سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
گفت‌گوی تفصیلی با آزاده سرافراز سید احمد سیدان

راز خوش‌خدمتی ضد انقلاب به بعثی‌ها/حال و هوای اردوگاه‌های اسرا بعد از فوت امام (ره)

راز خوش‌خدمتی ضد انقلاب به بعثی‌ها/حال و هوای اردوگاه‌های اسرا بعد از فوت امام (ره)
قبل از جنگ هم دوستانی داشتیم که ضد انقلاب، آن‌ها را اسیر می‌کرد و به عراق تحویل می‌داد و در قبال آن پول، آب یا چیزهای دیگری می‌گرفت.

به گزارش روابط‌ عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،  ایام اسارت تجلی واقعی صبر مومنانه است. آشنایی با آدم‌هایی که پای اعتقادشان ثابت قدم و راسخ ایستادند. هزینه آزادی از نفس و جهاداکبر در راه خدا را با تحمل سختی‌ها پرداختند و با این‌بها، آزادگی را نه فقط برخود بلکه برای سربلندی ملت اسلام خریدند. به همین بهانه پای صحبت‌های آزاده سرافزار سید احمد سیدان نشستیم تا از خاطرات دوران مقاومت برای ما بگوید. حرف‌های ناگفته و شنیدنی‌ای دارد.

متن این گفت‌وگوی خواندنی را در زیر مشاهده می‌کنید:

 

-ضمن تشکر از اینکه قبول زحمت کردید که این مصاحبه انجام شود؛ لطفا برای شروع بحث در مورد خودتان برایمان توضیح دهید؟

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم. احمد سیدان هستم؛ سال 1358 در سن نوزده سالگی از طرف ارتش به‌عنوان سرباز به سردشت کردستان اعزام شدم و در بحبوحه درگیری‌ها در آن منطقه خدمت کردم. بعد از یک سال که از خدمت‌ سربازیم گذشت جنگ شروع شد. از آنجا که من قبل از شروع جنگ به جبهه اعزام شده بودم و با توجه به نفوذ عراق به خاک ایران، مجبور به عقب نشینی شدیم.
 
شبی را در یک پاسگاه ماندیم اما صبح دوباره نیروهای عراقی جلو آمدند و صف ما کاملاً پراکنده شد. آن زمان ما در منطقه «دشت ذهاب» منطقه «سرپل‌ذهاب» بودیم؛ حدود 13 یا 14 نفر بودیم و پیاده راه افتادیم تا اینکه وارد یک منطقه‌ای شدیم به‌نام منطقه «دالاهو» که تمام این منطقه جنگلی است.
 
 ما آن‌جا در محاصره ضد انقلاب افتادیم. ناگفته نماند ما زمانی که خواستیم از این مسیر عبور کنیم، جاده‌ای که به «سرپل‌ذهاب» منتهی می‌شد را گروه های ضد انقلاب بسته بودند. آن‌ها راه را بسته بودند به همین دلیل ما به کوه و دشت زدیم تا وقتی که شب شد. متاسفانه شب هم دور ما را محاصره و اسیر کردند و مستقیم تحویل بعثی‌ها دادند.
 
-آن زمان چند سالتان بود و چه مدت در اسارت دشمن بودید؟
 
زمانی که اسیر شدم بیست ‌ساله بودم؛ از تاریخ 2/7/1359 تا 27/5/1369 نیز در چنگال رژیم بعث اسیر بودیم.
 
گروه‌های ضد انقلاب با بعثی‌ها ارتباط داشتند
 
- برخورد گروهک ضد انقلابی که اسیرتان کرد با شما چگونه بود؟ اطلاعات خاصی از شما خواستند؟
 
خیلی تحقیرمان کردند؛ به ما گفتند ما از صبح تا حالا دنبال شما هستیم. ما می‌دانستیم که شما در همین منطقه پراکنده شدید. بلاخره این افراد دست برتری داشتند و با عراقی‌ها در تماس بودند. ناگفته هم نماند بعداً زمانی که ما وارد خود عراق شدیم، اردوگاه زن و بچه هایشان را دیدیم. زن و فرزندان آن‌ها را در یک منطقه‌ای که دور آن‌ها چادر زده بودند و سیم خاردار کشیده شده بود، مشاهده کردیم. البته خودشان هم می‌گفتند که ما زن و بچه هایمان داخل عراق هستند و خودمان با بعثی‌ها همکاری می‌کنیم.
 
ضد انقلاب در ازای تحویل ما پول دریافت می‌کرد
 
-ضد انقلاب شما را بازجویی یا شکنجه هم کرد؟
 
نه، فقط تحقیر می‌کردند. کتک زدند اما شکنجه به آن صورت نه چون باید ما را سالم تحویل می‌دادند. قبل از  جنگ هم دوستانی داشتیم که ضد انقلاب، آن‌ها را اسیر می‌کرد و به عراق تحویل می‌داد و در قبال آن پول، آب یا چیزهای دیگری می‌گرفت. قطعا در قبال تحویل ما به‌عنوان خوش خدمتی چیزی تحویل گرفتند. 
 
-بین گروه شما فرمانده یا درجه‌دار هم بود؟
 
فرمانده به آن شکل نه، اما یک استوار داشتیم که ایشان از گروهان خودمان بود. وقتی که اسیر سدیم این استوار هم همراه با ما تحویل عراقی‌ها شد. می‌توان گفت این استوار یک‌جور فرمانده برای ما بود چون به قول معروف ما دیگر چشم‌مان به دهان این بنده خدا بود و هر تصمیمی می‌گرفت به عنوان یک فرمانده از او اطاعت می کردیم.
 
با افرادی روبه‌رو شدیم که یکسال قبل از جنگ، اسیر حزب بعث بودند
 
-چه مدت زمانی طول کشید تا از ایران به عراق و به اردوگاه برسید؟
 
از جایی که ما را اسیر کردند، شاید حدود یکی دو ساعت تقریباً طول کشید تا به اولین پاسگاه مرزی عراق برسیم. شب آنجا خوابیدیم؛ صبح ما را به کرکوک بردند. آنجا یک قسمتی بود که مشخصاً استخبارات عراق بود. بعد هم یک آقای جوان، خوش قیافه و خوش تیپ آمد که کاملا فارسی صحبت می‌کرد؛ شاید از ساواکی‌هایی بود که به عراق گریخته بودند. اولش برخورد بدی نداشتند اما بعد شروع کردند به ناسزا گفتن و فحش‌های رکیک.
 
پس از این ماجرا ما را به سلیمانیه عراق بردند. تقریباً شاید حدود 10 تا 12 روز در سلیمانیه در یک سالن خیلی بزرگ بودیم. آنجا با 10 یا 15 نفر از کسانی که بودند هم‌صحبت شدیم. بچه‌هایی که آنجا بودند کاملا رنگ‌شان پریده بود. اول که نشستیم خیلی ساکت بودیم، نه آن‌ها با ما حرف می‌زدند نه ما با آن‌ها؛ چون نمی‌دانستیم اصلا عراقی هستند یا ایرانی.
 
بعدا متوجه شدیم که ایرانی هستند، یک سری از این‌ها را یکسال قبل از جنگ اسیر گرفته بودند که درجه‌دار  و پاسدار بودند. از ما پرسیدند گفتند چه خبر؟ گفتیم جنگ شده و ما اسیر شدیم، اما آن‌ها باور نمی‌کردند چون اطلاعی نداشتند. درنهایت همه ما را جمع کردند که از کل زندان‌های آن منطقه حدود ۶۵ نفر بودیم. از آن‌جا ما را به اردوگاه موصل بردند و ما اولین گروهی بودیم که به آن اردوگاه وارد می‌شدیم.
 
بعثی‌ها به هر کسی که نماز می‌‌خواند مظنون می‌شدند
 
-خب شما حدود 10 سال اسیر دشمن بودید و 2 سال بعد از پذیرش قعطنامه آزاد شدید؛ طی این سال‌ها چه اتفاقاتی افتاد؟
 
اوایل که ما وارد اردوگاه شدیم، بعثی‌ها نجوه برخورد با ما را نمی‌دانستند؛ یعنی آموزش ندیده بودند. به بیان دیگر آن‌ها نمی‌دانستند چه کارهایی می‌توانند انجام دهند که ما را جان به سر کنند تا حرفی بزنیم. اما یک واقعیتی بود که اوایل هر کسی نماز می‌خواند به او مظنون می‌شدند. اصلا برایشان تعجب آور بود که ما نماز بخوانیم. نماز خواندن ما را قبول نداشتند و با ما با لفظ مجوس برخورد می‌کردند. می‌گفتند شما مجوس هستید و نمازی هم که می‌خوانید الکی است.
 
 ناگفته نماند اوایل به جماعت نماز برگزار می‌کردیم بعد یواش یواش آمدند دیدند نه نمی‌شود اینجوری ما را به حال خودمان رها کنند و مجبور شدند یک مقدار فشار بیاورند. مثلا یکی از دوستان ما که سرباز هم بود به نام «محمدرضا یعقوبی»  یک بار امام جماعت ایستاد و بقیه به او اقتدا کردند. درنهایت ایشان را بردند و دیگر هم نیاوردند. یک تعداد دیگری را بردند که دیگر خبری از آن‌ها هم نشد و بعدها فهمیدیم که این افراد را به شهادت رساندند. رفته رفته شکنجه‌ها بیشتر می‌شد و حساسیت بیشتری نسبت به بچه‌ها پیدا کرده بودند. طوری که در طول سال چندین نفر از بچه‌ها زیر شکنجه به شهادت می‌رسیدند.
 
- خاطرتان هست که چند نفر بر اثر شکنجه شهید شدند؟
 
اگر بخواهم دقیق بگوییم شاید نزدیک به 10 یا 15 نفر را از اردوگاه ما بردند. مثلا چند نفر از بچه های سپاه بودند یا یک بنده خدایی بود که بچه آبادان بود، ایشان از نیروهای مردمی بود و لو رفته بود. اینها را بردند و دیگر هم برنگرداندند؛ هیچ‌وقت هم معلوم نشد چه بلایی سر آن‌ها آمد.
 
آقای ابوترابی دست ما را گرفت و به ساحل رساند
 
- در دوران اسارت با حاج‌آقا ابوترابی برخوردی داشتید؟
 
بله؛ حدود 7 سال با ایشان در یک اردوگاه بودیم. اردوگاه‌ها متفاوت بودند. مثلا خود موصل، چهار اردوگاه داشت؛ ما در سه اردوگاه بودیم که حاج‌آقا هم بودند.
 
- راجع به حاج آقا ابوترابی صحبت کنید؛ خاطره‌ خاصی از ایشان دارید؟
 
کلا همه بچه‌های آزاده جان‌شان را مدیون حاج آقا ابو‌ترابی هستند. در اردوگاه موصل یک قدیم که بعدها به نام دو معروف شد، یک موقعیتی پیش آمد که بعثی‌ها به ما گفتند بیایید بلوک بزنید. سه آسایشگاه که من نیز در آن بودم، به آسایشگاه حزب‌اللهی‌ها معروف بود. همراه با لیدرها تصمیم گرفتیم که در بلوک‌زنی شرکت نکنیم چرا که احساس می‌کردیم دشمن این بلوک‌ها را برای سنگرسازی استفاده می‌کند. در پی این قضیه خیلی از اسرا را شکنجه کردند اما موفق نشدند ما را راضی به بلوک زدن کنند.
 
 آخر سر تصمیم گرفتند در آسایشگاه‌های ما را ببندند و فقط برای توالت و دستشویی باز کنند؛ البته این کارشان هم برای شکنجه بود، چون در مسیر می‌ایستادند و هرکسی که می‌رفت را با کابل می‌زدند. حدود چهار ماه این قصه طول کشید تا اینکه حاج‌آقا ابوترابی را از اردوگاه الانبار به اردوگاه ما آورده بودند. ایشان بسیار محبوب و مخلص بودند. حاج آقا، با عراقی‌ها صحبت کرد و از آن‌ها مهلت گرفت که 10 روز در آسایشگاه‌ها را باز کنند تا اسرا بیرون آمده و در نهایت بشود مذاکره کرد.
 
صحبت شاخص حاج آقا این بود که بالاخره ما که تا ابد اینجا نمی‌مانیم و یک روزی به وطن برمی‌گردیم، جمهوری اسلامی باید انسان تحویل بگیرد اگر قرار باشد اینجا بمانیم و تحت هر نوع شکنجه و بازجویی اذیت شویم دیگر چیزی از ما باقی نمی‌ماند. با استدلالات حاج‌آقا بچه ها قانع شدند که برای بلوک زنی بروند. آن چهار‌ماه که در آسایشگاه‌ها به روی ما بسته شده بود، روزهایی سختی بر ما گذشت؛ اما با آمدن ایشان، جان خودمان را مدیونشان می‌دانیم. ایشان می‌گفتند که ما نباید کاری کنیم که سرمان را بگذارند روی سینه‌مان با پتک روی سر ما بزنند.
 
ایشان می‌گفتند: اردوگاه مثل یک کشتی است و  ما در یک دریای پر تلاطم در این کشتی گرفتار شدیم. شما علاوه بر اینکه باید جان خودت را نجات دهی، وظیفه داری دست بغل دستی‌ات را بگیری  وهمراه خودت به این ساحل نجات برسانی.
 
اخبار رادیو را می‌نوشتیم و دست به دست می‌کردیم
 
در طول سال‌های اسارت توانستید به رادیو دست پیدا کنید؟
 
بله، رادیو داشتیم که دست دوستان بود. آن‌ها اخبار و اطلاعات را شبانه روی کاغذ می‌نوشتند و به دست بقیه می‌رساندند. به این صورت که مثلاً از هر آسایشگاهی، مسئول فرهنگی با آقایی که اخبار و اطلاعات را از رادیو گوش کرده بود، می‌نشستند، روی کاغذ می‌آوردند و یا در ذهن خودشان می‌سپردند.  فردی که مسئول فرهنگی بود زمانی که درهای آسایشگاه بسته می‌شد و بعثی‌ها درها را قفل می‌کردند، می‌آمد از روی کاغذ چیزی می‌خواند یا توضیح می‌داد که وضعیت ایران الان به چه شکلی است و ما در چه موقعیتی هستیم.
 
رادیو را یک افسر شیعه عراقی به ما داد
 
نحوه دسترسی به رادیو چگونه بود؟
 
عرض کردم آن اوایل که ما آمده بودیم، بعثی‌ها زیاد با چگونگی نحوه رفتار با ما آشنا نبودند. در بین درجه‌دارها و سربازهایی که در اردوگاه رفت و آمد می کردند، دو سه نفر شیعه بودند از جمله یک آقایی بود به نام علی، ایشان اظهار می‌کرد که بچه نجف است. اولین بار ایشان رادیو را به دست بچه‌ها رساند و حتی تا یک مدتی هم باطری‌اش را می‌آورد.
 
 یک پیرمردی بود اهل خرمشهر که در جاده آبادان ماهشهر اسیر شده بود و یک آقایی بود به نام «حاج مجید» فکر می‌کنم، این دو نفر عربی بلد بودند و می‌توانستند با عراقی‌ها ارتباط برقرار کنند, در نتیجه همین آقای علی که عرض می‌کنم رادیو را تحویل همین حاج مجید می‌داد که خود حاج مجید رادیو را در اختیار بچه‌های دیگر گذاشته بود. بعد از یک مدتی شاید یک سالی گذشت دیگر ما علی را ندیدیم. عراقی‌ها فهمیدند نباید درجه‌دارها و سربازان‌ شیعه را برای مراقبت از ما مأمور کنند؛ در نتیجه کسانی را بالای سر ما می‌آوردند که بعثی باشند و نسبت به ما عقده و کینه داشته باشند.
 
ورزش زورخانه‌ای در اسارت با حاج‌آقای ابوترابی
 
-خود شما در ایام اسارت چه فعالیت‌های داشتید؟
 
در آن ایام، من به‌عنوان مرشد ورزش باستانی ضرب می‌گرفتم. حالا ضرب نه به این ضربی که الان در زورخانه‌ها رایج است. با یک سطل هر روز ضرب می‌گرفتم. یادم هست که جمعه‌ها، حاج‌آقا ابوترابی هم می‌آمدند و ورزش می‌کردند. دوستان ورزشکار خیلی خوبی هم داشتیم. صحبت حاج آقا هم این بود که بچه‌ها تا می‌توانید ورزش کنید. دوستانی بودند ورزش رزمی، کشتی، والیبال و چیزهای دیگر هم بلد بودند. در هر صورت بچه‌ها از ورزش باستانی خیلی استقبال خوبی داشتند چون همراه با ضرب‌آهنگ خوششان می‌آمد.
 
این حرکت جمعی شما باعث نمی‌شد که حساسیت بعثی‌ها برانگیخته شود؟
 
قطعا این اتفاق می‌افتاد و بعثی‌ها به این مسائل حساس بودند اما ما نگهبان گذاشتیم که ورود نگهبانان را به ما اطلاع دهد. با اطلاع از ورود بعثی‌ها سریع ورزش را تعطیل می‌کردیم طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده.
 
چگونگی دسترسی اسرا به کاغذ و قلم

 

دسترسی اسرا به کاغذ و قلم چگونه بود؟ صلیب سرخ کاغذ در اختیار شما قرار می‌داد یا مجبوریم شدید پنهانی از بعثی‌ها کاغذ و قلم بگیرید؟
 
آن زمانی که بلوک می‌زدیم، پاکت‌های کاغذی سیمان را به صورت دفترچه درمی‌آوردیم و استفاده می‌کردیم. قلم و مداد ما هم ذغالی بود که از بعثی‌ها گرفته بودیم؛ اوایل خیلی متوجه نبودند که برای چه از این‌ها استفاده می‌کنیم، کم کم متوجه این مسائل شدند. البته ناگفته نماند صلیب سرخ هم کاغذ و مداد در اختیار بچه‌ها قرار می‌داد. محتوای نوشته‌های بچه‌ها هم اکثرا دعا بود که در اختیار یکدیگر قرار می‌دادند و استفاده می‌کردند. یکسری هم کاغذ سیگاری را که می‌کشیدند را نگاه می‌داشتند و از آن هم استفاده بهینه می‌کردند.
 
- این کاغذ و نوشته‌ها را چگونه از چشم عراقی‌ها دور نگاه می‌داشتید؟
 
تشکی در اختیار ما قرار داده بودند که بچه‌ها وسط تشک را یکجوری برش می‌زدند که این وسایل را داخل این تشک پنهان کنند یا اینکه بیرون از محوطه آسایشگاه باغچه‌ای بود که کاغذ و این‌ها را داخل باغچه خاک می‌کردند.
 
خبر رحلت امام (ره) همه را اندوهگین کرد
 
واکنش اسرا نسبت به خبر رحلت حضرت امام چه بود؟
 
قسمتی از اردوگاه که خود بعثی‌ها در آن حضور داشتند رادیو وجود داشت. اکثر مواقع از آن ترانه و آهنگ پخش می‌شد. روزهای قبل از فوت حضرت امام (ره)، رادیو اخبار بیماری ایشان را پخش می‌کرد و جسته و گریخته خبر از وخامت حال امام (ره) می‌‌داد؛ در نهایت از همان رادیو خبر رحلت امام (ره) را شنیدیم. من خاطرم هست شب قبل از رحلت امام (ره) خواب دیدم که بچه‌ها در باغچه جلوی آسایشگاه گل‌های میخک کاشته‌اند اما بعد از مدتی این گل‌ها پژمرده شدند و سوختند. بعد از این خواب من خیلی ناراحت و گرفته بود حتی می ترسیدم برای کسی تعریف کنم تا اینکه نزدیکی‌های ظهر خبر رحلت امام (ره) را شنیدیم.
 
بعد از خبر رحلت امام (ره)  خود بعثی‌ها دیگر جرات نکردند از بلندگوها آهنگ و ترانه پخش کنند. حتی شنیدم چند اردوگاه دیگر هم وضع به همین شکل بوده و قرآن پخش کردند. بعثی‌ها چون می‌دانستند احتمال شورش وجود دارد و چون شورش هم برای آن‌ها هزینه داشت سعی کردند با ما کاری نداشته باشند تا بتوانند ما را تبادل کنند.
 
 
بعثی‌ها مانع بازدید صلیب سرخ از اردوگاه‌ها بودند
 
-مقداری هم در مورد صلیب سرخ صحبت کنیم. آن‌ها چند وقت یکبار در اردوگاه‌ها حضور پیدا می‌کردند؟
 
سرکشی صلیب سرخ مرتب و بانظم خاصی نبود. اوایل که تعداد اسرا و اردوگاه‌ها کمتر بود ماهانه یا دو ماه یک‌بار می‌آمدند اما اواخر حضورشان کمتر شد. شاید سه چهار ماه طول می‌کشید تا به ما سر بزنند. البته شاید بتوان گفت خود بعثی‌ها این اجازه را  به آن‌ها نمی‌دادند که به اسرا سر بزنند چرا که خود صلیب سرخی‌ها علاقه‌مند بودند که از اردوگاه‌ها سرکشی کنند.
 
در خلال بازدید صلیب سرخ از اسرا، خبر زنده بودن و سلامتی شما را به خانواده‌ها می‌رساندند؟
 
بله، نامه‌هایی که می‌فرستادیم گاها 6 یا 7 ماه طول می‌کشید تا به‌دست خانواده‌ها برسد اما اطلاع داشتند که ما سالم هستیم. گاهی هم از ایران نامه‌ای می‌آمد که نگران ما بودند. این نامه‌ها، نامه‌های اضطراری بود که برگه‌های آبی رنگی داشتند. برگه‌های معمولی و عادی سفید رنگ بود اما برگه‌های اضطراری آبی رنگ بود. در این برگه‌ها فقط اسم و مشخصات می‌نوشتیم و امضا می‌کردیم که سریع به‌دست خانواده‌ها برسد و از زنده بودن ما مطلع شوند.
 
- چه زمانی متوجه شدید که می‌خواهند شما را آزاد کنند؟
 
 صبح روزی که می‌خواستند ما را آزاد کنند، دیدیم که بعثی‌ها می‌گویند به‌زودی یک خبر خیلی مهم در اختیار‌تان می‌گذاریم. قضیه را این‌طور تعریف کرده بودند که از طرف صدام حسین خبری برای شما داریم. حدود چهار ساعت طول کشید تا فهمیدیم که صدام نامه‌ای برای مرحوم رفسنجانی نوشته و در آن ذکر کرد که درخواست‌های شما مبنی بر تبادل اسرا تحقق خواهد یافت. برای اینکه به اصطلاح حسن نیت خودش را هم اعلام کند، گفته بود روز جمعه اولین سری اسرا مبادله خواهند شد.

 

بعد از شنیدن این خبر یکسری ناراحت بودند، یکسری هم خوشحال؛ خوشحال از این‌که بعد از 10 سال به وطن و خانواده می‌رسیم و ناراحت از اینکه از دوستان‌مان جدا می‌شویم. بچه‌ها واقعا ایثارگر بودند، جوی که آنجا حاکم بود یک جو روحانی و معنوی بود. در تلخی‌ها، سختی‌ها، شکنجه‌ها و همه روزها و احوالات همدیگر با هم و همراه بودیم. ما در اردوگاه هم برای یکدیگر، هم پدر بودیم، هم برادر، هم رفیق، جدایی برای ما خیلی سخت بود.
 
- ممنون از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.
 
انتهای پیام/
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
کد خبر : ۴۲۱

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید