سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
آزاد مثل آزاده (۲۰)؛

داستان «دیروز، امروز، فردا؟»

داستان «دیروز، امروز، فردا؟»
وقتی حماسه هشت سال دفاع مقدس را مرور می‌کنیم، واژه‌های آشنای شهید، آزاده، جانباز و... را می‌یابیم. این نامها، روایت شجاعت مردان و زنانی است که در آزمون‌گاه جبهه استوار ایستادند و حماسه بزرگ و مانای عصر ما را رقم زدند.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزادگان، تنها در جبهه، رزمنده نبودند که در اسارت، نیز جبههای تازه گشودند و رزمندههای عرصهی فرهنگ و سفیر صادق ارزشها و پیامهای انقلاب اسلامی شدند و در بارش تازیانه و درد و زخم و تحقیر و شماتت و تمسخر دشمن، چونان اسوه عاشورا -زینب کبری(س)- صبور و شکور، زیبایی دیدند و زیبایی آفریدند.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

شناختن و شناساندن این قهرمانان سترگ و بزرگ و توصیف سلوک عزتمندانه و مؤمنانه و عاشقانه و صادقانهی آنان، برای نسلهای امروز و فردا نه تنها جذاب و شیرین که بسیار بایسته و شایسته است و بهرهگیری از «زبان هنر» در این راه بایستهتر و شایستهتر و همین نگاه و رویکرد، زمینهی فراخوان مؤسسه پیام آزادگان در سال 1393 شد تا شاعران و نویسندگان و صاحبان ذوق و قلم در رشتههای شعر، داستان، خاطره، دلنوشته و نمایشنامه به خلق و ارسال اثر بپردازند.

در ادامه اثری برگزیده از «مرضیه نفری» از استان قم را با هم میخوانیم:

گوشی را خاموش میکنم دستم را محکم به پیشانیام میکوبم، آنقدرکه دردم بگیرد، اتفاقاً خوب شد حالا باورم میشود که بیدارم. سیدحبیب و زندان؟ زندان بود. آخر سیدحبیب با آن حنجره و وضعیت جسمیاش طاقت زندان ندارد، وای اگر کسی پیشش سیگار بکشد؟ آنقدر سرفه میکند تا از حلقش خون بیاید.

باید همین الان بروم ملاقاتش. کتم را برمیدارم همان کت سورمهای را میگویم که عروسی سمانه دخترم خریده بودم. الان چند سال است؟ نمی دانم 8-7 سالی میشود.

فاطمه سبد لباس بهدست وارد هال میشود. با تعجب نگاهم میکند. از او که نمیشود چیزی پنهان کرد. انگار هزار سوال دارد. قبل اینکه سوالهایش را شروع کند خودم میگویم: «فاطمه دیدی چی شد آخرش سیدحبیب افتاد زندان» فاطمه روسری آبیش را از سرش باز میکند و روی پشتی میگذارد چهقدر موهاش سفید شده است معمولاً با رنگ قهوهای سفیدیشان را میپوشاند، خودش میگوید ارثی است، موهایمان زود سفید میشود. اما من میدانم زمان جبهه، شش سال دوری، دوتا بچه کوچک، غریبی تو این شهر بزرگ موهایش را سفید کرده و جوانیاش را گرفته است. شکر خدا بچههای خوبی داریم. اما من! هر دفعه که این سردرد میآید سراغم تا چند روز میافتم بیمارستان و این بنده خدا آواره خانه و بیمارستان. یک پایش هلالاحمر یک پایش ناصرخسرو. دو، سه هفته طول میکشد تا خوب بشوم و برگردم مغازه. فاطمه میپرسد: «چی؟ زندان؟ حبیبآقا؟»

مثل بچه که التماس مادرش میکند میگویم: «باور کن خودش الان زنگ زد حالش خیلی بد بود. چکش را که آقاپسرش خرج کرده برگشت خورده حالا بازداشته، باید بروم فاطمه. ببینم چیکار میتوانم بکنم.»

***

کارتم را از توی جیبم درمیآورم و با التماس میگویم: «آقا خواهش میکنم آقای یثربی جانبازه، بد آورده، باور کنید نمیتواند این محیط را تحمل کند اجازه بدهید بروم ملاقاتش.» لباس طوسی پوشیده است مودب ومتین. اما حرف من را نمیفهمد.

- آقای عزیز تابلو را مطالعه کنید امروز روز ملاقات نیست. طبق حروف الفبا شما چهارشنبه بیایید.

دستم را روی میز میگذارم. سرم را نزدیکتر میبرم و میگویم: «میدانم پسرم. اما وضعیت این دوست ما خاصه. جانبازه، اونهم شیمیایی. میدانی یعنی چی؟ یعنی دو روزه از دست میرود شما بگویید چکار کنم؟» چاییاش را میخورد و میگوید: «باید بروید نامه قاضی را بیاورید اگه دستور قاضی باشد میتوانید ملاقاتش کنید. چک که مسئلهای نیست فکر کنم با وثیقه هم بتوانید بیرونش بیارید.» صدای اذان ظهر همه جا پیچیده است. من کی بروم، کی بیایم؟ موقع نماز که کسی در اتاقش نیست. باید بروم دنبال سند. اول بروم خانه سیدحبیب شاید طاهرهخانم و بچهها کاری کرده باشند.

***

روی مبل نشسته است عصبانی است این را از صورت سرخ شدهاش میتوان فهمید. سیما دخترش میز عسلی را جلوی من میگذارد و ظرف میوه را روی آن، خودش هم کنار مادرش مینشیند. خرمالو و موز را درون بشقاب میگذارم و میگویم: «طاهرهخانم باید یک کاری کنیم.» گر میگیرد. انگار نفت روی آتش ریختهاند. با صدای بلندی میگوید: «آقاسعید دیدی چه شد؟ آبرویمان میرود اگه فامیلهای شوهر سیما بفهمند! آخه چکار کنیم؟ دختر عقد کرده یکطرف و پسرجوون یکطرف.

سیماخانم از توی جا دستمال کاغذی، دستمال برمیدارد و اشکهایش را پاک میکند. خیلی از وسایل را از خودم برداشتند یا از همکارانم. طاهرهخانم  بیشتر لوازم خانگیهای شهر راگشته تا بخارپز با مایکروفرش همرنگ باشند. سرویس آشپزخانه با کابینتها جور باشه. وسایل سیماخانم با وسواسی خاص تهیه شده است. البته کاش فقط وسایل سیما بود طاهرهخانم در این دو؛ سه سال کل وسایل خانه خودش را هم عوض کرده، به این بهانه که دختر دمبخت دارد باید زندگیش مرتب باشد مردم عقلشان به چشمشان است.

طاهرهخانم ادامه میدهد، یاد سیدحبیب میافتم. چندباری از بچهها و هزینههای زندگی گله کرده بود.

- آقاسعید چند بار بهش گفتم برو تو شغل آزاد. زندگی خرج دارد، اما گوش نکرد. هنوز تو حال و هوای جنگ است، شب خاطره میگذارد، اردو میبرد، الان هم که سهساله عیدها بلند میشود میرود جنوب.

سیما حرف مامانش را کامل میکند

- عمو باور کن من و داداش دلمان نمیخواهد بابا اذیت شود، اما نمیشود هرکس باید شأن خانواده خودش را هم در نظر بگیرد. ما که نمیتوانستیم توی خانه قدیمی بمانیم.

نتوانستم طاقت بیاورم گرچه میدانستم این حرفها بیفایده است در این دو، سه سال بارها با آنها حرف زده بودم. فاطمه سر فروش خانهشان چهقدر طاهرهخانم را نصیحت کرد که درست است خانهتان کوچک است اما مال خودتان است. خانه مستاجری هرچه باشد مال مردم است.

آنها عوض شده بودند، مثل سابق با ما هم نمیجوشیدند؛ به قول سمانه کلاسشان بالا رفته بود. روی مبل سلطنتی جابهجا میشوم و میگویم: «کاش آقاسینا مغازهای را میزد که این قدر پرهزینه نبود سید گفته بود که از پس مخارجش برنمیآید. کافینت خوب است اما سرمایه اولیهاش زیاد است.» سیما خانم گوشی را از کیف موبایلش که آویزان گردنش کرده بود درمیآورد پیامش را میخواند و با بیحوصلگی شروع به نوشتن جواب میکند. گوشی را یک لحظه از خودش جدا نمیکند. بیچاره سیدحبیب! چرا میخواهند از همه چیز و همه جدایش کنند؟ حتی از خاطرات و عقایدش.

سیماخانم چادرش را روی سرش جابهجا میکند و میگوید: «عموسعید داداشم چیکار کند؟ هر کاری سرمایه میخواهد تازه سینا علاقهاش به کامپیوتره. بابام باید یهکم زرنگ باشد. بعضیها با بیست و پنج درصد جانبازی چهقدر امکانات میگیرند بابای ما با چهل درصد جانبازی و این همه اسارت هیچی.» میخواستم بگویم بابات اگر دنبال درصد بود باید هفتاد درصد میشد. اما نه! این را نمیگویم که سرکوفتهای جدید مبنی بر بیعرضه بودن سیدحبیب شروع نشود ولی این را میگویم: «دخترم مگه بابات کم خدمت کرده؟ مجوز همین کافینت رو کی گرفت! مگه بابات نگرفته؟ آخه به سینا مجوز میدادند؟ چند تا وام گرفته تا جهاز شما جور شد؟! شما میگویید شغل آزاد، مگه من شغل آزاد نیستم! میلیونرم یا اینکه سطح زندگیم خیلی بالاست؟» سیماخانم با بیمیلی جواب میدهد: «شما که نه! بعضیها واردند؛ مثلاً همین لوازم خانگی سالار، همون که مایکروویوم را ازش خریدم. میدانید روزی چهقدر فروش داره؟» میخواستم بگویم تا گفتید بعضیها، متوجه شدم. همانی که با نزولخوری و دوبله حساب کردن خون مردم رو تو شیشه میکند. عطسه میکنم به قول فاطمه صبر آمد. با لحن دلسوزانهتری میگویم: «شاید شما یادت نیاید اما طاهرهخانم شما بگو چهجوری زندگی میکردیم. با هیچی، زنها زندگیها را میچرخاندند و مردها جبههها را.» طاهرهخانم پاهایش را روی میز عسلی میگذارد. پادرد اذیتش میکند. با ناراحتی میگوید: «آقاسعید اونموقع جوون بودم. نمیشد که بچههایم گرسنه بمانند تا بابایشان ازاسارت برگردد. سیدحبیب خیلی زحمت کشیده اما زندگیهای الان فرق کرده. هزینهها رفته بالا.» اشاره به پایش میکند.

- اینها هم ثمرهاش. مگه من چند سالمه که اینجوری پادرد و کمر درد گرفتم. سیدحبیب هم چیزی ندارد. از قدیم گفتند باید فکر پیری و کوری را کرد. چکار کنم سید حالش بد میشود» با لحن آرامتری میگویم: «شما حق دارید نگران باشید. چیزی برای فروش ندارید ده میلیون خیلی نیست سیدحبیب را دربیاوریم خودش درستش میکند.» قبل از اینکه طاهرهخانم جواب دهد سیما ابرو بالا میاندازد.

- وسایل مغازه سینا که نمیشود، تازه رو غلتک افتاده.

طاهرهخانم میگوید: «اگر بخواهیم عجلهای بفروشیم بزخری میکنند.» فکری به ذهنم میرسد. میپرسم: «میشود خانهتان را عوض کنید؟ خانه کوچکتر رهن کنید؟ پول رهن را میدهیم رضایت شاکی را میگیریم.» سیما حرف از سختی اسبابکشی میگوید و پیدا نشدن خانه در این فصل. جواب درست درمانی نمیشنوم. دستانم یخ میکند فایدهای ندارد وقتی پول نباشد ده میلیون هم پول زیادی است.

***

فاطمه سفره شام را جمع میکند و میگوید: «آقاسعید عیبی نداره اینقدر حرص نخور، کاش خانه خودمان رهن بانک نبود کاش چیزی داشتیم.» آهی میکشم و میگویم: «خانم نمیدانی امروز چه حرفهایی شنیدم؟ سیدحبیب چهجور تحمل میکند؟ بچههایش خیلی پرتوقع بار آمدند. هیچکس را هم نداریم که کمک بگیریم» یاسر کتابهایش را جمع میکند به پشتی تکیه میدهد و میگوید: «آقاجون این وام را که گرفته بودم برای رهن خانه، شما بدهید به عمو سید»

فاطمه لبخندی میزند و میگوید: «خانمت چی؟ شما دو ماه دیگه عروسیتون است. کجا زندگی کنید؟»یاسر با بیخیالی همیشگیاش میگوید: «پیش شما. حالا مینشینم تا یکی، دو سال دیگه. بعداً خونه رهن میکنیم ما که خیلی خونه نیستیم من که گیر ارشدم باید یا دانشگاه باشم یا سرکار یا کتابخونه تا پایاننامه رو تموم کنم فهیمه هم که دارد طرحش را میگذراند.»

باد سردی میآید سوز دارد، نه سوز معمولی که یخ کنی؛ احساس میکنی مغز استخوانت را میسوزاند دلت را وجودت را.

یاسر در ماشین است ماشین را آن طرفتر پارک کرده آخر جلوی بازداشتگاه اجازه پارک نمیدهند کتم را درمیآورم و میگویم: «سیدجان بپوش تا برویم پیش ماشین سریع برسانمت بیمارستان.» سید سرفه میکند. اگر دیر برسم غش میکند کف از دهانش بیرون میآید دست وپایش میلرزد و... .

با کمک یاسر صندلی را میخوابانیم. طاهرهخانم سر سید را روی پایش میگذارد و داروهای سیدحبیب را از کیفش درمیآورد. اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «شرمنده شما شدیم.» باد سردی میآید. از آن بادهایی که سوز دارد میسوزاند، دلت را، وجودت را، خاطراتت را.

 

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

آنچه خواندیم، نمونهای از آثار برگزیده در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان است که با عنوان«آزاد مثل آزاده» برگزار شد. این آثار در چهار فصل به نام‌های «شعر»، «داستان»، «نمایشنامه»، «نامه و دل‌نوشته» گردآوری شده است. این آثار یکی پس از دیگری در سایت مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان قرار خواهد گرفت. امید است در تداوم این راه، آثار برتر دیگر را شاهد و ناظر باشیم.

  بیشتر بخوانید

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۱۹ خرداد ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۳۷۷
کلیدواژه ها: مرضیه نفری,آزاد مثل آزاده,فرزانه قلعه قوند,محمدرضا سنگری,شعر,داستان,قصه

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید