سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
گفتگو با آزاده و نویسنده سعید اسدی فر؛

نماینده «صلیب سرخ» به من پیشنهاد همکاری با «کومله» را داد

نماینده «صلیب سرخ» به من پیشنهاد همکاری با «کومله» را داد
نماینده صلیب سرخ هم جاسوس درآمد، چون در زمان بازدید به ما پیشنهاد همکاری با کومله ها را داد و سعی داشت متقاعدمان کند که به کومله بپیوندیم و پیشنهاد هایی از قبیل مال و پناهندگی داد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، جانباز آزاده بازنشسته سعید اسدی فر از نویسندگان فعال نیروی انتظامی است که دوران بازنشستگی را با مطالعه و نوشتن سپری می کند. وی از سال 66 تا کنون 25 جلد کتاب در حوزه دفاع مقدس و بیش از ۲۰۰ نمایشنامه رادیویی را به رشته تحریر درآورده است. دوران اسارت او توسط گروهک کومله ما را بر آن داشت تا گفتگویی با ایشان از لحظات سخت آن دوران داشته باشیم.

خودتان را معرفی کنید.

 سعید اسدی فر هستم و در سال ۱۳۲۷ در سلماس آذربایجان غربی متولد شدم و در سال ۱۳۴۹ به عضویت ژاندارمری سابق در آمدم و در رسته ضد اطلاعات فعالیت می کردم.

دوران خدمت را در چه قسمت هایی از ژاندارمری سپری نمود.

 پس از طی دوره آموزشی، با درجه ستوان سومی به اهواز اعزام و در ژاندارمری آن ناحیه مشغول فعالیت شدم. پس از آن در شهر‌های بهبهان، شیراز، کهگلیویه و بویراحمد و سردشت حضور داشتم که انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در نقده خدمت کردم و بعد به ارومیه رفتم که در آنجا دستگیر شدم و چند روزی در زندان انقلاب بودم. جا دارد یادی کنم از مرحوم آیت الله حسنی امام جمعه ارومیه که در آن زمان بسیار به من لطف کردند و پس از شنیدن صحبت من در بازجویی ها، حکم برائت و امضاء کرد و حتی یادم می-آمد برای دلداری ام مبلغی پول به عنوان هدیه به من دارند که نپذیرفتم.

پس از آزادی به تهران آمدم و تا سال ۵۹ به عنوان افسر میدان تیر در مرکز آموزشی ژاندارمری فعالیتم را آغاز کردم.

یعنی در دوران جنگ شما در مرکز آموزشی حضور داشتید.

 بله. جنگ که آغاز شد، به دستور سرهنگ فرزوان فرمانده وقت ژاندارمری کل، قرارگاهی تحت عنوان قرارگاه اروند در آبادان تشکیل شد و قرار بود توسط این قرارگاه عملیاتی های نامنظم چریکی انجام گیرد؛ لذا به من ماموریت داده شد در آبادان تشکیل شد و قرار بود توسط این قرارگاه عملیات های نامنظم چریکی انجام گیرد؛ لذا به من ماموریت داده شد تا گروه داوطلبانه ۴۴ نفره برای این منظور آماده کنم. فراخوانی به سراسر کشور داده شود و ۵۰ نفر داوطلب اعم از افسر، درجه دار و سرباز ب مرکز آموزش یگان ویژه آمدند حدود یک ماه دوره آموزشی داشتند و سپس از بین آن‌ها قرعه کشی و ۴۴ نفر به آبادان اعزام شدیم.

قرار بود در آبادان حدود ۴۵ روز زیرنظر جناب سرهنگ شیروانیان به عنوان افسر گشت قرارگاه فعالیت کنیم، اما بنده حدود ۹ ماه در آنجا مستقر بودم و مجدداً به تهران بازگشتم. مدتی در تهران بودم که مجدداً جناب سرهنگ علیدوستی به من مأموریت داد تا دوباره یک گروه ۴۴ نفره را برای اعزام به سنندج آماده کنم. قرار بود که من این گروه را به سنندج که در آن زمان سقوط کرده بود برسانم. ماموریت ما در کردستان ۴۵ روزه بود و با پایان آن، وقتی قصد بازگشت کردم جناب سرهنگ بهرام پور اجازه نداد و بنده را فرمانده گروهان دوم کرد و بنده در پایگاه احمدآبد که حضور ضدانقلاب در آن نطقه زیاد بود مستقر شدم. دو ماهی آنجا ماندم و بعد چند روز برای استراحت به تهرا ن بازگشتم و مجدداً به کردستان عزیمت کردم.

در کردستان به اسارت در آمدید.

 بله. بعد از همین مرخصی، به پادگان آمدم. ما در آن منطقه گروهی به نام تأمین جاده داشتیم که از بوکان تا سر قشلاق از صبح تا ساعت ۵ بعدازظهر گشت می زدند و از این مساحت به بعد جاده در دست ضدانقلاب بود. یک روز حوالی ظهر روز ۱۸ مرداد ۶۱ به من اطلاع دادند که ضدانقلاب در جاده با نیرو‌های ژاندارمری درگیر شده است. به سرعت تعدادی از نیرو‌های زبده را آماده و به سمت محل درگیری رفتیم. در حین پاکسازی محل متوجه شدم یکی از نیرو‌ها در گندم زار کنار جاده است، گفتم آنجا چه کار می کنی خطرناک است بیا طرف جاده که دیدم شروع شلیک کرد و چند تیر به شکم و پاهایم خورد دیگر چیزی نفهمیدم تا اوایل شب که صدا‌هایی مرا به سمت خودش جلب کرد. یکی می گفت بکشیم دیگری می گفت نه افسر است به دردمان می-خورد، خلاصه دستان مرا با همان وضعیت کشان کشان تا سر جاده بردند و سوار جیپ ارتشی که به نظر به یغما برده بودند، کردند. خیلی از بچه ها شهید شده بودند و آنگونه که یادم می آید استوار دهقان، استوار محمودی، خداد مطلق و ... نیز با من به اسارت درآمده بودند. من نیز از ناحیه شکم و پا‌ها به شدت مجروح بودم. وقتی به تکان تپه رسیدیم زن و بچه ها از در و دیوار بیرون آمدند و نظاره گر ما بودند. مرا به مسجدی بردند و لباس هایم را در آوردند و یک شلوار کردی که بوی تعفن و ادرار داد برایم پوشیدند و دکتر عمرفاروق مرا معالجه کرد و گفت برای خارج کردن گلوله ها باید به بیمارستان منتقل شود؛ لذا نیمه های شب من و استوار لحمی و عاشوری را به بیمارستان منتقل و بقیه را به زندان بردند. بیمارستان یک خانه اربابی در روستایی به نام حمامه در مرز عراق بود. در آنجا ۱۲ ساعت زیر تیغ جراحی دکتر فاروق بودم و ایشان بعد از عمل گفت: ۱۲ سانتیمتر از روده بزرگم را بریدیم و فقط ۲ – ۳ تا از ترکش ها را نمی توانم اینجا خارج کنم. چند روزی را در کنار پیشمرگی ها بودم تا اینکه زنی قد کوتاه با چهره ای سیاه نزد ما آمد و با همه خوش و بش کرد و بعد رو به دیگران کرد و گفت: این کیه، گفتند: اسیر است تازه جراحی شده و در حال درمان است. شروع به داد و بیداد کرد که چرا او را در کنار پیشمرگی ها خوابانید و ...، پرسیدم: این خانم کیست؟ گفتند: ایشان اشرف دهقان است، شانس آوردی شما را نکشت. مرا به اتاقی در کنار بیماران شخصی بردند و چند روزی را آنجا بودم و بعد از حدود ۴۰۱ روز عاشوری را که به نظر آشنایی در کومله داشت آزاد کردند، اما من و استوار حلمی را به زندان بردند.

کوموله ها زندان داشتند یا در زندان‌های تسخیر شده، شما را زندانی می کردند.

 زندان کوموله ها شامل یک طویله بود که حدود ۵۰ – ۴۰ نفر در آن زندانی بودیم و فردی به نام امین مسئول آن بود و به زندان امین شناخته می شد. آدمی فوق العاده خشن، بد دهن و بدجنس که جزو چریک های اقلیت به حساب می آمد. چند ماهی را در این زندان تحت بازجویی این بودیم. هوا رو به سرما می رفت و وضعیت بهداشت، خوراک و ... اسفناک و دردآور بود.

یکی از آزار‌های وقت و بی وقت آن‌ها، بازجویی هایی مداوم بود. شب ها به بهانه بازجویی مرا به حیاط خانه ای که در طویله اش زندان بودیم می بردند و یک ساعت در سرما نگه می داشتند و بعد از آن «امین» مرا به اتاق بازجویی می برد و مثلاً می گفت فرمانده ناحیه کردستان کیست؟ و بعد دوباره به زندان باز می گشتم. دو ساعت بعد دوباره با سوالی دیگر همین فرآیند ادامه می یافت.

گرسنگی معضل دیگر زندان بود. صبحانه و شام ما نان خشک کپک زده با چای بود و ظهر‌ها عدسی یا نخود آبپز هم به آن اضافه می شد. هفته ای یکبار هم یک عدد سیب زمینی برای شام می داند. با همان وضعیت بیماری مجبور بودیم این سختی ها را تحمل کنیم. در این طویله ها به خاطر بوی وحشتناک فضولات چهارپایان و همچنین فضای بسیار بد بهداشتی که داشتیم خیلی اذیت می شدیم. غذای ما تکه ای نان به همراه یک چای محلی بود که خیلی بد مزه بود و و عموما ما گرسنه بودیم چون به هیچ عنوان با این تکه نان سیر نمی شدیم. بعد از چند ماه ما را به سمت قلعه دیزه عراق در خاک عراق بردند. در این مدت شب ها کلاس تشکیل می دادند برای اینکه بتوانند مارا جذب نیروهای کومله کنند و برای ما به اصطلاح پناهندگی بگیرند، ولی ما هرگز تسلیم نشدیم.

البته لطف هایی هم از سوی هم بند‌های من در زندان می شد مثلاً سروان با وفا که با من در آنجا زندان بود وقتی وضعیت را می دید سهم سیب زمینی خودش را به من می دادا تا کمی بدنم قوت بگیرد یا یک سروانی از هوانیروز به نام سروان حسنی بود که در زمان سرما پتویش را به من می داد و خودش در سرما می خوابید. خدا رحمتش کند او را همان جا اعدام کردند.

کل دوران اسارت در همین طویله بودید.

خیر، در این زمان رزمندگان ایرانی به سمت عراق و این زندان هایی که ما بودیم پیشروی کرده بودند. آن ها متوجه شدند که نمی توانند ما را نگه دارند و حتی نمی توانند بکشند چون از طرف صلیب سرخ بازدید شده بودیم. بعد از چند ماه، ما را به زندان مرکزی در عراق بردند و آنجا خیلی راحت تر بودیم. در آنجا امکان مطالعه فراهم بود و من حدود ۹۰ جلد کتاب خواندم. هر روز دوبار هواخوری داشتیم به مرور در همین زندان بچه ها را آزاد کردند.

البته باید عرض کنم نماینده صلیب سرخ هم جاسوس درآمد، چون در زمان بازدید به ما پیشنهاد همکاری با کومله ها را داد و سعی داشت متقاعدمان کند که به کومله ها بپیوندیم و پیشنهاد هایی از قبیل مال و ثروت داد. ما قبول نکردیم و گفتیم یا مارا بکشید یا آزادمان کنید ولی به هیچ عنوان پناهنده نخواهیم شد.

شما در چه تاریخی آزاد شدید.

 من و استوار لحمی پس از چند ماه جراحت مان شدت پیدا کرد و از زندان مرکزی مجدداً به بیمارستان منتقل شدیم هیچ وقت آن روز اعزام را فراموش نمی کنم، ابتدا ما را به یک خانه در روستایی بردند. در آنجا استوار لحمی از شدت درد به خود می چید نگهبان را صدا زدم و گفتم مسکنی، آمپولی یا چیزی بیاورید ایشان درد می کشد. اما نگهبان توجهی به موضوع نکرد و این استوار آنقدر از درد به خود می چید تا به شهادت رسید، لحظه خیلی دردناکی بود و هیچ وقت از ذهنم نمی رود. فردای آن روز مرا به بیمارستان بردند اوایل اردیبهشت ماه ۶۳ بود و همزمان با روز کارگر اعلام شده بود به جز زندانی هایی که دستشان به خون کسی آلوده است را آزاد کنید. همین خبر باعث شد تا پزشک بیمارستان به دلیل جراحت، مرا هم در لیست آزادگان قرار دهد و سپس از یکسال و ۹ ماه در همان ایام آزاد شدم.

از لحظه آزادی تان بگویید. مبادله شدید یا بدون عوض آزاد شدید.

 مبادله ای در کار نبود. وضعیت من جوری بود که یا باید میمردم یا درمان می شدم درمان بایشان هزینه بر بود ضمن اینکه روز کارگر خیلی ها آزاد شدند مرا به اتفاق ۱۱ نفر دیگر با دو پیشمرگی و یک بلوچی از زندان مرکزی به سمت کردستان منتقل کردند. ۲ روز در راه بودیم در این مدت با دستای بسته روستا به روستا را طی می-کردیم وضعیت به حدی بود که ناچار در میانه راه برایم اسب گرفتند و هر از گاهی سوار اسب می شدم به نزدیکی اولین پادگان که رسیدیم به هر نفر ۲۰۰ تومان پول دادند و گفتند آنجا پادگان خمینی است بوید.

سر از پا نمی شتاختیم با هر زحمتی بود خودمان را به پادگان رساندیم، اما نزدیک پادگان به ما ایست دادند و شروع به شلیک کردند. با هر زحمتی بود به نگهبان فهماندیم که خودی هستیم و بعد از مدتی اجازه عبور دادند. فردای آن روز ما را به سقز بردند و دو روز بعد تهران آمدیم و من بلافاصله به بیمارستان ژاندارمری منتقل شدم و یک ماه بستری بودم.

بعد از آزادی مجدداً به مرکز آموزش رفتید یا به کردستان اعزام شدید.

 هیچ کدام با توجه به وضعیت جسمی امکان حضور در بخش های عملیاتی نبود مرا به اداره نظام وظیفه اعزام کردند و سه سالی در آنجا بودم و سرانجام به دلیل وخامت اوضاع، در سال ۱۳۶۶ بازنشست شدم.

بعد از بازنشستگی کار خاصی انجام دادید یا عمده کارتان استراحت بود.

 خیر، من دقیقاً از بعد از بازنشستگی با توجه به علاقه به نوشتن، اولین کتابم با عنوان «لحظات پر التهاب» را چاپ کردم. بعد از آن کتاب «گریانه» را نوشتم که عنوان کتاب سال کشور را از آن خود کرد. به صورت کلی حدود 25 جلد کتاب به رشته تحریر در آوردم. ضمن آنکه در گروه معارف اسلامی صدا و سیما نیز فعالیت کردم و حدود ۲۰۰ نمایشنامه رادیویی نوشته ام.

الحمدالله رب العالمین

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۱۹ مهر ۱۴۰۲
کد خبر : ۸,۹۰۵

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید