سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
روایت عاشقانه‌ترین بازگشت(۶)؛

قسمت دوم: خاطره آزاده سرافراز «سید احمد قشمی»

قسمت دوم: خاطره آزاده سرافراز «سید احمد قشمی»
به‌محض‌اینکه اتوبوس‌ها راه افتادند، در سکوتِ داخل اتوبوس صدای موسیقی از رادیو شنیده شد، یکی از بچه‌ها به رانندة‌ اتوبوس گفت: «آقای راننده، چرا رادیوخارجی گرفتید، گناه دارد!» راننده پاسخ داد...

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز «سید احمد قشمی» 10سال سابقه‌ اسارت دارد. او قبل از اسارت عضو شورای فرماندهی استان همدان بود و در سن 21سالگی و در نخستین روز جنگ، در منطقه‌ غرب کشور طی محاصره‌ پاسگاهی در 200متری مرز عراق به اسارت دشمن درآمد. قشمی بعد از آزادی کارشناسی را در همدان و کارشناسی ارشد را در مشهد خواند. بعد از آن هم هفت سال مدیر کل ثبت احوال استان همدان بود، یک سال استان مازندران، هفت سال استان خراسان بزرگ  و بعد هم مدیر کل بازرسی و ارزیابی عملکرد سازمان ثبت احوال کشور بوده است.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

کتاب امتحان سخت، خاطرات این آزاده سرافراز همدانی است که در هفت فصل توسط وی به‌نگارش درآمده است. بخش اول خاطرات این آزاده، که مربوط به کودکی، نوجوانی، روزهای انقلاب، جنگ، اسارت و اردوگاه رمادیه است، در کتاب واگویههای سید تقدیم علاقمندان این عرصه شد. این کتاب توسط گروه پژوهشی موسسه فرهنگی پیام آزادگان چاپ و در کتابخانه تخصصی آن موجود می‍‎باشد.

برای خرید این کتاب اینجا کلیک کنید

قشمی خاطره خود از روز آزادی در 26 مرداد 1369 را چنین روایت می‌کند:

قسمت دوم:

به‌محض‌اینکه اتوبوس‌ها راه افتادند، در سکوتِ داخل اتوبوس صدای موسیقی از رادیو شنیده شد، یکی از بچه‌ها به رانندة‌ اتوبوس گفت: «آقای راننده، چرا رادیوخارجی گرفتید، گناه دارد!» راننده پاسخ داد: « رادیوی ایران است.» برای ما، که تصور دیگری از ایران داشتیم، باورکردنی نبود. رادیو موسیقی‌ پخش می‌کرد و ما هم به‌ناچار تحمل می‌کردیم.

کمی جلوتر، اطراف روستاهای قصرشیرین و سرپل‌ذهاب مردم، اعم از زن و مرد، را دیدیم که به شادی و پایکوبی‌ مشغول بودند. تعدادی از زنان کُرد هم مشغول چوپی‌گرفتن (رقص سنتی کردی) و ابراز شادمانی بودند. طبیعی بود، ده سال نبودیم و آنچه می‌دیدیم، از موسیقی تا رقصیدن‌ها، در باورمان نمی‌گنجید، ولی کم‌کم توجیه شدیم. شعارهای مردم شادی‌بخش بود: آزادة قهرمان، خوش‌آمدی به ایران و ....

دیگر یک آزاده بودیم. در اولین محل بین‌راهی، که ثبت‌نام، آمارگیری و صدور کارت شناسایی را انجام می‌دادند، سفرة ناهار را پهن کردند؛ غذا چلومرغ بود و برای هر نفر یک نوشابه گذاشته بودند. بچه‌ها با تعجب می‌گفتند برای هر نفر یک نوشابه گذاشتند! نوشابه‌ای که در مدت اسارت خوابش را هم نمی‌دیدیم. مسئول غذا پشت‌سرهم فریاد می‌زد: غذا آماده‌ است، بیایید سر سفره بنشینید. بچه‌ها هم می‌گفتند ما غذا خوردیم. درست هم می‌گفتند، ما غذا خورده بودیم، اما غذاها دست‌نخورده باقی مانده بود؛ چراکه بچه‌ها معده‌هایشان جمع شده بود و نمی‌توانستند بیشتر از سه‌چهار قاشق بخورند.

برادران سپاه در پاسگاه‌های مرزی آزادگان را تحویل ‌گرفتند و به قرنطینه بردند. محل قرنطینه در پادگانی نزدیک اسلام‌آباد بود. من داخل سوله‌ای بیست‌سی‌‌نفره بودم. در قرنطینه تلاش می‌کردند تا عملیات ثبت‌نام بچه‌ها، صدور کارت ‌شناسایی، غربالگری و آزمایش به‌سرعت تمام شود و آزادگان هرچه زودتر به آغوش خانواده‌ برگردند. فقط افراد خاص و شناخته‌شده ازجمله مسئولان، فرماندهان نیروهای مسلح و دست‌اندرکاران می‌توانستند وارد فضای قرنطینه شوند. حاج‌حسین همدانی، مرتضی قربانی، برادر آذربون، برادر مالکی و تعدادی از یاران و همرزمان بازمانده از قافلة شهدا، به‌خصوص هم‌سنگران قصرشیرین و سرپل‌ذهاب، در محل قرنطینه به دیدار ما آمدند. یادآور سال‌های قبل از جنگ که در سرپل‌ذهاب و قصرشیرین بودیم.

حاج‌حسین در آن زمان فرماندة سپاه همدان بود. ما از همان روزهای اول تأسیس سپاه، قریب یک ‌سال و نیم، در سخت‌‌ترین اوضاع بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در استان همدان و درگیری‌های کردستان در کنار هم بودیم. او از نزدیک‌ترین دوستانم در سپاه همدان بود، به‌همین‌دلیل انتظار داشتم اولین کسی که می‌بینم حاج‌حسین همدانی باشد. با غلامرضا آذربون هم خاطرات مشترک زیادی داشتیم. او هم از بزرگان و پرچم‌داران مبارزه در دوران ستم‌شاهی بود. آشنایی ما برمی‌گشت به قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در پادگان ابوذر. حاج‌غلامرضا اولین فرماندة تیپ ابوذر بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بود. من، تا زمان تشکیل سپاه پاسداران، که اردیبهشت 1359 بود، در کنار ایشان بودم. شجاعت و رشادت وصف‌ناپذیر غلام در منطقة غرب کشور زبانزد عام‌وخاص بود. چقدر خوب شد که بعد از سال‌ها اولین کسانی را که دیدم آنها بودند. وقتی آنها را به‌اتفاق دوستان دیگر دیدم تمام خستگی و رنج‌های اسارت فراموشم شد.

من آن لحظه فقط یک نگرانی داشتم که اگر برادر آذربون از خواهر‌زاده‌اش، سعید گیلاوند، خبری بگیرد، به او چه بگویم. سعید در خانقین همراه ما بود، اما در همان روزهای اول او را، به‌بهانة پاسداربودنش، شهید کردند. بعدازآن، ما دیگر هیچ‌وقت او را ندیدیم. آنچه از آن می‌ترسیدم اتفاق افتاد و غلامرضا آذربون بالأخره از سعید سؤال کرد ... .

به‌اندازة نه‌ سال برایشان حرف داشتم، ولی گذاشتم به وقتش. به‌هیچ‌وجه حضور خانواده‌ها در قرنطینه امکان‌پذیر نبود؛ البته پسرعمویم، سیدایرج قشمی، که جانباز 70درصد و پاسدار بود، توانست به آنجا بیاید.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

بعد از دو روز، قرنطینه به پایان رسید. دیگر وقت آن بود که بچه‌ها به شهر و دیار خودشان برگردند. بعضی از خانواده‌ها بیرون قرنطینه منتظر بودند تا فرزندانشان را تحویل بگیرند. هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی اشک شوق بچه‌ها را بگیرد. تعداد زیادی اتوبوس در خارج از پادگان پشت‌سرهم ردیف شده بودند برای بردن بچه‌ها. بنا بود آزادگانی را که راهشان دور بود با هواپیما بفرستند. شهرستان همدان 460 آزاده داشت که باید از اردوگاه‌ها و مرزهای گوناگون به شهرهای خود می‌رفتند. داستان اتوبوس 23نفری ما کاملاً متفاوت بود!

ما با تعدادی از بچه‌ها هم‌قسم شده بودیم که پا به همدان نگذاریم مگر اینکه اول به شهرستان اسد‌آباد و به منزل شهید اللهیاری برویم. می‌خواستیم ببینیم آیا قسمت آخر خواب شهید تعبیر شده است یا نه. وقتی در زندان ابوغریب بودیم، شهید پیش من آمد و گفت: «آقاسید، من شهید می‌شم. در خواب همسرم رو دیدم که لباس مشکی به تن داشت و دست دختری در دستش بود. به همسرم گفتم این دختربچه کیه؟ گفت دختر شماست. گفتم دخترم چند سال داره؟ گفت ده سال. بعد کوله‌پشتی‌ام رو برداشتم و روی ‌دوشم انداختم تا برم جبهه. اونا هم پشت ‌سرم اومدن. باران شدیدی می‌بارید. خداحافظی کردم؛ دستای همسرم و دخترم هم به علامت خداحافظی بالا بود. آن‌قدر باران باریده بود که تا زانو رفتم توی آب. دیگر اونا رو ندیدم ... .» علیرضا مدام تکرار می‌کرد که من شهید می‌شوم!

یکسره رفتیم سمت اسدآباد. هنگامی‌که اتوبوس به اسدآباد رسید، رفتیم به فرمانداری شهر تا ازآنجا به منزل شهید علیرضا برویم. هماهنگی‌های لازم انجام شد و راه افتادیم سمت منزل شهید اللهیاری. نزدیک منزل در کمال ناباوری همسر علیرضا و دختر ده‌ساله‌اش ایستاده بودند. ما از شدت تعجب خیس عرق شده بودیم. همگی مات‌ومبهوت به داخل منزلشان رفتیم. در اتاق کوچکی تنگِ‌هم نشستیم. همسر علیرضا به ما نگاه می‌کرد. داستان را برایش تعریف کردیم. نام دختر علیرضا، همان‌طوری که خودش در خواب دیده بود، فاطمه بود!

بعد از پایان این دیدار و ملاقات عجیب و تکان‌دهنده، با اتوبوس حرکت کردیم سمت همدان. ورودی همدان از دیدن جمعیت استقبال‌کنندگان شوکه شدم؛ اصلاً انتظارش را نداشتم. تعداد زیادی از اقوام و دوستان آنجا بودند. پیاده‌مان نکردند فقط از پنجره با آنها دست ‌دادیم. مردم ورود آزادگان را جشن گرفته بودند. تمام شهر آذین‌بندی شده بود. صدای سرودهای شاد و انقلابی همه‌جا را پر کرده بود. بازار گل ‌و شیرینی داغِ ‌داغ بود.

ازآنجا ما را یکسره بردند سپاه همدان. پدر و مادرها و خانواده را با مدارک شناسایی‌ به داخل راه می‌دادند. لحظة خاصی بود، شوخی نبود، نه سال یعنی یک عمر. به‌اندازة نه قرن دلتنگشان بودم. هر دوی آنها حسابی پیر شده بودند. دیدن فرزندشان که با 50 کیلو وزن برگشته بود برای آنها همان اندازه دردناک بود که دیدن شکستگی آنها برای من. همة اقوام نزدیک آمده بودند. چقدر جای پسرعمویم، شهید سیدحمید قشمی، که سال 1361 در مهران شهید شد و پدرش، عموی مرحومم، آنجا خالی بود.

احسان مرادی، از دوستان آزاده، در سالن اجتماعات سپاه سخنرانی کرد. او آن‌قدر دلنشین و عارفانه صحبت کرد که آیت‌الله موسوی، امام جمعة فقید همدان، فرمودند: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آزادگان ما در اسارت از این‌همه علم‌وآگاهی برخوردار شده باشند.» نوبت من شد که به جایگاه سخنرانی بروم. مقابل مردم ایستادم. تا چشم کار می‌کرد جمعیت بود. همه مقابل ساختمان سپاه در میدان باباطاهر جمع شده بودند. چندکلامی صحبت کردم. جمعیت نشان می‌داد که استقبال‌کننده‌ها فقط خانواده‌ها، دوستان، اقوام و آشنایان نیستند.

دیگر وقت رفتن بود. سپاه آماده بود تا بچه‌های آزاده را، با ماشین‌هایی که آماده کرده بود، به منزلشان برساند ... .

به خانه‌هایمان رفتیم. تب‌وتاب استقبال پس ‌از ‌مدتی فروکش کرد. دیگر ما مانده بودیم و کوله‌باری از ده سال مقاومت و انتظار.

امروز سی سال از ایام آزادیمان می‌گذرد، اما هنوز پاسگاه فرسوده تیله‌کوه و لحظه‌ لحظه‌های امتحان سختی که برایم ده سال طول کشید در من نفس می‌کشند.

انتهای پیام/

برای مشاهده قسمت اول اینجا کلیک کنید

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۹ اَمرداد ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۶۹۶
کلیدواژه ها: سید احمد قشمی,سالگرد ورود,بازگشت پرستوها,روایت عاشقانه‌ترین بازگشت

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید