سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
 
برشی از کتاب«کلاه قرمزی‌ها»

برای شناسایی مواضع عراقی‌ها از یک گذرگاه عبور می‌کنیم

فاصلهٔ عملیات رمضان تا بهمن 1361 همه‌اش به درس خواندن گذشت
برای شناسایی مواضع عراقی‌ها از یک گذرگاه عبور می‌کنیم
شاید ده نفر می‌شدیم. سوار شدیم و کیپِ هم نشستیم. بلندگو را سفت در بغلم چلاندم که جای کم‌تری بگیرم. یک کلمن پر از یخ توی بی‌ام‌پی بود. بچه‌ها که بی‌طاقت شده بودند با همان دست‌های کثیف و گلی، یخ‌ها را می‌شکستند و هر کی یک تکه برمی‌داشت و شروع می‌کرد به جویدن.

هنوز به خط نرسیده بودیم. در راه توی بلندگو آیةالکرسی می‌خواندم و معنی می‌کردم و آیاتی از سوره والعادیات را به شکل حماسی قرائت می‌کردم: «وَالْعَادِیاتِ ضَبْحًا، فَالْمُورِیاتِ قَدْحًا، فَالْمُغِیرَاتِ صُبْحًا، فَأَثَرْنَ بِه نَقْعًا، فَوَسَطْنَ بِه جَمْعًا،... سوگند به آن اسبان بادپا که نفس‌زنان می‌تازند و از سنگ جرقه می‌جهانند، سوگند به آن‌ها که صبحگاه یورش می‌آورند، و بدان گرد و غباری برمی‌انگیزند و به قلب لشکر می‌زنند و...» یکباره عراقی‌ها با شلیک منور و شناسایی مسیر گردان شروع کردند به زدن آرپی‌جی از سنگرهای کمین. هنوز بلندگو توی دستم بود. زیر آتش عراقی‌ها به زبانم آمد و گفتم: «همه سنگر بگیرید!» به خیال خودم برای نجات جان بچه‌ها این حرف را می‌زدم. خواستم حرفم را تکرار کنم که حاج‌ناصر از جایی نزدیک به من گفت: «ساکت شو! اگه گردان زمین‌گیر بشه دیگه نمی‌تونیم پیشروی کنیم.» یک لحظه از ناپختگی خودم خجالت کشیدم ولی خوشحال شدم که فرمانده به‌‌موقع ساکتم کرد. توی دلم گفتم باید دیگر بدون فکر حرف نزنم. بلندگو را خاموش کردم و ادامه دادیم

مسافت زیادی را زیر آتش آرپی‌جی و رگبار گلوله جلو رفتیم ولی هنوز به لبة خط نرسیده بودیم. بلندگو هنوز دستم بود. نیروهای ما در شب‌های قبل، از دو طرف، خاکریز زده بودند ولی الحاق انجام نگرفته بود. فاصلة اُریبِ باقی مانده، محلی برای نفوذ عراقی‌ها شده بود. ما تمام شب را پیش رفتیم. روز بعد نزدیک ظهر به یکسری کانال‌های آب برخوردیم. عراقی‌ها در منطقه‌ آب انداخته بودند و تمام جا گل و شُل بود، طوری که نمی‌شد قدم از قدم برداری. حاج‌ناصر سرستون بود. ستون افتاده بود دنبالش و پشت سرش تاب می‌خورد. آن‌قدری نگذشت که ستون پیچ خورد و مسیرش عوض شد. تصمیم خوبی بود. گذشتن از وسط آن همه گل ممکن نبود و نیروها را زمین‌گیر می‌کرد. با بچه‌های گردان از کنار باتلاق گذشتیم ولی این‌بار به سد مقاومت عراقی‌ها برخوردیم. از هر طرف راه بسته بود. آنجا معلوم شد عملیات گره خورده و هیچ‌طور باز نمی‌شود. کم‌کم همه قبول کردند عملیات شکست خورده. عقب‌نشینی تنها راه بود. وقتی دستور رسید، معلوم شد کار تمام است. باید برمی‌گشتیم سر جای اول‌مان در خط اصلی و پدافند را تحویل می‌گرفتیم

در برگشت، دیگر گردان از هم پاشیده شد. نیروها تشنه و گشنه و متفرق بودند. وسط‌های راه، یک بی‌ام‌پی به ما رسید. ایستاد و چند نفر را سوار کرد. شاید ده نفر می‌شدیم. سوار شدیم و کیپِ هم نشستیم. بلندگو را سفت در بغلم چلاندم که جای کم‌تری بگیرم. یک کلمن پر از یخ توی بی‌ام‌پی بود. بچه‌ها که بی‌طاقت شده بودند با همان دست‌های کثیف و گلی، یخ‌ها را می‌شکستند و هر کی یک تکه برمی‌داشت و شروع می‌کرد به جویدن.

همین ‌موقع صدای یک هلی‌کوپتر آمد. بلند شدم و از دوربین داخل بی‌ام‌پی، بیرون را تماشا کردم. یک هلی‌کوپتر عراقی دور و بر ما چرخ می‌زد. تا چشمم بهش افتاد ترسیدم. خداخدا می‌کردم شرش را از سرمان کم کند و برود. می‌گفتم الان می‌زند و جزغاله‌مان می‌کند. مثل اینکه خلبانش هم جُربزه نداشت. بدون اینکه کاری کند از روی سرِ بی‌ام‌پی رد شد و رفت. راننده ما را به خط اصلی رساند. تا پیاده شدیم یک نفر دوید طرفم که «بیا، بیا، مجروح شدی!» سر جا ایستادم و گفتم: «نه!... طوریم نیست!» بازویم را گرفت و کشید. اصرار می‌کرد که «تو خونی هستی، مجروحی!» با تعجب به خودم نگاه کردم. لباس خاکی‌ام از بالا تا پایین، غرق خون بود. تازه متوجه خون‌ها شدم. یادم نمی‌آمد در بی‌ام‌پی مجروح داشته باشیم. حتماً پیش از ما مجروحی را سوار کرده بود و خونش آنجا ریخته بود. دوباره گفتم من مجروح نیستم و حالی‌اش کردم فقط لباسم خونی است. حدس زدم وقتی نشستم کف بی‌ام‌پی، لباسم خونی شده باشد. زود رفتم و بلندگو را تحویل دادم و از دستش راحت شدم. آنجا باخبر شدم حاج‌ناصر در همان درگیری‌های اولِ حمله مجروح شده بود ولی ما نفهمیدیم. در خط پدافند یک هفته منتظر عراقی‌ها بودیم ولی خبری نشد. دیگر تحرکی نداشتند. بعد از آن برای مرخصی به نجف‌آباد رفتم. چند روز بعد هم رفتم قم

فاصلة عملیات رمضان تا بهمن 1361 همه‌اش به درس خواندن گذشت. دوست داشتم هربار می‌روم جبهه، چیزهای جدیدی یاد گرفته باشم و دستم برای تبلیغات پر باشد. در این مدت گاهی هم می‌رفتم نجف‌آباد تا پدر و مادرم را ببینم

شب نهم بهمن حدود یک هفته قبل از عملیات «والفجر مقدماتی» خواب دیدم با چند نفر از دوستانم برای شناسایی مواضع عراقی‌ها از یک گذرگاه عبور می‌کنیم. ما سربازهای عراقی را که در آن منطقه نگهبانی می‌دادند راحت می‌دیدیم ولی آن‌ها ما را نمی‌دیدند. توی خواب همه به منطقه وارد شدیم و کلی اطلاعات جمع کردیم و برگشتیم. از خواب که بیدار شدم حدس زدم باید در جبهه‌ها خبری باشد

خوابم زود تعبیر شد. چند روز بعد، توی خانه سر سفره ناهار، حبیب‌الله گفت: «بچه‌ها! عملیات نزدیکه. هر کی می‌خواد، الان وقتشه.» حبیب‌الله این را گفت و مشغول خوردن شد. بعد از ناهار چند نفر پول بلیت‌شان را درآوردند و گذاشتند وسط. آن زمان، هر کی می‌خواست برود جبهه، باید پول رفت و آمدش را خودش می‌داد. شهریه ‌ما زیاد نبود ولی به‌خاطر برکتش به این کارها هم می‌رسید.


۲۸ اَمرداد ۱۳۹۹
کد خبر : ۱,۲۰۱

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید