سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
گفتگو با آزاده علی اقبالی؛

اسارت به‌قدری برایم تلخ بود که نتوانستم شیرینی آزادی را حس کنم

اسارت به‌قدری برایم تلخ بود که نتوانستم شیرینی آزادی را حس کنم
لحظه اسارت برایم سخت‌ترین لحظه بود. درحالی‌که می‌خواستم با دشمن بجنگم و از کشورم دفاع کنم اسیر شدم. دوران اسارت به‌قدری برایم سخت و تلخ بود که نتوانستم شیرینی آزادی را حس کنم.

واپسین روزهای گرم مردادماه یادآور روزهای اشک و لبخند مرداد سال 69 است روزهایی که دوباره امید در وجود تن‌های بی‌رمق جوانه زد، گوشه‌وکنار تمام شهرها و روستاهای کشور به یمن بازگشت و ورود عزتمندانه کبوترانی خسته بال که در کنج اردوگاه‌های رژیم بعث عراق شکنجه و سختی‌کشیده بودند، آذین‌بندی و چراغانی بود، فضای هر کوچه و خیابانی آکنده از بوی عطر سلام‌وصلوات و گلاب و اسپند بود، بساط نقل و شیرینی و شربت همه‌جا مهیا بود. خاک ایران اسلامی سجده‌گاه یوسفیانی بود که گرچه جسمشان ملول از رنج اسارت بود؛ ولی با امید و ایمان راسخ با سرافرازی از یوغ فرعون زمان رها شده بودند و یعقوبیانی که آزرده از روهای دلتنگی بودند شفای چشم گرفته بودند.

صحنه‌های عجیب‌وغریبی رقم می‌خورد برخی‌ها با سیل اشک شوق و لبخند از سر ذوق، آزاده خود را از سر کوچه یا خیابان بر دوش گرفته و در میان انبوه جمعیت تا منزل حرکت می‌دادند و افتخار می‌کردند، برخی‌ها هم که سال‌ها از جگرگوشه گمشده خود بی‌خبر بودند به‌محض اینکه مطلع می‌شدند آزاده‌ای در فلان محله برگشته پای‌برهنه و پیاده با قاب عکسی به امید خبری از جگرگوشه خود به سمت جمعیت استقبال‌کنندگان می‌دویدند.

به مناسبت ایام بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی با علی اقبالی متولد سال 1336 رزمنده دوران دفاع مقدس، از آزادگان و جانباز 50 درصد جنگی تحمیلی و برادر شهید است که مدت ده سال در اسارت اردوگاه‌های رژیم بعث عراق بوده است به گفتگو نشستیم که در ادامه می‌خوانید.

چگونه و در کجا اسیر شدید؟

اقبالی؛ ۳۱ شهریور سال ۵۹ صدام حمله کرد و در آن زمان بنی‌صدر فرمانده کل قوا بود و بنی‌صدر به‌خاطر اینکه فکر خیانت داشت نیروها را به جبهه اعزام نمی‌کرد و در سه تا از استان‌ها بسیاری از شهرها اشغال شده بود و مرکز استان مانده بود. من عضو لشکر ۹۲ اهواز بودم و در آن زمان عراقی‌ها تا ده‌کیلومتری اهواز آمده بودند و چون من رسته مخابرات بودم اطلاع داشتم که آبادان و خرمشهر در حال سقوط است، ارتش عراق تا ملاثانی رسیده بود و من تصمیم گرفتم با چند نفر از نیروهای داوطلب بدون اطلاع‌دادن به فرمانده به‌طرف آبادان و خرمشهر برویم.

مهرماه سال ۵۹ یک دستگاه پیکان داشتم باک آن را پر از بنزین کرده و به‌طرف خرمشهر حرکت کردم، نیروهای مستقر در خرمشهر بیشتر نیروهای مردمی بودند و تنها یک گروه نظامی دژ بودند که من به آن‌ها پیوستم تعدادی از خواهران در مسجد جامع در حال پخت‌وپز و پشتیبانی بودند، آنجا به ما گفتند به دارخوین بروید.

راه زمینی آبادان و خرمشهر به‌طورکلی بسته شده بود و نیروهای عراقی خمپاره و توپ بسیار می‌زدند تا اینکه تصمیم گرفتیم برویم سلاح و مهمات بیاوریم که همان ابتدا پیکان بنده مورد هدف قرار گرفت و بعد هم خود ما را به اسارت بردند و از اینجا یعنی 23 مهرماه سال 1359 همان روزی که خرمشهر سقوط کرد اسارت بنده هم شروع شد و ما را به دارخوین بردند.

ما را به اتاقی که چند خواهر نیز به اسارت گرفته بودند منتقل کردند، یکی از این خواهران ۱۶ساله بود که در جاده ماهشهر آبادان، وقتی می‌خواسته بچه‌های یتیم را به شیراز ببرد در راه برگشت اسیر می‌شود. ما را یک شب بیشتر آنجا نگه نداشتند، از آنجا ما را به زندان بصره منتقل کردند و حدود یک ماه آنجا بودیم و چون من را با لباس رسته مخابرات به اسارت گرفته بودند فکر می‌کردند که ما اطلاعاتی هستیم و ما را بسیار اذیت می‌کردند.

پس از یک ماه هم ما را به بغداد بردند و به اردوگاه موصل یک منتقل کردند و از اینجا دوران اصلی اسارت بنده آغاز شد و تا آن زمان هنوز صلیب سرخ ما را ندیده بود و ما به آن‌ها گفتیم که خواهرانی را در دارخوین دیدیم؛ ولی آن‌ها گفتند ما ندیدیم و حرف ما را قبول نمی‌کردند.

دوران اسارت چگونه گذشت، نیروهای عراقی با اسرا چطور رفتار می‌کردند؟

ابتدای ایام اسارت ما خیلی کم‌تجربه بودیم و واقعاً فکر نمی‌کردیم که بعثی‌ها این‌چنین با قرآن و مناجات و دعاها مخالف باشند، یک قرآن بدون ترجمه برای ما گذاشته بودند که به‌نوبت می‌خواندیم، بعدها کم‌کم در بین اسرا کسانی آمدند که بیشتر دعاها از جمله دعای کمیل را حفظ بودند یا طلبه و روحانی بودند، بعد صلیب سرخ ابوترابی را بعد از چند سال از سلول‌ها آزاد کردند که ما سروصدا نکنیم.

بعد از گذشت یک مدتی حالت روحانی عجیبی در همه ما اسرا ایجاد شد، همه باحالت معنوی عجیبی نماز شب می‌خواندند، این در حالی بود که عراقی‌ها حتی نماز جماعت را هم ممنوع اعلام کرده بودند. نیروهای بعثی عراق به هر بهانه‌ای ما را اذیت و شکنجه می‌کردند، مجبور کرده بودند همه ما ریش و محاسن خود را از ته با تیغ بتراشیم، غذا بسیار کم بود، یک ظرف که حتی به پنج قاشق هم نمی‌رسید را برای سیزده نفر می‌دادند که من حدود بیست کیلو وزن کم کردم.

بااین‌حال همه ما اسرا از لحاظ معنوی و فرهنگی خیلی پیشرفت کردیم و با وجودی که اگر قرآن یا کاغذ و قلم در دست ما می‌دیدند ما را بسیار شکنجه می‌دادند؛ اما بسیاری از اسرا حافظ قرآن شدند؛ مثلاً عبدالرضا لهراسبی حافظ قرآن شد خود من دعای کمیل را حفظ کردم. آنها اگر می‌فهمیدند کسی روحانی است او را بسیار آزار و شکنجه می‌دادند، در بین ما اسرا افرادی وجود داشت که رزمنده نبودند از مردم عادی بودند که در جاده اسیر شده بودند، متأسفانه بعضی از آنها جاسوسی می‌کردند و کارهای فرهنگی که ما انجام می‌دادیم را به عراقی‌ها خبر می‌دادند.

بیشترین سختی‌های اسارت کجا بود؟

تونل وحشت از دیگر سختی‌های ایام اسارت بود وقتی می‌خواستند اسرا را از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر منتقل کنند نیروهای عراقی یک تونلی درست می‌کردند که همه ما اسرا باید از آن رد می‌شدیم و آنها با هر چه در دست داشتند ما را به‌شدت می‌زدند که حتی گاهی برخی از اسرا از شدت ضربات شکنجه در این تونل به شهادت می‌رسیدند.

وقتی هم اعتراض می‌کردیم بدون اطلاع ما را به رگبار می‌گرفتند؛ مثلاً یکی از بچه‌ها که یکی از پاهایش قطع شده بود پای دیگرش را با کابل زده بودند ما اعتراض کردیم که چرا این کار را کردید، یکی از دوستان من به نام بامه ی زاده گلوله‌ای در قلبش خورد و شهید شد و دوست دیگرم گلوله‌ای به پایش خورد و مجروح شد.

خشونت مهم‌ترین ویژگی نیروهای بعثی بود آنها بسیار خشن و بی‌دین بودند، رگه‌هایی از داعش امروز در وجود آن‌ها بود، بسیار به صدام وفادار بودند و ما را بسیار اذیت می‌کردند، به‌راحتی و بدون هیچ دلیلی ما را کر و کور می‌کردند، روش کر کردن را به آن‌ها یاد داده بودند که وقتی می‌خواهی به گوش اسیر بزنی یک گوشش را بگیر و در گوش دیگر بزن؛ چون باد از گوش دیگر رد نمی‌شود و فرد کر می‌شود.

لحظه اسارت و لحظه آزادی چگونه لحظاتی بود؟

لحظه اسارت برایم سخت‌ترین لحظه بود خیلی زود اسیر شدم درحالی‌که می‌خواستم با دشمن بجنگم و از کشورم دفاع کنم اسیر شدم. دوران اسارت به‌قدری برایم سخت و تلخ بود که نتوانستم شیرینی آزادی را حس کنم.

 وقتی خبر پذیرش قطعنامه را شنیدید چه احساسی پیدا کردید؟

لحظه شنیدن خبر قبول قطعنامه را از رادیو شنیدیم؛ مانند حضرت امام (ره) که فرموده بودند جام زهر را نوشیدم این‌قدر این خبر برای ما تلخ بود که اسرا بلندگوی رادیو را شکستند، بسیار اشک ریختند، تا شش روز عزاداری می‌کردیم، به‌قدری ما ناراحت بودیم که عراقی‌ها دیگر ما را اذیت نکردند. به جوانان توصیه می‌کنم بیشتر در مساجد حضور پیدا کرده و مساجد را پر کنند.

از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید بسیار سپاسگزارم

۹ شهریور ۱۴۰۲
کد خبر : ۸,۸۳۰

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید