سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!

نحوه اسارت و شکنجه حجت الاسلام ابوترابی از زبان خودشان

نحوه اسارت و شکنجه حجت الاسلام ابوترابی از زبان خودشان
وقتی اوضاع را وخیم دیدم با توسل به ائمه بدون هدف مشخصی شروع به دویدن کردم و در همین حال وقتی به پشت سر خود نگاه کردم، متوجه شدم که «شنی» تانکی که مرا تعقیب می‌ کرد درآمده و آن تانک دیگر قادر به تعقیب کردن من نیست.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی فرد ملقب به سید آزادگان در دوازدهم خرداد ماه سال ۷۹ به همراه پدر بزرگوارشان هنگام عزیمت به سمت مشهد مقدس براثر صانحه تصادف از دنیا رفت.

سید آزادگان در خاطره ای نحوه اسارت و شکنجه خود را اینگونه بیان کرده است:

به هنگام شناسایی، سرباز همراه آقای ابوترابی زخمی شد و دشمن با قطع تیراندازی و به قصد اینکه آنان را زنده دستگیر کند، راه را بر آنان بست. آقای ابوترابی آن لحظه را چنین به تصویر کشیده است:

«من وقتی اوضاع را چنین دیدم با توسل به ائمه بدون هدف مشخصی شروع به دویدن کردم و در همین حال وقتی به پشت سر خود نگاه کردم، متوجه شدم که «شنی» تانکی که مرا تعقیب می‌ کرد درآمده و آن تانک دیگر قادر به تعقیب کردن من نیست. مقداری که از تانک دور شدم، دیدم دور از انصاف است که آن برادر مجروح را تنها رها کنم و با خود گفتم باید جای او را شناسایی کنم تا بلکه بتوانیم شب به آن محل بازگشته و آن برادر را با خود ببریم.

وقتی به طرف او می‌ رفتم دیدم یک دستگاه «نفربر» از سمت ایران به سوی من می‌ آید. به سرنشینان آن اشاره کردم و آنها هم صدا می‌ زدند «بیا! بیا».

به خیال اینکه آنها ایرانی‌ اند به سمت برادر مجروح حرکت کردم تا او را هم با خود ببریم. ولی متاسفانه وقتی «نفربر» نزدیک شد، متوجه شدم آنها عراقی هستند و لذا برای نجات خود به پشت تپه رفته و خودم را داخل «چاله خمپاره» انداختم. عراقی‌ها من را در چاله پیدا کردند. ولی هرچه اصرار کردند که بلند شوم بلند نشدم و گفتم اگر شهید شوم بهتر از این است که به اسارت درآیم.

عراقی‌ ها پیاده شدند و به زور دست مرا کشیده و به داخل «نفربر» انداختند. برادرانی که در آن نزدیکی بودند و با دوربین منطقه را زیر نظر داشتند این صحنه را که دیده بودند، فکر کرده بودند من شهید شده‌ ام و لذا نام مرا به عنوان شهید اعلام کردند...».

اعلام خبر شهادت حجت الاسلام ابوترابی در آن ایام بازتاب وسیعی داشت و به مناسبت خبر شهادت وی مجالس متعدد بزرگداشت برپا شد.

پس از ورود به قرارگاه پشت خط دشمن، افسران عراقی سئوالاتی از آنان کردند و آقای ابوترابی به خیال اینکه بازجویی زودتر تمام خواهد شد با زبان عربی و با کلمات مختصر جواب آنها را داد و گفت:

«یک شاگرد بزازم و در منطقه گشتی‌ های شما مرا دستگیر کردند. ما در روستای مجاور جبهه شما بودیم و یک شب بیشتر در جبهه نبوده‌ ام و هیچ اطلاعی هم از وضعیت منطقه ندارم.»

ولی آنها سرباز مجروح را به هوش آوردند و با تهدید از او بازجویی کردند. وی هم برای اینکه جوابی داده باشد، گفت: «هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیت من با «ابوترابی» است.»

نحوه شکنجه

این سخن موجب شد عراقی ها با تهدید و اصرار بیشتر با آقای ابوترابی برخورد کنند. لذا پس از اذیت و آزار وی را تهدید کردند که اگر صحبت نکنی، شب سرت را با میخ سوراخ می‌ کنیم. سپس او را تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن آقای ابوترابی شود. آقای ابوترابی درباره آن تهدید می‌ گوید:

«با اینکه عراقی‌ ها هیچ وقت راست نمی‌ گفتند ولی آن شب به وعده خودشان عمل کردند. آخر شب بود که دوباره همان سرهنگ برای بازجویی آمد و هنگامی که جواب های اول شب را گرفت. میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن می‌ زد. صبح هیچ نقطه‌ای از سرم جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود.

فردای آن شب ساعت ۸ صبح بود که ما را سوار جیپی کرده و به پشت مقر فرماندهی قرارگاه در جایی که یک خط آتش تشکیل شده بود، بردند سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما گذاشت و گفت: «این آخرین آبی است که می‌ نوشید، مگر آنچه که ما می‌ خواهیم بگویید».

پس از آن ما را سینه دیوار گذاشته و سربازها آماده آتش بودند که پس از تهدیدهای فراوان بالاخره دست از سر ما برداشتند.»

عصر همان روز آنان را به «العماره» بردند. در «العماره» هنگام غروب همان سرهنگ باز پس از اذیت و تهدید زیاد، آنان را سینه دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. «یک» و «دو» را گفت، ولی «سه» را صبر کرد و باز به آنان تا فردا صبح مهلت داد. شب به مدرسه‌ ای که قرنطینه اسرا بوده تحویل داده شدند و همان سرهنگ از یک افسر ستوان سه خواست از آنان بازجویی کند.

افسر بعد از رفتن سرهنگ برخورد خیلی خوبی با آنان داشت و آب و غذا در اختیارشان گذاشت و صبح زود نیز به جای بازجویی چای و بیسکویت به آنان داد.

افسر که مقداری زبان فارسی بلد بود، با آنان صحبت هایی کرد، بدون اينکه بازجویی در میان باشد و به هنگام آمدن سرهنگ گفت: «چهار ساعت است که از او بازجویی می‌ کنم. جز یک شاگرد بزاز نیست و اطلاعاتی هم ندارد». در نتیجه سرهنگ از بازجویی های بعدی منصرف شد. و افسر عصر همان روز آنان را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد.

انتهای پیام/

خداوندا به ما رحم کن و با غفران و آمرزشت ما را ببخش که تو والا و بزرگ مرتبه‌ای.

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
کد خبر : ۸,۴۳۴
کلیدواژه ها: حجت الاسلام ابوترابی,خاطرات آزادگان,سید آزادگان,اسارت

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید