سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
پرونده خاطرات کوتاه آزادگان(۱۱)؛

راه‌های فرار از شکنجه عجیب توسط اسرا

راه‌های فرار از شکنجه عجیب توسط اسرا
در پرونده خاطرات کوتاه آزادگان، برخی از خاطرات کوتاه اما درس‌آموز دوران اسارت را برای مخاطبین نقل خواهیم کرد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، گنج‌های زیادی در فرهنگ دفاع مقدس هنوز ناشناخته مانده است. خاطرات معمولی آزادگان حاوی نکات تکان‌دهنده‌ای است که برای ما می‌تواند درس‌های بزرگی باشد. در پرونده خاطرات کوتاه آزادگان، برخی از این خاطرات را برای مخاطبین نقل خواهیم کرد.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

در قسمت یازدهم این پرونده خاطره‌ای از دوران اسارت آزاده سرافراز  مرتضی تحسینی در ادامه آمده است:

مرتضی تحسینی یکی از آزادگان استان زنجان در آغاز عملیات فتح المبین در دشت عباس به اسارت دشمن در می‌آید و به مدت ۱۰۱ ماه از بهترین دوران عمر جوانی‌اش را در شرایط دشوار اسارت به سر می‌برد.

وی درباره دوران اسارت خود می‌گوید: اوایل اسارت در گروه‌های پنج، شش نفره سفره پهن می‌کردیم و غذا می‌خوردیم. عده‌ای هم دوست داشتند به صورت انفرادی غذا بخورند ولی بعدها برای اینکه اتحاد و انسجام بیشتری داشته باشیم، تصمیم بر این شد که همگی سر یک سفره جمع شویم. بنابر این از سفره‌های کوچکی که به هم دوخته شد سفره‌ای به طول ۱۰-۱۲ متر و به عرض ۶۰ سانتی متر تهیه کردیم.

این آزاده ادامه می‌دهد: سر سفره که می‌نشستیم، پس از اتمام به ترتیب از اول سفره هر کدام یک دعا می‌کردیم و بعد بلند می‌شدیم. بعضی از این دعاها جدید و خنده‌دار بودند. مثلاً یکی می‌گفت: برای رفع سلامتی صدام صلوات! اولش متوجه نمی‌شدیم. عده‌ای هم اخم کرده و می‌گفتند: این چه دعاییه! ولی بعد که متوجه می‌شدیم، صلوات می‌فرستادیم و شروع می‌کردیم به خندیدن.

وی با اشاره به اینکه یک روز نوبت به یکی از بچه‌ها که رسید. گفت: خدایا! این توفیق را از ما بگیر!، تعریف می‌کند: با تعجب پرسیدم: همه می‌گن خدایا به ما توفیق بده، تو چرا این طور دعا می‌کنی؟! گفت: نه بابا این توفیق نگهبان رو می‌گم! در این لحظه بود که همگی زدیم زیر خنده! از آن به بعد بیچاره توفیق را آن قدر دعا کردیم تا بالاخره از اردوگاه ما رفت!

راه‌های فرار از شکنجه عجیب توسط اسرا

تحسینی در ادامه با اشاره به خاطره‌ای دیگر می‌گوید: با به صدا درآمدن درهای فلزی آسایشگاه نگهبان‌ها وارد شدند و من و چهار، پنج نفر از اسرا که دو نفرشان با هم برادر بودند را به مکانی که قبلاً از آن به عنوان حانوت استفاده می‌شد، بردند. علتش را متوجه نشدم ولی بعد فهمیدم به خاطر دعاهایی بود که برای بچه‌ها می‌نوشتم. وقتی فرمانده عراقی رسید، دستور داد آن دو برادر را به شدت شکنجه کردند.

وی با بیان اینکه صحنه غم انگیزی بود که تا به حال چنین شکنجه‌ای ندیده بودم!، اظهار می‌کند: کله پایشان کرده و محکم رهایشان می‌کردند به زمین! بیهوش که می‌شدند آب کثیف و گل آلود به سر و رویشان می‌ریختند. با به هوش آمدنشان دوباره ضرب و شتم و شکنجه‌ها شروع می‌شد.

این آزاده اضافه می‌کند: من با فاصله‌ای از آنها قرار داشتم، یکی از نگهبان‌ها که هیکل ورزشکاری داشت به سمت من آمد و مشتش را چند بار به طرف صورتم آورد و تظاهر به زدن کرد، ولی با ملاطفتی که در دلش بود احساس کردم نمی‌خواهد بزند. پیش خود گفتم: خدایا با این حرکاتش چه پیامی می‌خواهد بدهد. به همین خاطر در حالی که مشتش را جلو می‌آورد طوری قرار گرفتم که ضربه به من بخورد.

تحسینی با اشاره به اینکه دو سه مشت که به دماغم خورد، خون از آن بیرون آمد، نگهبان با عجله و سراسیمه گفت: خون رو بمال به صورتت!، ادامه می‌دهد: این کار را که کردم، گفت: یالا بخواب رو زمین! خوابیدم در این حین فرمانده رسید و پرسید که اون یکی کو؟! بلندم کرد و گفت: سیدی اینجاست!. نزدیکم شد و خواست بزند، نگهبان گفت: سیدی اونو نزنید، بد جوری زدمش! قریب الموت! (نزدیک بود بمیره). پرسید: جرمش چی بود؟ گفت: اونم حزب الله بازی درآورده بود! کشیده آبداری خواباند بیخ گوشم و فحش و ناسزا حواله ام کرد و گفت: فلان فلان شده اگه یک بار دیگه حزب الله بازی در بیاری پدرتو در میارم! بعد روانه آسایشگاه کرد. لطف خداوند منان بود که عطوفتی در دل آن نگهبان انداخت و باعث شد من از شکنجه‌های بی رحمانه آنها رها شوم.

آمپول ضد شورش قبل از ماه محرم به اسرا تزریق می‌شد

تحسینی از خاطره دیگر خود در دوران اسارت سخن به میان آورده و می‌افزاید: سالی یک بار عراقی‌ها توسط چند تزریقاتی ارتش عراق به اردوگاه می‌آمدند و آسایشگاه به آسایشگاه و به صورت ردیفی به اسرا واکسن می‌زدند. بعد از آن بچه‌ها دچار تب شدید می‌شدند و چند روز به حالت نیمه جان می‌افتادند و از درد آن قادر به انجام فعالیت‌های روزمره نبودند. معمولان واکسن را چند روز مانده به محرم می‌زدند و در ایام عزاداری ابا عبدالله الحسین دستمان را از شدت درد و ورم نمی‌توانستیم بالا ببریم و سینه بزنیم. بچه‌ها اسم آن را آمپول ضد شورش گذاشته بودند.

وی با بیان اینکه یکبار هم عراقی‌ها آمدند و برای انجام آزمایش از همه اسرا خون گرفتند در میان ما فردی بود به نام عاشور خروکی عراقی‌ها سرنگ را به هر نقطه دستش فرو کردند از محل تزریق خون نیامد. با تعجب و عصبانیت گفتند: چرا ازت خون نمیاد؟! گفت: این بدن من، از هر جا میخواید خون بگیرید! وقتی نیست من چیکار کنم! من اصلاً بدون خونم! آنها هم وقتی نتوانستند از او خون بگیرند رهایش کردند.


۴ بهمن ۱۳۹۹
کد خبر : ۳,۹۵۶
کلیدواژه ها: مرتضی تحسینی , اسارت , خاطرات آزادگان , عراق , پیام آزادگان

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید