جنگ شویم و معلوم نیست کی می‌توانیم روی آسایش و آرامش را ببینیم». بعد از حمله صدام به کویت و غارت کویت، ‌آمریکا هم با حمله نظامی به عراق نامردی را در حق صدام تمام کرد و ضربة سنگینی به ارتش خسته صدام وارد ساخت.

نیم ساعت بعد همه بچه‌ها سوار اتوبوس‌ها شده بودند. راننده که استارت زد و ماشین را روشن کرد انگار چیزی ته دلم کنده شد. پرده‌های اتوبوس کنار بود. سربازهایی که در اتوبوس ایستاده بودند برعکس همیشه کاری به پرده‌های کنارزده نداشتند. نگاه نم‌دارم را پهن کردم روی اردوگاه. یک لحظه همه چیزش به نظرم سرد و دلگیر آمد. به خودم گفتم یعنی واقعاً من هشت سال در چنین جای غم‌انگیز و دلگیری زندگی کردم و دوام آوردم! از جایی که نگاه می‌کردم سیم‌خاردارها چسبیده بودند به شکم قاطع‌ها. طوری که انگار می‌خواهند خفه‌شان کنند. یک لحظه تکان خوردم. مطمئن بودم که اگر لطف خدا نبود حتی یک ماه هم نمی‌توانستم چنین جایی دوام بیاورم دیگر چه برسد که بخواهم دلتنگش شوم.

اتوبوس که راه افتاد، هوا هنوز تاریک بود. تا آنجا که جا داشت سرم را برگرداندم عقب و برای آخرین بار تصویر اردوگاه را به ذهنم سپردم. مطمئن بودم اگر اردوگاه زبان داشت، التماس بچه‌ها را می‌کرد که نروند و تنهایش نگذارند. شده بود مثل جنازة سردی که روح از بدنش جدا شده. وداع با خنده‌ها و گریه‌های بچه‌ها بعد از این همه سال برایش آسان نبود. همان‌طور که جدایی از خاطرات تلخ و شیرین اسارت و کندن از آن برای ما آسان نبود.

برعکس مواقعی که می‌خواستند اسرا را جابه‌جا کنند و کلی ماشین اسکورت بین و پشت سر اتوبوس‌ها راه می‌انداختند، این دفعه تعداد این ماشین‌ها به یک سوم رسیده بود. در جاده پیش می‌رفتیم. سحر بود و شهر در خواب. بچه‌ها سگ‌های ولگرد اطراف جاده را نشان هم می‌دادند و زیرلب چیزهایی می‌گفتند. توی خودم فرو رفته بودم. درست مثل لحظة اسارت که نمی‌دانستم چه آینده‌ای در انتظارم است، اینجا هم همان‌طور شده بودم. تصور زندگی بدون بچه‌ها و بدون حال و هوای معنوی اسارت برایم غیرممکن بود. با این همه راضی بودم به رضای خدا و سرنوشت و تقدیری که برایم اراده کرده بود. سپیده که زد، از بالا و پایین پریدن‌های ماشین فهمیدیم که وارد یک جاده خاکی شده‌ایم. در دو طرف جاده به فاصله زیاد ایفاهای ارتشی، سیم‌خاردار، و دکل‌های دیده‌بانی به چشم می‌خورد. تعدادی کانتینر هم در کنار هم وجود داشت. به نظر می‌رسید آنجا پاسگاه باشد. نزدیک آخرین کانتینر یک ماشین نان پارک کرده بود و سربازهای عراقی برای نان گرفتن توی سر و کلة همدیگر می‌زدند. باورم نمی‌شد روزی رسیده باشد که سربازهای ارتش عراق‌العظیم که صدام آن همه پُزشان را می‌داد برای یک تکه نان اضافه از سر و کول هم بالا بروند. پیش خودم گفتم اوضاع نظامی‌ها که این‌طور است خدا به داد مردم عادی کوچه و خیابان برسد.

نیم ساعت دیگر اتوبوس‌ها در جادة خاکی‌ای که باریک و باریک‌تر می‌شد راندند. کم‌کم به جایی رسیدیم که منطقه حالت جنگی پیدا کرد. اطراف جادة خاکی‌‌ای که حالا تبدیل به یک معبر باریک شده بود، چند میدان وسیع سیم‌خاردار وجود داشت. روی تپه‌هایی که در همان حوالی به چشم می‌خورد، تعدادی سنگر بتونی عراقی وجود داشت که رویشان پرچم عراق نصب کرده بودند. جلوتر که رفتیم چشم‌مان افتاد به چند میدان مین بزرگ. کاملاً مشخص بود که اینجا در زمان جنگ خط‌مقدم بوده. هر چه جلوتر می‌رفتم شرایط جنگی منطقه بیش‌تر به چشم می‌آمد. لاستیک اتوبوس‌ها از سی، چهل سانتی‌متری مین‌‌های ضدنفر و ضدتانکی که از دل خاک بیرون زده بودند، رد می‌شد. راننده از ترس اینکه اتوبوس ‌روی مین نرود سرعتش را کم کرده بود. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. بین اتوبوس جلویی و پشتی کلی فاصله افتاده بود. آن‌قدر که در این گرد و غبار اصلاً نمی‌شد پیدایشان کرد. بعضی جاها اتوبوس به پستی‌های عمیقی می‌رسید که رویش پل کشیده بودند و می‌بایست از آن‌ها رد شود. پل‌ها آن‌قدر سست و معلق بودند که فکر می‌کردی الان است که خراب شوند و اتوبوس بیفتد پایین. در بیابان خدا، تا چشم کار می‌کرد سیم‌خاردار بود و میدان مین. پدافندها از زمان جنگ تا آن موقع هنوز مستقر بودند. کاری کرده بودند که خیال‌شان بابت حرکت هر جنبنده‌ای از این مناطق راحت‌باشد. با موانع و استحکاماتی که به وجود آورده بودند، دیگر محال بود کسی بتواند جان سالم از آن‌ها به در ببرد. واقعاً هر لحظه منتظر بودیم اتوبوس‌‌مان برود روی مین. گفتم دیدی می‌خواهند آخر سر دستی‌دستی ما را به کشتن ‌بدهند. این هم از اسیر آزاد کردن‌شان. هیچ‌ چیزشان بدون حرص و جوش نمی‌شد. حدود ساعت ده، یازده صبح از دور، ساختمان بلندی را دیدیم که یک سری پرچم رویش نصب بود. از فاصله‌ای که بودیم معلوم نبود پرچم، پرچم ایران است یا عراق. به دویست، سیصد متری ساختمان سیمانی‌ای که سقفی گنبدی شکل داشت که رسیدیم دیدیم پرچم، پرچم ایران است. این‌طور که معلوم بود به نقطه صفر مرزی رسیده بودیم. با دیدن پرچم ایران، گل از گل همه‌مان شکفت اما به خاطر رفتار سربازها که بین راه کلی فحش و بدوبیراه نصیب بچه‌هایی که پچ‌پچ می‌کردند یا گردن می‌کشیدند که بیرون را ببینند، کرده بودند، حرفی نزدیم و باز هم سکوت کردیم.

چند متری ساختمان متعلق به ایران، عراقی‌ها هم یک پاسگاه کوچک مرزی داشتند. وسط این دو ساختمان یک میدان‌گاه کوچک بود. اتوبوس‌های ایرانی که حامل اسرای عراقی بودند یکی‌یکی می‌آمدند و کنار هم پارک می‌کردند. هرچه جلوتر می‌رفتیم شلوغی آدم‌‌هایی که در محوطه روبرویمان جمع شده بودند بیش‌تر به چشم می‌آمد. اتوبوس‌مان پشت اتوبوس‌هایی که جلو بودند، ایستاد. سمت مرز خودمان جیپ‌هایی که رویشان پرچم‌های ایران و یاحسین سبز و قرمز نصب بود در تردد بودند. اتوبوس‌ها داشتند یکی‌یکی اسرا را پیاده می‌کردند و دور می‌زدند تا اسرای خودشان را سوار کنند. هنوز یک اتوبوس جلویمان بود که یک مرتبه یکی از بچه‌ها ناخوآگاه از جایش بلند شد و رفت سمت در اتوبوس که پیاده شود. سربازی که دم در ایستاده بود از دیدن او یک دفعه لگد محکمی حواله آن بنده‌خدا کرد و با فحش و فریاد گفت برو بنشین. دیگر برایش مهم نبود که درجه‌دار‌های ایرانی و عراقی دارند این صحنه را می‌‌بینند.

اتوبوس جلویی که کارش تمام شد، جایش را داد به اتوبوس‌ما. دل توی دل‌هیچ‌کدام‌مان نبود. چشمم به تیپ و قیافة بچه‌های سپاه که افتاد ضربان قلبم دو برابر شد. انگار همه‌شان را می‌شناختم. محاسن بلند و مشکی خیلی‌هایشان با آن صورت‌های نورانی بعد از این همه سال واقعاً دیدن داشت. از اتوبوس که پیاده شدیم، دیدیم عراقی‌هایی که مبادله شده‌اند دارند برایمان دست تکان می‌دهند. چهره‌های‌شان دیدنی بود. همه کت و شلوار پوشیده و تر و تمیز بودند. یک ساک هم دست هر کدام‌شان بود که معلوم نبود داخلش چیست. انگار آب ایران خیلی بهشان ساخته بود. پوست اکثرشان خیلی سفیدتر از پوست صورت عراقی‌هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. برعکس ما که اجازه نداشتیم ذره‌ای ته ریش داشته باشیم خیلی‌هایشان محاسن داشتند. تیپ و قیافه‌شان هیچ به عراقی‌ها نمی‌خورد. آن‌ها شبیه ایرانی‌ها شده بودند و ما شبیه عراقی‌ها. به لطف آب و هوای رمادی همه‌مان عین زغال‌اخته سیاه شده بودیم. بعضی‌از عراقی‌ها از خوشحالی ساک‌ و کت‌هایشان را دور سرشان می‌چرخاندند و با صدای بلند می‌خندیدند.

نیروهای ناظر صلیب‌سرخ با کارت‌‌هایی که از گردنشان آویزان بود، در کنار درجه‌دارها و نظامیان بلند‌پایه عراقی لب مرز ایستاده بودند. بچه‌ها بعد از شمارش، یکی‌یکی توسط درجه‌دارهای عراقی تحویل صلیب می‌شدند و آن‌ها هم اسرا را چند متر جلوتر تحویل ایران می‌دادند. در فضایی که مرز ایران بود ارتشی‌ها و سپاهی‌های مسئول، بچه‌ها را در آغوش می‌گرفتند و به آن‌ها خوش‌آمد می‌گفتند. بعد اسامی و تاریخ اسارت تک‌تک‌مان را می‌پرسیدند و در لیستی که دست‌شان بود یادداشت می‌کردند.

حال خاصی داشتم. احساس می‌کردم یک بار در اردستان به دنیا آمده‌ام، یک بار هم در مرز خسروی. بچه‌ها یکی‌یکی به خاک افتاده بودند و سجدة شکر می‌کردند. صدای گریة خیلی‌هایشان بلند بود. افتاده بودند روی زمین و با همه وجود گریه و خدا را شکر می‌کردند. من ایستاده بودم و خریدارانه چشم دوخته بودم به زمین، به خاک ایران عزیز. درست مثل همان وقت‌ها که از ایران عکسی به دستم می‌رسید و ساعت‌ها به زمین آن خیره می‌شدم. باورم نمی‌شد که روی خاک وطنم ایستاده‌ام. خاکی که به خاطر حفظ صلابتش، جانم را کف دست گرفته بودم. چه قبل از اسارت و در جبهه، چه بعد از اسارت. مثل کسی شده بودم که بار سنگینی از روی شانه‌اش برداشته بودند. احساس سبکی می‌کردم. پایم گرمای خاک خسروی را که حس کرد، یاد رفقای شهیدم افتادم. یاد همة آن‌هایی که آزادی‌ام را مدیون‌شان بودم. مدیون قطره‌قطره‌های خون‌شان. اگر مردانگی و ایستادگی‌شان در جبهه‌ها نبود، بدون شک ما هم نمی‌توانستیم جلوی عراقی‌ها سربلند و سرافراز بایستیم و به پیروزی‌هایمان در جنگ افتخار کنیم. دلم پر می‌کشید برای زیارت مزارشان.

در مرز توقف زیادی نداشتیم. به محض اینکه بچه‌ها همه از اتوبوس‌ها پیاده شدند، ما را به سمت اتوبوس‌‌های خودمان هدایت‌کردند. سوار اتوبوس‌‌ها که شدیم اولین چیزی که هوش و حواس از سرمان برد عکس‌های زیبای امام(ره) و مقام معظم رهبری بود که جلوی اتوبوس و روی شیشه‌هایش نصب کرده بودند. خدا می‌دانست برای تماشای چهرة امام(ره) بعد از نزدیک به ده سال چقدر ولع داشتم. دلم نمی‌خواست حتی برای یک لحظه از آن چشم بردارم. به هرکدام‌مان یک عکس کوچک از ایشان دادند که پشتش هم تصویری از حرم امام علی(ع) دیده می‌شد. عکس‌ها در یک روکش پلاستیکی بود و سنجاق کوچکی داشت که می‌شد به سینه‌مان بزنیم. همه عکس امام(ره) را روی قلب‌مان چسباندیم.

رادیوی اتوبوس روشن بود و یک خبرنگار داشت به طور زنده مبادله اسرا را از مرز خسروی گزارش می‌کرد. صدای گزارشگر لابه‌لای صدای همهمه بچه‌ها و صدای سرودی که از بلندگوهای نصب‌شده روی جیپ‌ها به گوش می‌‌رسید، گم شده بود. گزارش که تمام شد رادیو سرود قشنگی گذاشت، با این مطلع:

اندک‌اندک، جمع مستان می‌رسند
دل‌نوازان ناز نازان در ره‌اند

اندک‌اندک می‌پرستان می‌رسند
گل عذاران از گلستان می‌رسند

جوری به رادیو زل زده بودیم که انگار سفینه فضایی دیده‌ایم. دوتا گوش داشتیم، دوتای دیگر هم قرض کردیم و رفتیم توی بحر صدایی که از آن در می‌آمد. اگر کسی قدری در رفتارمان دقیق می‌شد یا از تعجب شاخ در می‌‌آورد یا دست کم از خنده روده‌بر می‌شد.

موقع سوار شدن به اتوبوس، سپاهی‌ها چندتا کارتن که نمی‌دانستیم داخلش چیست گذاشتند توی اتوبوس. قدری که رفتیم دوتا از سپاهی‌هایی که همراه‌مان شده بودند در کارتن را باز کردند و نفری یک ساندیس پرتقال بهمان دادند. نه صبحانه خورده بودیم نه از سحر تا آن‌موقع که نزدیک ظهر بود یک چکه آب. به یک چشم‌به هم‌زدن همگی دخل ساندیس‌ها را درآوردیم. خیلی چسبید. اول شهریور بود و گرمای هوا هنوز حس می‌شد. بدن این چیزها را می‌طلبید. با این‌همه هنوز چند دقیقه از ساندیس‌خوردن‌مان نمی‌گذشت که سرهای همه سنگین شد و سرگیجه گرفتیم. کم‌کم چشم‌هایمان هم سیاهی رفت. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت:‌ «بابا خوش انصافا چیکار کردید باما؟! کاری کردید که عراقیا با ما نکردن!»

دو نفری که مسئول تدارکات بودند با دیدن وضع بچه‌ها حسابی دست‌پاچه شدند و بی‌‌سیم زدند به مرکزشان. راننده از آینه یکسره داخل اتوبوس را نگاه می‌کرد و می‌گفت: «آخر یک‌دفعه چه‌تان شد؟!» ‌قبل از اینکه از پشت بی‌سیم جوابی بیاید، دو، سه‌تا از بچه‌ها گفتند: «نترسید چیزی نیست ما چون بدن‌هایمان به خوردن این چیزها عادت نداشته یک‌دفعه این‌طوری کله‌پا شده‌ایم.» راست می‌گفتند. هیچ فکر اینجا را نکرده بودیم. در این چندسال بهترین شربتی که خورده بودیم قدری آب و شکر بود. موقع خوردن ساندیس‌ها دیگر فکر اینجا را نکرده بودیم که این‌جوری معده‌مان کلی تعجب می‌کند. نیم‌ساعت طول کشید تا سرحال شدیم.

مسافت تقریباً زیادی را طی کردیم تا به شهر قصرشیرین رسیدیم. مردم شهر با آن لباس‌های قشنگ محلی دو طرف جاده به استقبال‌مان آمده بودند. اتوبوس‌به جمعیت که رسید سرعتش را کم کرد. تا کمر از اتوبوس‌ها آویزان شده بودیم و با آن‌ها دست می‌دادیم و روبوسی می‌کردیم. خیلی‌هایشان از دیدن‌مان اشک می‌ریختند. طوری رفتار می‌کردند که انگار ما عزیزان و بچه‌های خودشان هستیم. دست بعضی از زن‌های جوان و پیرزن‌ها عکس‌هایی از رزمنده‌هایی بود که در جنگ مفقود شده بودند. وقتی از ما می‌پرسیدند که آیا آن‌ها را می‌شناسیم یا نه، خیلی منقلب می‌شدیم. خیلی از مردها از خوشحالی کنار جاده دست ‌انداخته بودند گردن همدیگر و رقص محلی می‌کردند. بعضی‌ها هم نوع خاصی ساز دست‌شان بود و ساز می‌زدند. ماشین که از جمعیت دور می‌شد زن و مرد و پیر و جوان شروع می‌کردند به دویدن دنبال اتوبو‌س‌ها. آن‌قدر دنبال‌مان می‌دویدند و دست‌ تکان می‌دادند که دیگر عقب می‌ماندند. تا چهار، پنج ساعت بعد ـ بی‌آنکه ناهاری در کار باشد ـ هرجا که به شهر یا آبادی‌ای می‌رسیدیم جمعیت مشتاقانه به انتظارمان ایستاده بود. خیلی‌ها اسفند دود می‌کردند. خیلی‌ها گوسفند آورده بودند برای قربانی کردن. زن‌ها گریه می‌کردند و مردها دست روی چشم‌هایشان می‌گذاشتن که یعنی قدم روی چشم‌مان گذاشتید. بعضی‌جاها عشایر از چادرهایشان آمده بودند بیرون و به طرف اتوبوس‌ها می‌دویدند و می‌گفتند:

آزادهٔ قهرمان / خوش‌آمدی به ایران

هیچ‌کدام‌مان به خواب هم نمی‌دیدیم که مردم چنین استقبالی از ما بکنند. محبت‌شان آن‌قدر بی‌ریا و خالص بود که به عمق جان‌مان می‌نشست و شرمنده‌مان می‌کرد. با آوردن نام «آزاده»، تعبیر قشنگی برای اسرا به کار می‌بردند. از سپاهی‌هایی که داخل اتوبوس بودند، شنیدیم که مقصدمان پادگان الله‌اکبر در کرمانشاه است.

بالأخره به پادگان رسیدیم. پادگان الله‌اکبر، پادگان بزرگی بود که سری به سری اسرا را به آنجا می‌آوردند و بعد از آنجا به شهرها‌یشان منتقل می‌کردند. از قبل محوطه صبحگاه پادگان را با موکت فرش کردند. به محض اینکه رسیدیم، در محوطه اردوگاه نماز ظهر و عصر را خواندیم و روی زمین ولو شدیم. از سحر تا آن موقع در راه بودیم. از خستگی و شدت هیجانی که بهمان وارد شده بود تمام اعضای بدن‌مان کوفته شد و احتیاج به استراحت داشت. یادم نیست شام چه خوردیم اما می‌دانم که دوباره تعدادی از بچه‌ها بعد از شام دچار مشکل شدند. بعد از شام‌ دور هم جمع شدیم و دعای کمیل جانانه‌ای خواندیم. بعد از دعا در همان محوطه خوابیدیم. البته خواب درست و حسابی‌ای که به چشم‌مان نیامد اما هرچه بود چشم‌هایمان را روی هم گذاشتیم تا استراحتی کرده باشیم. امشب شب آخری بود که همه دور هم بودیم. قرار بود فردا صبح بچه‌ها را طبق استان‌هایشان تفکیک کنند و هر کدام را بفرستند پی زندگی‌شان.

صبح بعد از اذان و نماز دیگر کسی نخوابید. بعد از صبحانه که قدری نان و پنیر و خرما بود، قرار شد بچه‌هایی را که استان‌هایشان نزدیک کرمانشاه بود با اتوبوس یا ماشین شخصی ببرند و آن‌هایی را که دورتر بودند با هواپیما. گفتند اگر شهر یا استانی فرودگاه ندارد، اسرا را به نزدیک‌ترین فرودگاه به شهرشان می‌بریم و از آنجا بقیه راه را با ماشین طی می‌کنیم. بعد از تفکیک بچه‌ها، سوار اتوبوس شدیم و به سمت فرودگاه کرمانشاه حرکت کردیم از فرودگاه کرمانشاه یکسره به پادگان غدیر رفتیم.

دفعه قبل هشت سال و نیم پیش به این پادگان آمده بودم. یادش بخیر! چقدر استرس داشتم که نکند جا بمانم و رفقایم بروند. آن دفعه ما را وسط محوطه صبحگاه پادگان به صف کردند و زود اعزام شدیم برای همین فرصتی نبود تا بخواهیم جاهای مختلف پادگان را ببنیم اما این دفعه همه‌مان را بردند قسمتی که ساختمان‌های چند طبقه پادگان در آنجا وجود داشت. بعد تندتند بچه‌ها را بردند در یک اتاق و از همه عکس سه در چهار فوری گرفتند و برایمان یک کارت شناسایی موقت درست کردند. فکر می‌کردم بعد از اینکه به پادگان رسیدیم خیلی زود هر کدام‌مان را به شهرستان خودمان می‌فرستند اما بعداً فهمیدیم که باید دو، سه روز در پادگان بمانیم تا به لحاظ جسمی چک شویم. اسم این کار «ماندن در قرنطینه» بود. بچه‌ها را بین ساختمان‌ها پخش کردند. قبل از ناهار هر سوراخ‌ سنبه‌ای که در پادگان بود و اجازه داشتیم آنجا برویم را دیدم. بین جاهای مختلف پشت بام ساختمان‌ها از همه جای دیگر جالب‌تر بود. آن بالا که بودم آسمان خیلی نزدیک بود. آن‌قدر نزدیک که وقتی دست‌هایم را بالا می‌گرفتم می‌توانستم در آغوشش بگیرم.

غروب روز اول داشتم وضو می‌گرفتم که از بلندگوهای پادگان مناجات سوزناک و زیبایی پخش شد که از شنیدنش بندبند وجودم به لرزه درآمد:

«اللهم انا نرغب الیک فی دولة کریمة تعز به‌الاسلام و اهله و تذل به‌النفاق واهله و تجعلنا فیها من الدعات الی طاعتک و القادة الی سبیلک و تزرقنا بها کرامة الدنیا والاخرة ...»

اولین بار بود که بعد از سال‌ها مناجاتی به این شور و حال می‌شنیدم و معنای تک‌تک واژه‌هایش را می‌فهمیدم. احساس می‌کردم همه وجودم گر گرفته. هر چه مناجات جلوتر می‌رفت حالم بیش‌تر منقلب می‌شد. آب دهانم را که قورت دادم گلویم از بغض تیر کشید. حس می‌کردم دیگر اینجا جای ماندن نیست و باید هر چه زودتر بروم یک جای خلوت. جایی خلوت‌تر و دنج‌تر از پشت‌بام ساختمان‌ها سراغ نداشتم. دویدم سمت پله‌های آهنی‌ای که از بیرون و پشت ساختمان روی دیوار کار گذاشته بودند. پله‌ها را دوتا یکی کردم و رسیدم بالا. خورشید در بستری سرخ در حال غروب کردن بود. صدای مناجات تمام پادگان را برداشته بود. اشک مثل باران رگباری تمام صورتم را خیس می‌کرد. حالم دست خودم نبود. انگار چیزی در وجودم می‌جوشید. یاد قرآن‌هایی که دم غروب‌های اسارت می‌شنیدیم، افتاده بودم. یاد وقتی که در رفّ پنجره می‌نشستم و دو دستی نرده‌هایش را می‌گرفتم و سرم را می‌گذاشتم روی پنجره. چقدر آن موقع‌ها دلم می‌خواست با صدای بلند با خدا حرف بزنم و گریه کنم. چقدر دوست داشتم کسی اطرافم نبود و من می‌توانستم راحت خودم را تخلیه کنم.

تازه آنجا و در آن لحظه معنای «آزادی» را فهمیدم. نشسته بودم یک گوشة پشت‌بام و در آغوش آسمان وطنم با خدا خودم حرف می‌زدم، بی‌آن‌که کسی کنارم باشد. هوا رو به تاریکی می‌رفت. هر چه اشک می‌ریختم احساس سبکی نمی‌کردم. انگار ساعت‌ها زمان لازم داشتم تا غوغای درونم را آرام کنم. صدای اذان در محوطه پیچیده بود. خیلی دلم می‌خواست همان جا نماز بخوانم اما نه با خودم مُهر نماز آورده بودم، نه دلم می‌آمد نماز جماعت را در کنار بچه‌هایی که فقط یکی، دو روز دیگر در کنارشان بودم، از دست بدهم. نگاهی به آسمان کردم و دستی به صورتم کشیدم و آرام از راهی که آمده بودم، برگشتم. بعد از نماز، شام سبکی بهمان دادند و گفتند چون فردا قرار است از همه آزمایش بگیریم باید ناشتا باشید.

صبح فردا همه جور آزمایشی از ما گرفتند، از آزمایش خون و ادرار گرفته تا مدفوع و نمونة بزاق دهان. هر روز هم تعدادی پزشک بچه‌ها را ویزیت می‌کردند و کلی سؤال می‌کردند که مطمئن شوند هیچ مشکلی نداریم. روز دوم صدای همه در آمد. می‌خواستیم زودتر پیش خانواده‌هایمان برویم. بعضی‌ها به شوخی و جدی به دکترها می‌گفتند: «بابا ما هفت، هشت، ده سال کنار هم زندگی کردیم یکی‌مون هم نمرد، حالا چرا این‌قدر شما از ما می‌ترسید؟ مگه ما چه مونه؟ آخه چرا دست از سر ما برنمی‌دارید؟» دکترها هم سعی می‌کردند بچه‌ها را آرام کنند و بگویند این چیزها هم برای اطمینان از سلامتی خودتان است هم برای سلامتی خانواده‌هایتان. اگر سلامتی آن‌ها برایتان مهم است لااقل یکی، دو روز دیگر صبر کنید که جواب آزمایش‌هایتان بیاید و با خیال راحت بروید پیش آن‌ها. چاره‌ای نبود. می‌بایست صبر می‌کردیم تا این چند روز هم بگذرد.

روز دوم، یک اکیپ خبرنگار از تلویزیون اصفهان آمد پادگان تا با بچه‌ها مصاحبه کند. در این چند سال هر وقت اسم خبرنگار می‌آمد تن و بدن‌مان می‌لرزید. از یک طرف حاضر نبودیم یک قدم از مواضع‌مان عقب‌نشینی کنیم از طرف دیگر هم نگران بقیه بودیم که قرار بود به خاطر بلبل‌زبانی ما توی دردسر بیفتند. خلاصه این اولین دفعه‌ای بود که باخیال راحت به استقبال اکیپ خبرنگارها می‌رفتیم. خبرنگارها از سال و نحوة اسارت‌مان پرسیدند و از خاطراتی که در دوران اسارت برایمان پیش آمده بود. غروب که شد با شنیدن صدای مناجات دوباره رفتم روی پشت بام. اما این دفعه هم وضو گرفتم، هم با خودم مُهر نماز برداشتم. لحظه‌هایی که روی پشت بام ساختمان‌های پادگان غدیر با خدا خلوت می‌کردم، یکی از زیباترین لحظه‌های عمرم بود. روز سوم جواب‌های آزمایش‌مان آمد و خدا را شکر اکثر قریب به اتفاق بچه‌ها مشکل خاصی نداشتند. همان روز لیست اسامی‌مان را فرستادند سپاه و فرمانداری و قرار شد فردا برویم شهرستان‌هایمان.

نزدیک ظهر با بچه‌ها در یکی از اتاق‌ها دور هم نشسته بودیم که دیدم دو، سه‌تا از بچه‌ها آمدند سراغم و گفتند بلند شو بیا، یکی از فامیل‌هایت آمده و می‌خواهد تو را ببیند. بنده ‌خدا خودش را به آب و آتش زده تا بهش اجازه داده‌اند بیاید در قرنطینه و تو را ببیند. تعجب کردم. پیش خودم گفتم یعنی چه کسی آمده اینجا؟ گفتم مطمئنید اشتباه نمی‌کنید؟ گفتند آره مطمئنیم. بلند شدم و دنبال‌شان راه افتادم. در حدود صدوپنجاه متر جلوتر، پشت فنس‌های توری اطراف محوطه، آقا رحمت، نوه عمو اسدالله ـ عموی آقام ـ که داماد خاله‌ام هم می‌شد با چندتا از دوستانش، منتظرم بود. آقارحمت که بهش عمو رحمت می‌گفتیم در گروه موزیک ارتش کار می‌کرد و به واسطه آشناهایی که در ارتش داشت توانسته بود خودش را به پادگان و قرنطینه اسرا برساند. عمو رحمت که لباس نظامی ارتش تنش بود با دیدنم با صدای بلند یکسره قربان صدقه‌ام می‌رفت. می‌گفت: «عمو فدای آقامهدی بشه. خوش اومدی عزیزم. خدا می‌دونه چقدر خوشحال شدم شنیدم اومدی.» رفقایش ساکت کنارش ایستاده و محو حرف‌های عمو رحمت شده بودند. یکسره از او تشکر می‌کردم. مرتب با نگاه به قد و بالایم حرف‌هایش را تکرار می‌کرد. مثل اینکه در این سال‌ها خیلی در نظرش تغییر کرده بودم. یک ربعی با هم حرف زدیم و بعد او و دوستان ارتشی‌اش خداحافظی کردند و رفتند. بعد از این همه سال عمو رحمت اولین فامیلی بود که می‌دیدم.

صبح روز چهارم حال و هوای پادگان عوض شده بود. کلی اتوبوس در پادگان صف کشیده بودند برای بردن بچه‌ها. بین‌مان ولوله افتاده بود. یکی‌یکی اسامی‌مان را خواندند و نفری یک ساک دادند دست‌مان. داخل ساک یک دست کت و شلوار بود با یک عروسک و یک اردک اسباب‌بازی که زیرش چرخ داشت و روی کمرش اندازة یک پا خالی بود. شبیه آن‌هایی بود که بچه‌ها سوارش می‌شوند و پا می‌زنند تا راه برود. از دیدن اسباب‌بازی‌ها خنده‌ام گرفت. معلوم نبود این دیگر تز چه کسی بود! بچه‌های ما وقتی اسیر شدند اکثراً کم سن و سال بودند و ازدواج نکرده بودند که بخواهند این اسباب‌بازی‌ها را بدهند به بچه‌هایشان. قرآن و نهج‌البلاغه و بقیه وسایلم را گذاشتم داخل ساک و آماده حرکت شدم. دکترهایی که آنجا بودند تا لحظة آخر داشتند به بچه‌ها سفارش می‌کردند و می‌گفتند: «آقایون حواستون به خودتون باشه. شما تا پنج، شش ماه باید غذای سبک بخورید تا معده‌هاتون عادت کنه. نرید الان بشینید یه پرس چلوکباب بخورید‌ها. همه‌تون این جوری اذیت می‌شید.»

با بچه‌هایی که می‌شناختیم دست دادیم و روبوسی کردیم. این آخرین خداحافظی با رفقای اسارتی بود. مسئولان خیلی عجله داشتند. می‌گفتند باید زود بجنبیم، چون گروه بعدی اسرا که برای قرنطینه می‌آمدند، در راه بودند. چون من تنها اسیر اردستانی بودم که آن روز به اردستان می‌رفتم یک ماشین سیمرغ سپاه آمده بود دنبالم.

در ماشین تنها بودم. ماشین از پادگان زد بیرون. این اولین باری بود که شهر اصفهان را از نزدیک می‌دیدم. همه چیز برایم جالب و جدید بود اما نه اندازة وقتی که در عراق بودم و از شهرهایشان رد می‌شدم. چند دقیقه بعد افتادیم در جاده‌ای که جدید بود و قبلاً آن را ندیده بودم. سال‌ها پیش موقع آمدن به پادگان غدیر از مسیر دیگری آمده بودیم که تقریباً دو ساعت طول کشیده بود اما این دفعه نیم ساعت که در ماشین بودیم، از دور اردستان پیدا شد.

از وقتی که از اصفهان بیرون زده بودیم یک آمبولانس که فلاشرهایش را روشن کرده بود، افتاده بود جلویمان. من نمی‌دانستم که در این مدت جاده جدیدی بین اصفهان و اردستان زده‌اند، به همین خاطر هم به این زودی انتظار رسیدن نداشتم. نرسیده به اردستان یک ماشین سواری مدام در کنارمان بوق می‌زد. آن‌قدر زیاد که بالاخره راننده ماشین و آمبولانس جلویی مجبور شدند بزنند بغل تا ببینند چه خبر است. ماشین که ایستاد، حسین فدایی پسردایی‌ام یک دفعه از ماشینش پیاده شد و دوید سمت ماشین ما و خودش را انداخت توی بغلم. با حسین از دو جهت فامیل بودم. او شوهر دخترخاله‌ام هم بود. مرتب سر و صورت و پیشانی‌ام را می‌بوسید و خوش‌آمد می‌گفت. اصلاً نمی‌دانستم چطوری باید برخورد کنم. بندة خدا آن‌قدر محبت داشت که حتی در سلام و احوال‌پرسی هم به گرد پایش نمی‌رسیدم. برادر سپاهی‌ای که همراه‌مان بود از حسین خواست که برگردد در ماشینش و راه بیفتیم. می‌گفت خوب نیست بیش‌تر از این خانواده مهدی را منتظر بگذاریم.

دوباره راه افتادیم. ماشین به گردنه‌ای به نام «بغم» رسید. نزدیک گردنه بغم دیدیم ماشینی از روبرو می‌آید سمت‌مان و چراغ می‌زند. دوباره زدیم بغل. ماشین، مال بچه‌های سپاه بود اما نفهمیدم داخلش چه کسی است. همراهم از ماشین پیاده شد تا ببیند آن ماشین با ما چه کار دارد. چند لحظه بعد که برگشت دیدم صورتش به لبخند باز شده و می‌گوید: «آقا مهدی، پدر و مادرت اومدن پیشوازت.»

دلم هری ریخت. باورم نمی‌شد بعد از این همه سال دوری دوباره می‌توانم ببینم‌شان. تازه آن لحظه با همه وجودم فهمیدم چقدر دلتنگ‌شان هستم. تا قبل از این هر وقت که یادشان می‌افتادم یک جوری ذهنم را مشغول موضوع دیگری می‌کردم تا غم دوری از آن‌ها و دلتنگی‌شان باعث نشود جایی کم بیاورم و ببرم. اما حالا که تا در آغوش گرفتن‌شان فاصله‌ای نداشتم دیگر لزومی نبود که بخواهم این محبت را افسار بزنم.

در همین فکرها بودم که دیدم دو‌تا در ماشین از دو طرفم باز شد و آقام و مادرم آمدند تو. هر دو به پهنای صورت اشک می‌ریختند. مادر به هق‌هق افتاده بود. آقام از یک طرف دست انداخته بود دور گردنم، مادر از طرف دیگر. دو دستم را انداختم دور گردنشان و سرشان را بوسیدم. بوی گل می‌دادند. در آن لحظه فقط خدا می‌دانست که به دلم چه می‌گذرد. یک ذره رویم را می‌کردم سمت آقام و یک ذره طرف مادر. گریه ‌امان نمی‌داد تا درست و حسابی با هم حرف بزنیم. مادر هر چند لحظه یک بار سرش را از روی شانه‌ام بلند می‌کرد و نگاهی توی صورتم می‌انداخت و دوباره سرش را می‌گذاشت و زیر لب، قربان‌ صدقه می‌رفت و گریه می‌کرد. انگار باورش نمی‌شد بالاخره برگشته‌ام. حال آقام هم دست کمی از مادر نداشت. در این مدت هر دوتایشان حسابی تکیده شده بودند. خدا می‌دانست چقدر غصه دوری‌ام را خورده‌اند. چند لحظه‌ای به این حال گذشت. سرم را که بالا آوردم دیدم آقای زارعی نزدیک ماشین ایستاده. آقام از ماشین پیاده شد تا بتوانم بروم پایین و آقای زارعی را ببینم. از اینکه می‌دیدم در بحبوحة جنگ اتفاقی برایش نیفتاده خیلی خوشحال بودم. ماشاءالله بعد از این همه سال تغییر خاصی نکرده بود. پیشانی‌ام را بوسید و در آغوشم گرفت و بهم خوش‌آمد گفت. مثل همیشه باجذبه بود و دوست داشتنی و سرحال. تمام لحظه‌ها و خاطراتی که با او و بچه‌های سپاه و بسیج داشتم یک لحظه مثل صحنه‌های یک فیلم سینمایی آمد جلوی چشم‌هایم. کنار آقای زارعی، حاج حسن شفیعی، فرمانده سپاه اردستان ایستاده بود. او هم در آغوشم گرفت و سر و صورتم را بوسید و خوش‌‌آمد گفت.

دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. آقام و مادرم در ماشین ما بودند. هر چه به شهر نزدیک‌تر می‌شدیم تعداد موتورها و ماشین‌هایی که چراغ‌زنان به استقبال‌مان می‌آمدند بیش‌تر می‌شد. از دور جمعیت زیادی که برای استقبال ازدحام کرده بودند را می‌دیدم. به ورودی شهر نرسیده ماشین نگه داشت و من و آقام پیاده شدیم. پشت یک نیسان ـ که بعدها فهمیدم نیسان آقام است ـ یک تخت چوبی گذاشته و پایه‌هایش را محکم کرده بودند. آقام گفت برو روی این تخت تا مردم راحت‌تر بتوانند تو را ببینند. قبل از اسارت جاده‌ای که به اصفهان می‌رفت از پایین شهر شروع می‌شد. من هم چون انتظار داشتم از پایین شهر وارد اردستان شوم همه چیز به نظرم غریبه می‌آمد. داشتم به خودم می‌گفتم یعنی در این مدت اینجا این همه تغییر کرده که یک مرتبه چشمم به منبع آب اردستان افتاد و فهمیدم که بالای شهر هستیم. به آقام گفتم چرا برعکس شد؟ چرا از بالا آمدیم؟ آقام هم گفت خب برای اینکه جاده جدید را از بالای شهر کشیده‌اند به اصفهان.

روی زمین جای سوزن انداختن نبود. همشهری‌هایم سنگ‌تمام گذاشته بودند. زن و مرد و پیر و جوان دنبال نیسان می‌دویدند. خیلی‌هایشان مرا نمی‌شناختند با این حال سعی می‌کردند بپرند روی ماشین و خودشان را بکشند بالا. گاهی از سمت راست ماشین خم می‌شدم و به مردها دست می‌دادم و گاهی از سمت چپ. هجوم جمعیت آن‌قدر زیاد بود که آقام دو دستی پاهایم را چسبیده بود تا نیفتم. مردم تا روی تاج ماشین هم بالا آمده بودند. در سر و صدای جمعیت و بوق ماشین‌ها متوجه شدم کسی دارد صدایم می‌کند. سر که چرخاندم دیدم مرتضی است. رفته بود داخل یکی از این ماشین‌هایی که سقفش باز می‌شود. تمام قد ایستاده بود و مرا صدا می‌کرد و دست تکان می‌داد. برایش دست تکان دادم. یک دنیا دلتنگش بودم. چقدر مرد شده بود. دلم می‌خواست می‌توانستم بپرم و بغلش کنم اما با این اوضاع چاره‌ای جز صبر کردن نداشتم. بین راه، علی ملایی، امرالله گنجی و احمد رمضان‌پور که از همشهری‌هایم بودند و در عنبر از هم جدا شده بودیم، آمدند بالای نیسان کنارم. آن‌ها یکی، دو روز زودتر از من آزاد شده بودند. خدا می‌دانست چقدر از اینکه بعد از این همه سال، هر سه نفرشان را صحیح و سالم در کنار هم می‌دیدم، خوشحال بودم. از فلکه ژاندارمری تا فلکه میدان امام(ره) که می‌آمد سمت محله‌مان، مردم یک نفس پشت ماشین ‌دویدند. شرمنده همه‌شان شده بودم. بین جمعیت هم‌محله‌ای‌ها و هم‌کلاسی‌هایم را می‌دیدم. حجت هم بود. خیلی بزرگ شده و فرق کرده بود. با دیدنش تازه فهمیدم چقدر دلتنگ او و خاطرات مشترک کودکی‌مان هستم. دست بعضی‌ها عکس بزرگی از من بود که ظاهراً از روی فیلم مصاحبه برداشته بودند و زیرش نوشته بودند: «آزاده قهرمان/ خوش آمدی به ایران» روی شیشه اکثر مغازه‌ها و روی خیلی از درخت‌ها و تیرهای چراغ برق ‌این عکس را زده بودند. از جلوی کتاب فروشی سپاه که رد شدیم دیدم درش باز است و هنوز چرخش می‌چرخد.

مادر در ماشین سپاه پشت سرمان می‌آمد. هر از چند گاهی برمی‌گشتم عقب و نگاهی بهش می‌انداختم. ماشین، ‌نزدیک مسجد حضرت ابوالفضل(ع) ایستاد. یک بلندگو دادند دستم و گفتند چند کلمه‌ای برای جمعیت صحبت کن. خواستم اول بچه‌ها حرف بزنند اما آن‌ها قبول نکردند. با آیه‌ای از قرآن که می‌فرماید: «سلامٌ علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار» شروع کردم. بعد از معجزة آزادی‌مان گفتم؛ از اینکه خدا اراده به انجام کاری کند هیچ بنی بشری توان مقابله با خواست او را ندارد. قدری از روزهای اسارت گفتم و حال و هوای معنوی بچه‌ها. آفتاب صاف روی سر جمعیت می‌تابید. همه صورت‌ها خیس عرق شده بود. دیگر صلاح ندانستم بیش‌تر از این صحبت‌هایم را طولانی کنم. با «والسلام علیکم و رحمة الله و برکاتة» حرف‌هایم را تمام کردم. مردم یک صدا صلوات فرستادند. بوی اسپند فضا را پر کرده بود. دست بعضی از مردم گوسفندهایی بود برای قربانی. دوباره راه افتادیم. تا خانه راهی نبود. کوچة باریک سرتاسر چراغانی شده‌مان آن‌قدر شلوغ بود که نیسان به زور یک متر یک متر حرکت می‌کرد. به ته کوچه که رسیدیم دیدیم هیچ خبری از آن باغچه درازی که ته کوچه بود نیست. چشمم به خانه‌مان بود که آقام گفت چند سال پیش جای آن باغچه یک ساختمان ساختم و مادر و بچه‌ها را آوردم اینجا که جایمان بازتر باشد. پس با این حساب باید می‌رفتم به خانه جدید. نیسان و جمعیت دم در حیاط‌مان ایستادند. آن‌ها که گوسفند آورده بودند همان‌جا گوسفندها را قربانی کردند. حجت با لامپ‌های ریسه دم در ور می‌رفت. در حیاط جای سوزن انداختن نبود. اصلاً نمی‌دانستم چطوری باید بروم داخل. داشتم اطرافم را نگاه می‌کردم که دیدم بچه‌ها بهم گفتند پیاده شو باید از روی سر در حیاط بفرستیمت تو!

ارتفاع در آهنی حیاط زیاد بود و کف حیاط هم یک متر از سطح کوچه بالاتر بود. در حالت عادی رد شدن از روی سر‌ در و رفتن در خانه کار خیلی سختی به نظر می‌رسید اما با حضور مردم اصلاً نفهمیدم کِی سر دست بلند شده و چطور وارد حیاط خانه شدم. از سمت حیاط در ورودی خانه باز بود. اولین چیزی که از خانه جدید دیدم، یک سالن «L» مانند بود که در قسمت کوچکی از آن زن‌ها و در بقیه‌اش مردها بودند. مرتضی زودتر از من رسیده بود خانه. با دو، سه‌تا از بچه‌های محل داشتند ضبط و باندهایش را راست و ریس می‌کردند. چند لحظه بعد صدای آواز «اندک اندک جمع مستان می‌رسد» بلند شد.

روی یک صندلی جلوی در ورودی خانه نشسته بودم تا با مردمی که برای استقبال می‌آمدند دست بدهم و روبوسی کنم. بین جمعیت، دیدن «علیرضا رحیمی» که عصازنان به سمتم می‌آمد شوکه‌ام کرد. راستش اصلاً انتظار نداشتم او را اینجا ببینم. بنده‌خدا شب قبل با پدر و مادرش از شوشتر آمده بودند اردستان برای دیدن من. همدیگر را بغل کردیم. از او خیلی تشکر کردم که این همه راه آمده اینجا. با پدرش هم روبوسی کردم. هنوز درست و حسابی با آن‌ها حرف نزده بودم که همسایه‌ها و آشناها یکی‌یکی خودشان را به من می‌رساندند، دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. در همین اوضاع و احوال آقام گفت مهدی جان بیا برویم خواهرهایت می‌خواهند تو را ببینند. سمت خانم‌ها آن‌قدر شلوغ بود که نمی‌شد آنجا پاگذاشت. به خاطر همین خواهرهایم در آشپزخانه منتظرم بودند. به غیر از خواهرها، مادر، ننه‌جون صغری، خاله‌ها و عمه‌ها هم آنجا بودند. پایم را که داخل آشپزخانه گذاشتم صدای گریه‌شان بلند شد. زهرا و فاطمه آمدند طرفم و دست انداختند گردنم. ماشاءالله هر دوتایشان برای خودشان خانمی شده بودند. آن‌قدر گریه می‌کردند که نمی‌توانستند حرفی بزنند. بریده بریده می‌گفتند داداش خودت هستی؟ یعنی ما خواب نمی‌بینیم؟! خواهرها دست از گردنم برنمی‌داشتند. عمه‌صدیقه گفت: «بذارید بره، مردم منتظرن. حالا وقت زیاده برا شما.»

دوباره برگشتم و روی صندلی نشستم. یک ساعتی به همین حال گذشت. دیگر حساب دست دادن و روبوسی‌کردن‌ها از دستم رفته بود. تا می‌آمدم با یکی سلام و احوال‌پرسی کنم و جوابش را بدهم، یکی دیگر می‌آمد جلو و دست می‌انداخت دور گردنم و مرا می‌‌بوسید. از وقتی آمده بودم به خانه یک پسر بچه هشت، نُه ساله چسبیده بود به صندلی‌ام و کنار نمی‌رفت. رفتارش خاص بود. از یک طرف غریبگی می‌کرد و نگاهش را از من می‌دزدید، از طرف دیگر حتی یک لحظه از کنارم تکان نمی‌خورد. یواشکی به آقام گفتم: «آقا، این بچة کیه؟»

گفت: «نمی‌شناسیش بابا؟»

گفتم: «نه والّا!»

گفت: «داداشته دیگه ... محمدحسین.»

تا گفت محمدحسین برق سه فاز از سرم پرید. از جایم بلند شدم و بغلش کردم و بوسیدمش. چقدر بزرگ شده بود. از وقتی آمده بودم آن‌قدر اطرافم شلوغ بود که فراموش کرده بودم سراغ محمدحسین را بگیرم! ته چهره‌اش شبیه خودم بود. از اولین و آخرین باری که دیده بودمش خیلی می‌گذشت. آن موقع سَر جمع سه وجب هم نبود اما حالا برای خودش آقا شده بود. هر چه چشم گرداندم بین مهمان‌ها باخواجه را ندیدم. از آقام که پرسیدم حرف انداخت توی حرف. پیش خودم گفتم شاید بنده‌خدا زمین‌گیر شده. وقت ناهار بود. در خانة قبلی سفره انداخته بودند. گفتند مردها بروند آنجا. روی شانه مهمان‌ها رفتم خانه قبلی‌مان. هر دو طبقه را فرش کرده و سفره انداخته بودند. از پنجره طبقه بالا دشت و زمین‌های اطراف معلوم بود. چقدر دلم برای این خاک تنگ شده بود. خیلی نگذاشتند پای پنجره بمانم. بالای سفره جایی را باز کردند و مرا نشاندند آنجا. ناهار چلوکباب بود. مثل آدم‌های عادی غذایم را خوردم. قاشق آخر را که در دهان گذاشتم یاد حرف دکترهای پادگان غدیر افتادم! بندگان خدا چقدر سفارش کرده بودند مواظب خورد و خوراک‌مان باشیم. حتی دقیقاً گفته بودند نروید بنشینید یک پرس چلوکباب بخورید! اما خدا وکیلی اولین ناهار بعد از اسارت در خانه پدری خیلی چسبید.

بعد از ناهار برگشتیم خانه جدید. آقای زارعی و بچه‌های سپاه یک تلویزیون رنگی بزرگ و یک ویدئو آورده بودند که با آن فیلم مصاحبه‌ام با «نصیرا شارما» و فیلم مراسم خاکسپاری حضرت امام(ره) را برایم گذاشتند. با دیدن فیلم واقعاً شوکه شدم. از فیلم مصاحبه خیلی زده بودند. چیزی که می‌دیدیم همه‌اش سه،‌چهار دقیقه بود در حالی که آن روز مصاحبة ما حداقل نیم ساعت طول کشید. با همه این حرف‌ها واقعاً معجزه شده بود. هنوز هم باورم نمی‌شد این فیلم چطور از اردوگاه به بیرون سر درآورده. بعد از مصاحبه، فیلم دیدار خانواده من و علیرضا رحیمی با امام(ره) و تعدادی از مسئولان وقت و بعد فیلم مراسم رحلت امام(ره) را گذاشتند. فیلم رحلت امام(ره) و مراسم تشییع و خاکسپاری‌اش، جانم را گرفت. صحنة شنیدن این خبر و حال و روز بدی که در اردوگاه داشتیم دوباره برایم زنده شد. آقای زارعی و اطرافیان که دیدند از دیدن این تصاویر چقدر حالم منقلب شده، ویدئو را خاموش کردند و گفتند ان‌شاءالله در یک فرصت مناسب همه‌اش را می‌بینی.

از فردای آن روز تا یک ماه بعد، خانه‌مان یکسره پر و خالی می‌شد. از دوست و آشنا و فامیل گرفته تا نمایندگان بنیاد شهید اردستان و مهدکودک‌های اردستان مهمان داشتیم. باید برای هر کدام به فراخور حال‌شان حرف می‌زدم و از خاطرات اسارت می‌گفتم. یک روز هم حاج‌آقا یوسف طباطبائی‌نژاد که آن موقع نماینده مردم اردستان در مجلس بودند همراه برادرش حاج عباس طباطبائی‌نژاد که نماینده ولی فقیه در ارتش بودند، به دیدنم آمدند. حتی حاج آقا یوسف یک شب هم منزل‌مان ماندند.

روزهای بعد همراه حاج آقا یوسف می‌رفتم به استقبال اسرایی که بعد از من آزاد شده و اکثراً اهل مغار، مهاباد و زواره بودند. اکثر بچه‌های زواره‌ای را می‌شناختم. بیش‌ترشان همان‌هایی بودند که در عنبر با هم بودیم و بعد من از آن‌ها جدا شده بودم. خیلی‌هایشان را هم که اواخر جنگ اسیر شده بودند، نمی‌شناختم. تا چند هفته بعد همراه بقیه آزاده‌ها به دعوت ستاد اقامه نماز جمعه اردستان به نماز جمعه‌هایی که در اردستان و شهرستان‌های مختلفش برگزار می‌شد می‌رفتیم و برای نمازگزارها صحبت می‌کردیم. حال و هوای خاصی بود. هر چه بیش‌تر برای مردم صحبت می‌کردیم بیش‌تر مشتاق شنیدن حرف‌هایمان می‌شدند.

شب اول که خیلی از مهمان‌ها رفتند و خانه کمی خلوت شد دوباره رفتم سراغ خواهرها. صبح اصلاً نتواسته بودم درست و حسابی ببینم‌شان. دور هم که نشستیم دیدم دختر کوچولوی شش ساله‌ای کنار مادر نشسته و زل زده به من. از صبح متوجه حضورش نشده بودم. سر شب تا آن موقع هم فکر کردم دختر یکی از فامیل‌ها و همسایه‌هاست اما وقتی دیدم خانه خلوت شد اما او از کنار مادرم جُم نمی‌خورد یک لحظه شک کردم که نکند زهرا شوهر کرده و این هم دخترش است.  به فاطمه گفتم: «آبجی، این دختره کیه بغل مامان؟»

گفت: «این مریمه دیگه! البته به عشق شما مهدیه صداش می‌کنیم!»

گفتم:‌«مهدیه دیگه کیه؟ زهرا شوهر کرده؟ بچه زهراست؟»

گفت: «داداش این چه حرفیه؟! مهدیه آبجی خودمونه! ما که تو نامه برات نوشتیم که خدا بهمون یه خواهر دیگه داده. یادت نیست؟!»

باورم نمی‌شد. یعنی شش سال بود که خدا خواهر دیگری بهم داده بود و من خبردار نشده بودم! مگر این سانسورچی‌های لعنتی بعثی می‌گذاشتند نامه‌ها درست و حسابی به دست‌مان برسد. گفتم: «یه نامه ازتون اومد که توش نوشته بودید مریم کوچولو هم اینجاست و به شما سلام می‌رسونه اما دیگه نگفته بودید اون خواهرمونه. منم فکر کردم بچه فامیل یا همسایه است! »

فاطمه گفت: «اون نامه که نه داداش، قبلیش رو می‌گم. توی قبلیش بهت خبر داده بودیم که خدا بهمون یه بچة دیگه داده!»

چنین نامه‌ای به دستم نرسیده بود. در این مدت همه‌اش فکر می‌کردم ته‌ته‌غاری مادر، محمدحسین است. دست‌هایم را دراز کردم سمت مهدیه. طفلکی بی ‌آنکه غریبی کند پرید بغلم. سرش را بوسیدم و سفت بغلش کردم. نمی‌دانم چرا یک دفعه ذهنم رفت پی سؤالی که صبح از آقام پرسیده بودم. دوباره به فاطمه گفتم:‌«آبجی، پس باخواجه کو؟ از صبح دنبالش می‌گردم؟ چرا نیومده ببینمش؟ نکنه بنده‌خدا مریض شده؟»

فاطمه سرش را انداخت پایین و با منّ و منّ گفت: «راستش... راستش داداش باخواجه سال 64 مریض شد و عمرشو داد به شما. راهت دور بود. بهت نگفتیم که اونجا یه وقتی ناراحتی و دلتنگی نکنی.»

آه از نهادم بلند شد. هیچ فکرش را نمی‌کردم دیدارم با باخواجه به قیامت بیفتد. خیلی ناراحت شدم. دوست داشتم حالا که برگشته‌ام او هم در شادی آمدنم سهیم با‌شد. دلم برای لبخندهایش تنگ شده بود. برای حوصله‌ای که به خرج می‌داد و هیچ‌وقت از دست آتش سوزاندان‌هایمان از کوره در نمی‌رفت. برایش فاتحه خواندم و از خدا خواستم سر سفره امام حسین(ع) مهمانش کند.

ده روز که از آمدنم گذشت، از بنیاد شهید اردستان تماس گرفتند و گفتند برای کاری برویم آنجا. با آقام که رفتیم بنیاد دیدم امرالله، علی و احمد هم آنجا هستند. مسئول بنیاد شهید بهمان گفت: «چهار‌تا از خانه‌هایی که در زمان جنگ برای خانوادة شهدا ساخته‌ایم اضافه آمده. بهمان دستور رسیده که این چهار خانه را به شما چهار آزادة عزیز بدهیم. فقط باید قبلش پانصد هزار تومان بابت این خانه‌ها پرداخت کنید.»

پانصد هزار تومان آن سال‌ها پول زیادی بود. درست نصف قیمت خانه‌ای که بهمان تعلق گرفته بود. آقام گفت هر چه باشد می‌ارزد مهدی. هر طور شده من این پول را جور می‌کنم. چند روز که گذشت با بچه‌ها پول‌هایمان را جور کردیم و رفتیم بنیاد شهید و کلید خانه‌هایمان را تحویل گرفتیم. شب همان روز، دیدم در می‌زنند. مرتضی رفت دم در. بعد آمد و گفت آقا یک نفر دم در با شما کار دارد. آقام رفت دم در و چند لحظة بعد مرا صدا زد. دیدم دم در آقای زائری که پیرمرد سالخورده‌ای اهل یکی از روستاهای اردستان بود و پدر دو شهید، ایستاده. آقای زائری پدر ابراهیم زائری یکی از آزاده‌هایی بود که چند سال بعد از من اسیر شده بود. آقام رو به پیرمرد گفت: «خودت حرفتو به آقا مهدی بزن.»

آقای زائری گفت: «مهدی جان،‌ خودت خبرداری که ابراهیم ما همراه شما و بقیه رفقاش آزاد شده و اومده. ابراهیم یه سه، چهار سالی هم از شما بزرگ‌تره و دیگه وقت زن گرفتنشه. امروز اومدیم رفتیم بنیاد ببینیم می‌تونیم براش یه کاری بکنیم یا نه که بهمون گفتن که فعلاً اولویت با اون چهار نفر بوده که سال اسارتشون بالاتره. هنوز دستوری درباره بقیه بهمون نرسیده. وقتی اصرار کردیم گفتن اگه یکی از اون چهار نفر انصراف بِدن، شما می‌تونید خونة اونا رو بگیرید برا پسرشون. به خاطر همین امشب اومدیم اینجا. شما هنوز یه چند سال وقت داری، ماشاءالله آقات هم که اوستاست و می‌تونه برات هر خونه‌ای که بخوای بسازه. اگه لطف کنی و بذاری ما این پول پیش پرداخت رو بدیم به شما و شما هم بگذری از این خونه ما یه عمر دعاگوت هستیم.»

نگاهی به صورت آقام کردم. می‌دانستم که چقدر خانواده شهدا برایش احترام دارند. از نگاهم فهمید که می‌خواهم نظرش را بدانم. چشم‌هایش را به علامت رضایت بست و لبخندی زد. گفتم: «باشه حاج آقا، مبارکتون باشه. ان‌شاءالله که آقا‌ ابراهیم خیرشو ببینه.»

پیرمرد از ذوق پرید و سر و صورتم را بوسید و شروع کرد به دعا کردن. وقتی آقام در را پشت سرش می‌بست گفت: «مهدی جان، ان‌شاءالله خدا اندازه دلت بهت بده.»

□□□

سه هفته از آزادی‌ام می‌گذشت. یک روز بچه‌ها از طرف ستاد رسیدگی به امور آزادگان اردستان که تازه تشکیل شده بود خبر آوردند که آزاده‌هایی که مایل به ادامه تحصیل هستند هر چه سریع‌تر خودشان را به مدرسه ایثارگران «شهدای محراب» که در اصفهان و در خیابان شیخ بهایی است معرفی کنند. رفتم اصفهان برای ثبت‌نام. آنجا بهم گفتند که آموزش شما به صورت جهشی است. به غیر از دیپلم هر سالی را که می‌خواستم می‌توانستم انتخاب کنم. دیپلم مال آن‌هایی بود که قبلاً ‌مدرک سوم نظری را داشتند. هر سالی را که انتخاب می‌کردم می‌بایست تمام درس‌هایش را در مدرسه در مدت سه، چهار ماه می‌خواندم و امتحان می‌دادم. اگر یک‌ضرب قبول می‌شدم می‌توانستم بروم کلاس بالاتر اگر نه، می‌بایست یک مقطع به عقب برمی‌گشتیم.

با اینکه قبل از اسارت تا نیمه کلاس دوم راهنمایی را خوانده بودم اما برای ادامه تحصیل مقطع سوم نظری را انتخاب کردم یعنی چهار سال بالاتر از آنچه بودم. از بین رشته‌ها هم رشتة فرهنگ و ادب را انتخاب کردم. احساس می‌کردم این رشته با روحیاتم هم‌خوانی بیش‌تری دارد و راحت‌تر می‌توانم با درس‌هایش کنار بیایم. در مدرسه خوابگاه داشتیم و می‌توانستیم در مدت درس خواندن و امتحان دادن ‌همان جا بمانیم. وقتی برگشتم خانه و ماجرا را تعریف کردم صدای همه درآمد. همه می‌گفتند بابا ما تازه بعد از چند سال به شما رسیده‌ایم و هنوز درست و حسابی ندیدیمت، هنوز نیامده می‌خواهی بگذاری و بروی؟! درکشان می‌کردم اما چاره‌ای نداشتم. می‌ترسیدیم این شرایط دیگر تکرار نشود و از دستم برود.

اول مهر 69 با امرالله گنجی، رضا گلخنی، مهدی حدیدی، محمد رمضان‌پور، علی ملایی و چند‌تا از بچه‌های شهرستان‌مان که روی هم هجده نفر می‌شدیم و هر کدام درس‌مان را به خاطر جنگ رها کرده بودیم، در مدرسه «شهدای محراب» بودیم. از بین رفقای اسارتی فقط علی ملایی تا سوم نظری خوانده بود و حالا می‌توانست برای دیپلم بخواند. بقیه هر کدام می‌بایست از سطوح پایین‌تر از دیپلم شروع ‌کنیم. خیلی از بچه‌ها بهم گفتند که سوم نظری برایت سخت است و به مشکل می‌خوری اما من در خودم ظرفیت بالایی برای درس خواندن می‌دیدم و می‌خواستم هر طور شده شانسم را امتحان کنم. کلاس‌ها شروع شد. بهترین معلم‌های آموزش و پرورش اصفهان را گلچین کرده و به مدرسه آورده بودند. دوازده تا درس داشتم. می‌دانستم که اگر از یکی‌شان نمره نیاورم همه زحمت‌هایم به باد می‌رود. بین درس‌هایم فلسفه، منطق و اقتصاد از بقیه درس‌ها برایم جدیدتر بود و باید توان بیش‌تری برای یادگیری‌شان می‌گذاشتم. از صبح که بیدار می‌شدیم و صبحانه می‌خوردیم می‌رفتیم سرکلاس تا ظهر. چون مدرسه شهدای محراب، مدرسه ایثارگران بود، بین‌مان بچه‌های رزمنده و جانباز هم بودند. البته به غیر از ما بعضی‌ها هم بودند که ایثارگر نبودند و فقط و به سفارش بعضی مسئولان شهرستان‌مان آمده بودند کنار ما و جهشی می‌خواندند! این اولین پارتی بازی‌ای بود که بعد از اسارت می‌دیدیم! معلوم نبود به چه حقی این نور چشمی‌ها جای بقیه را گرفته بودند و کنار بچه‌های ایثارگر درس می‌خواندند.

ظهرها بعد از ناهار و نماز و یک استراحت کوچک دوباره می‌رفتیم سرکلاس تا غروب. فشار زیادی رویمان بود. تازه وقتی از کلاس‌ها می‌زدیم بیرون می‌بایست بنشینیم سر درس‌هایی که آن روز گرفته بودیم. جزوه‌هایی بهمان می‌دادند به نام «رزمندگان» که جزوه‌های خیلی خوبی بود. بیشتر وقت‌مان را روی آن‌ها می‌گذاشتیم. در یکی از همان روزها خبر آمد که بعضی از دخترها و پسرهای دوتا از دبیرستان‌های اصفهان جلوی ادارة کل آموزش و پرورش تجمع کرده‌اند و می‌خواهند آموزش و پرورش کاری کند که دبیرستان‌هایشان مختلط شود! از طرف بسیج چندتا ماشین آمد جلوی مدرسه‌مان و تعدادی از بچه‌های که دل‌شان می‌خواست برای جمع و جور کردن این قضیه وارد عمل شوند سوار ماشین‌ها شدند و رفتند سمت ادارة آموزش و پرورش. من هم همراه‌شان بودم. جلوی ادارة که رسیدیم دیدیم دخترها و پسرها دارند با دست روی کیف و کتاب‌شان می‌کوبند و می‌گویند:

مذکر و مؤنث

ادغام باید گردد

بی‌سر و صدا از ماشین‌ها پیاده شدیم و دست‌خالی جلویشان صف کشیدیم. با اینکه لباس‌شخصی‌تن‌مان بود اما همین که از تیپ و قیافه‌هایمان فهمیدند بسیجی‌ها آمده‌اند تا سر و سامانی به این داستان بدهند، به یک چشم به‌هم زدن بساط‌شان را جمع کردند و در رفتند. بدون هیچ درگیری‌ای غائله ختم به خیر شده بود.

بعضی شب‌ها برای اینکه حال و هوایمان عوض شود با بچه‌ها چندتایی می‌رفتیم سینما. فیلم «گذرگاه» را که ظاهراً در سال‌های جنگ ساخته و اکران شده بود در سینما چهارباغ دیدم. فیلم قشنگی بود. بدجوری آدم را می‌برد به حال و هوای جنگ. فیلم «پایگاه جهنمی» را هم همان‌جا دیدم. بیشتر پنج‌شنبه‌ها، جمعه‌ها در مدرسه می‌ماندم برای درس‌خواندن اما بعضی اوقات که خیلی دلتنگ خانواده و بچه‌ها می‌شدم می‌رفتم اردستان. از روز آزادی ماهی سه هزار و پانصد تومان بهمان حقوق آزادگی می‌دادند. قرار بود تا شش ماه که آزاده‌ها کار پیدا کنند و جایی مشغول شوند این حقوق را بهمان بدهند. وقتی می‌خواستم بروم اردستان از بوتیک‌هایی که در خیابان چهارباغ بود برای خواهرها و مرتضی و محمدحسین چیزهایی می‌خریدم و می‌بردم. بعضی وقت‌ها هم برای مادرم و آقام.

کم‌کم به فصل امتحانات نزدیک می‌شدیم. همان‌موقع‌ها از طرف ستاد آزادگان بهم خبر دادند که نوبت حجم شده و باید برای حج تمتع خودم را آماده کنم. خیلی خوشحال شدم. چون سال اسارتم بالا بود جزو اولین گروه از اسرایی بودم که به حج مشرف می‌شدند. این بهترین خبری بود که در این حال و هوا می‌توانستم بشنوم. رفتم دنبال انجام مقدمات حج. واکسن مننژیت را که زدم تاریخ اعزامم را بهم گفتند. دقیقاً افتاده بود وسط امتحاناتم! بدجوری حالم گرفته شد. از یک طرف دلم پر می‌کشید برای یک حج ابراهیمی از طرف دیگر این همه زحمت کشیده و از خانواده‌ام دور مانده بودم به هوای درس‌خواندن، آن وقت حالا که وقت نتیجه گرفتن بود اگر می‌رفتم حج نمی‌توانستم در امتحانات شرکت کنم. با مدیر مدرسه و معلم‌هایم صحبت کردم و مشکلم را گفتم. گفتند اصلاً امکان ندارد که بتوانیم برایت کاری کنیم و امتحان جبرانی از شما بگیریم. اگر نباشی و امتحاناتت را ندهی دوباره باید برگردی سر خانه اول. رفتم ستاد رسیدگی به امور آزادگان و جریان را گفتم. بهم گفتند در هر حال شما سهمیه حج داری. اگر امسال مشرف نشدی سهمیه‌ات نمی‌سوزد و می‌توانی سال دیگر از آن استفاده کنی. از شنیدن این خبر دلم گرم شد. گفتم توکل به خدا امسال می‌مانم و درسم را سر و سامان می‌دهم آن‌ وقت اگر خدا خواست سال دیگر با بقیه بچه‌ها می‌روم. دیگر خبر نداشتم که تا سال بعد قانون عوض می‌شود و هر کسی از رفتن انصراف داده دیگر نمی‌تواند اعزام شود!

فصل امتحانات از راه رسید. با بچه‌ها سخت سرگرم درس خواندن بودیم. بین بچه‌های ایثارگر، آزاده‌ها بیشتر از بقیه دل به درس می‌دادند. خیلی از رزمنده‌ها به امتحانات نرسیده کم آورند و بی‌خیال ادامه تحصیل شدند. شب‌های امتحان تا نزدیک صبح با بچه‌ها دور هم می‌نشستیم و درس می‌خواندیم. می‌خواستم هرطور شده یک‌ضرب قبول شوم. در این مدت با سخت‌گیری‌هایی که معلم‌هایمان داشتند حسابی گوشی دست‌مان آمده بود. می‌دانستیم که ارفاقی در کار نیست و با هیچ‌کس‌ شوخی ندارند. طبق برنامه امتحانی‌ای که بهمان داده بودند ظرف یک هفته باید همه امتحان‌هایمان را می‌دادیم. با این حساب بعضی روزها دوتا امتحان داشتیم. وقت سرخاراندن هم نبود. فقط دو، سه دفعه فرصت کردم زنگ بزنم خانه و حال و احوال کنم. در این مدت هر معلمی که فرصت می‌کرد سریع برگه‌ها را تصحیح می‌کرد و نمرات را می‌زد به دیوار. خدا را شکر تا نیمه‌های امتحانات همه را قبول شده بودم. همه‌اش خداخدا می‌کردم اوضاع همین‌طور پیش برود و بتوانم بقیه امتحاناتم را هم به خوبی پشت سر بگذارم و قبول شوم. این وسط بعضی‌از بچه‌ها که می‌دیدند از درسی نمره نیاورده‌اند، می‌رفتند سراغ معلم‌ها تا ببینند می‌توانند یکی، دو نمره از آن‌ها بگیرند یا نه اما بندگان‌خدا هرچه بیشتر اصرار می‌کردند کمتر نتیجه می‌گرفتند. به خاطر همین وقتی می‌دیدند فایده ندارد بی‌خیال بقیه امتحان‌ها می‌شدند و بار و بنه‌شان را می‌بستند و بر می‌گشتند شهرستان‌شان.

آخرین امتحان را هم دادم و به لطف خدا همه را قبول شدم. خیلی خوشحال بودم. باورم نمی‌شد در این فرصت کم توانسته‌ام از پس درس‌هایی به این مشکلی برآیم. انگار بار سنگینی از روی شانه‌هایم برداشته بودند. خستگی‌ام در رفته بود. خیلی از بچه‌ها نتیجه نگرفته بودند. مخصوصاً  آن‌ها که رشته علوم تجربی و ریاضی را انتخاب کرده بودند. بعضی‌ها هم قبول شده بودند و برای مقطع بالاتر ثبت‌نام می‌کردند. من هم برای دیپلم ثبت‌نام کردم و با یک جعبه شیرینی‌خامه‌ای رفتم اردستان

۲۴ اَمرداد ۱۳۹۹
کد خبر : ۱,۱۵۴

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید