در موصلِ دو قدیم آمدند افراد کمسن و سال را از بقیه جدا کنند و به اردوگاه اطفال ببرند و فعالیتهای تبلیغاتی خودشان را پیادهسازی کنند. ما مخالفت کردیم و اجازه ندادیم، بعثیها هم آب را به روی ما بستند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، عبدالله سرابی از آزادگان سرافراز هشت سال دفاع مقدس، در گفتگویی گرم و صمیمی برگی از صفحات پربار، با صلابت و پر از سختی و افتخار توامان را به تصویر کشید. شما را به مطالعه مصاحبه و خاطرهای کوتاه از این آزاده سرافراز توصیه می کنیم:
در کدام عملیات اسیر شدید؟
ما در عملیات رمضان اسیر شدیم، از چهل نفر حدود بیست و یک نفر جان سالم به در بردیم و اسیر شدیم. با تک تیرانداز، آرپیجی، حتی هلیکوپتر و موشک، وسط جمعیت را هدف میگرفتند تا همه را بکشند.
ماجرای هشتم آذر در دوران اسارت چه بود و چه اتفاقی افتاد؟
در آغاز دوران اسارت حدود چهار ماه صلیب سرخ از وجود ما بیاطلاع بود و طی این مدت درگیریهای مختلفی با عراقیها داشتیم. مثلا میگفتند شعار ندهید، نمازجماعت نخوانید و.. ما کوتاه نمیآمدیم و کار خودمان را میکردیم. در موصلِ دو قدیم علاوه بر این که ارتشیها و بسیجیها را جدا کردند آمدند افراد کمسن و سال را هم از بقیه جدا کنند و ببرند به اردوگاه اطفال و فعالیتهای تبلیغاتی خودشان را پیادهسازی کنند. ما مخالفت کردیم و اجازه ندادیم، بعثیها هم آب را به روی ما بستند.
در این مدت ما گوشههای نان و نان خمیرهای خود را دور نریخته بودیم و داشتیم. از طرفی چون ساعت خروج و استفاده از آب و سرویسهای بهداشتی محدود بود با هر وسیلهای برای خود آب ذخیره میکردیم. همهی آب و خمیرهای بچهها را یکجا جمع کردیم و همان را که داشتیم جیرهبندی کردیم. روزی نصف استکان چایخوری آب به ما میرسید و یک مقدار هم نان خمیر. بعضی از آسایشگاهها هستههای خرمایی که نگه داشته بودند تا با آن تسبیح درست کنند و خمیر دندانها را هم خوردند!
چندین شعار داشتیم که با هم هماهنگ کرده بودیم به مدت نیمساعت یک آسایشگاه شعار را بلند بگوید و اینگونه تمام مدت صدای شعار ما در فضای مخوف اردوگاه موصل میپیچید. مضمون یکی از شعارها این بود: «ای سربازهای عراقی نترسید، قیام کنید، آنها را با سلاح خود بکشید، انقلاب کنید،انقلاب کنید».
زمانی که ما را در آسایشگاهها حبس کرده بودند، هر زمان بعثیها برای کشیک دادن سمت پنجرهها میآمدند ما با صابون، بلوک، سنگ و فاضلاب آنها را فراری میدادیم از همینرو دیگر سمت پنجرهها نمیآمدند. یکی از بچههای آسایشگاه سه، کلنگی داشت که با آن کشاورزی میکرد و آن را پنهانی در آسایشگاه برده بود. بعد از یک هفته به کمک آن کلنگی که مخفی کرده بود، یکی از نردههای پنجرهها را شکست و درب تمام آسایشگاهها را شکست و باز کرد.
به مدت چهل و هشت ساعت محوطه افتاد دست ما و وسط اردوگاه نگهبان گذاشتیم. شب دوم فرماندهی کل نگهبانان بعثی آمد داخل اردوگاه و قصد صحبت با اسرا را داشت، اسرایی که مسئول نگهبانی بودند گفتند: «بروید فردا بیاید الان وقت استراحت و خواب اسرا است». او عصبانی شد و گفت: «اینجا مملکت من است و شما اسیر ما هستید اما برای ما تکلیف تعیین میکنید؟» خلاصه دوستان ما گفتند: «اگر یک قدم جلوتر بگذاری تکبیر میگوییم تا همه بیدار شوند» فرمانده بعثی هم گفته بود: «میروم و فردا میآیم اما شما را متوجه جایگاهتان میکنم»
ظهر آن روز بعد از نماز جماعت ما، تک تیراندازها و یگان ویژه دورتادور محوطه را محاصره کردند و تا جایی که توانستند ما را به قصد کشت، کتک زدند. در این ماجرا تعداد زیادی از اسرا جراحتهای جدی برداشتند و بعضی از عزیزان به شهادت رسیدند.