سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
خاطره آزاده غلامرضا قائدی؛

پیشنهاد وسوسه‌برانگیز مریم رجوی به اسرا

پیشنهاد وسوسه‌برانگیز مریم رجوی به اسرا
مریم رجوی به همراه مسعود رجوی هر دو سه ماه یک‌بار به اردوگاه می‌آمدند، بچه‌ها را از اتاق‌هایشان به محوطه می‌بردند همه را یک جا جمع می‌کردند.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز سال‌های دفاع مقدس غلامرضا قائدی فرزند محمد سال 1346 در روستای جبری شهرستان دشتی چشم به جهان گشود، با آغاز جنگ تحمیلی و شروع خدمت سربازی به خط مقدم جبهه‌های نبرد اعزام شد و تابستان سال 1367 در منطقه زبیدات به اسارت رژیم بعث عراق در آمد. سختی‌ها و رنج‌های اسارت را با وجود بدترین شکنجه‌ها از لحظه سخت تونل وحشت تا تاریکی‌های سلول‌های انفرادی با اعتقاد به دفاع از میهن و انجام خدمت وظیفه تحمل می‌کند و سرانجام با تبادل اسرا پیروزمندانه به میهن اسلامی بازگشت.

این آزاده سرافراز در بخشی از خاطراتش می‌گوید زمانی که بعثی‌ها ما را گرفتند هدفشان این بود که ما را بکشند، آن‌ها قصد نداشتند تا ما را اسیر کنند زیرا ما را به خط کرده بودند تا از رویمان با ‌تانک یا نفربر رد شوند. ابتدا لخت‌مان کردند، چشمان و دستان‌مان را از پشت بستند و کفش‌های‌مان را درآوردند زیرا می‌خواستند ما را زیر‌تانک ببرند اما به مشیت الهی نظرشان تغییر کرد.

هشت سال دفاع مقدس روایتی از رشادت‌های جوانان این مرزو بوم را به نمایش گذاشت. با وجود گذشت بیش از 30 سال از جنگ جانانه همچنان روایت‌هایی ناگفته از این جنگ نابرابر در دل‌های رزمندگانی که از آن دوران به یادگار مانده‌اند وجود دارد. 

آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی از خاطرات غلامرضا قائدی آزاده سرافراز کشورمان است که در پاسخ صلیب سرخ که به او می‌گوید این‌جا می‌مانید؟ عضو گروه مجاهدین خلق می‌شوید؟ یا به ایران باز می‌گردید؟ بی‌درنگ پاسخ می‌دهد ایران ایران ایران.

پیش از پیروزی انقلاب به دلیل اینکه سن کمی داشتم و محصل بودم فعالیت انقلابی زیادی نداشتم اما با هم‌سن‌ و سال‌هایم در فعالیت‌های انقلابی شرکت داشتم، شب‌ها به همراه دوستانم در خیابان‌ نگهبانی می‌دادم و روزها پس از مدرسه پلاکارد، پوستر و عکس بر دیوارهای کوچه‌ها می‌چسباندم. بعد از دوران تحصیل، 18 شهریور سال 1366 برای انجام دوره آموزشی خدمت سربازی به پادگان 05 کرمان رفتم. در تقسیم‌بندی جزء لشکر 77 ثامن‌الائمه خراسان بودم که به خط مقدم جبهه اعزام شدم. در مناطقی مانند فکه، زبیدات، ابوغریب، چزابه در جنوب و چندماه در پاسگاه شرهانی و عین‌خوش در غرب بودم و مجدد به منطقه فکه بازگشتم. خانواده‌ام از اینکه قرار بود عازم جبهه شوم مخالفتی نکردند و گفتند برایم دعا می‌کنند. دوران خدمت در سمت شناسایی ویژه فعالیت می‌کردم، شیفت من از 12 شب شروع می‌شد و تا 5 صبح ادامه داشت. ما در آنجا محور را باز می‌کردیم و در میدان مین بودیم، مین‌ها را خنثی می‌کردیم و برای انجام عملیات‌ها نوار سفید می‌کشیدیم. لحظه به لحظه آن روزها برایم خاطره است اینکه با سایر رزمندگان کنار هم بودیم و شب‌ها نگهبانی می‌دادیم یا اینکه در سنگر دیدبانی حضور داشتیم. 

خدا ما را بغل کرده بود 

در آن زمان میدان مینی‌ بین دو خط ایران و عراق وجود داشت وقتی که برای خنثی کردن آن می‌رفتیم به ما می‌گفتند چطور بدون هیچ ترسی به میدان مین می‌روید؟ به آنها می‌گفتم یک قدرت خاصی در منطقه حاکم است که باعث می‌شود هیچ ترسی از رفتن نداشته باشیم زیرا معتقد بودم یک قدرت از عالم غیب یعنی همان دست خدا به همراهمان است که از ما مراقبت می‌کند، ممکن بود گاهی اوقات کمی دلهره داشته باشیم اما زمانی که از خاکریز خودی پایین می‌رفتیم و وارد میدان مین می‌شدیم تمام دلهره‌مان از بین می‌رفت زیرا فقط به خدا تکیه می‌کردیم. تابستان سال 1367 در منطقه زبیدات به اسارت دشمن در آمدم، زمانی که اسیر بودم از اینکه برای دفاع از میهنم خدمت وظیفه‌ام را انجام می‌دادم خوشحال بودم، نیروهای بعثی به عنوان دشمن رحم نداشتند اما هیچ نگرانی نداشتم زیرا می‌دانستم سرنوشتم هر چه باشد همان اتفاق خواهد افتاد. هر انسانی سرنوشتی دارد، آنجا هم دل به خدا سپردم و می‌گفتم خدا تا همین‌جا در مقابله تیر مستقیم و غیرمستقیم از من مواظبت کرده است از این به بعد هم از من حفاظت خواهد کرد درست انگار خدا ما را بغل کرده بود. 

قصد داشتند با ‌تانک از روی ما عبور کنند

لحظه‌ای که بعثی‌ها ما را اسیر کردند تمام ‌تانک‌ها، نفربر‌ها و زرهپوش‌هایشان را به منطقه آوردند و ما را محاصره کردند. از دشمن تَک خورده بودیم که این تَک از طرف ستون پنجم بود. زمانی که بعثی‌ها ما را گرفتند هدفشان این بود که ما را بکشند، آن‌ها قصد نداشتند تا ما را اسیر کنند زیرا ما را به خط کرده بودند تا از رویمان با‌ تانک یا نفربر رد شوند. ابتدا لخت‌مان کردند، چشمان و دستان‌مان را از پشت بستند و کفش‌های‌مان را درآوردند زیرا می‌خواستند ما را زیر‌تانک ببرند اما به مشیت الهی نظرشان تغییر کرد. بیش از 200 نفر در منطقه حضور داشتیم که منطقه‌مان تک خورد. فصل تابستان بود در آن ظهر داغ ما را بالای ‌تانک بسیار داغ نشاندند، به قدری گرم بود که نمی‌توانستیم پایمان را روی زمین بگذاریم زیرا بلافاصله پاهایمان تاول می‌زد. وقتی ما را اسیر کردند همان‌طور به سمت خط ما می‌آمدند تا بتوانند خاکمان را تصرف کنند در همان حال هم ما را با قنداق اسلحه می‌زدند. علاوه ‌بر اینکه چشم‌ها و دست‌هایم بسته بود و زخمی هم شده بودم از ناحیه پشت گوش تیر خورده بودم، نیمی از گلوله داخل سرم و نیمی از آن هم بیرون بود، همان‌جا سرد شده و قفل شده بود، خون فواره می‌زد. وضعیت‌مان خوب نبود در گرمای تابستان با گرسنگی و تشنگی ما را با اسلحه می‌زدند. ما را سوار خودروهای ارتش عراق ‌کردند و هیچ سؤالی نمی‌پرسیدند فقط کتکمان می‌زدند و همه ما را در خودرو می‌انداختند. 

 تونل وحشت دشمن

نخستین جایی که ما را بردند العماره بود یعنی نزدیک‌ترین جایی که به خط ما بود. حدود 24 ساعت بازجویی‌مان کردند از من می‌پرسیدند زمانی که اسیر شدید چند نفر بودید؟ چند نفرتان در خط باقی ماندند؟ بنده و دیگر اسرا می‌خواستیم آنها را دست به سر کنیم به همین دلیل می‌گفتیم که دو سه نفر دیگر آنجا بودند، وقتی که می‌گفتیم دو سه نفر بودند ما را با لگد یا قنداق اسلحه می‌زدند، ضربه‌شان به حدی شدید بود که یک بار به دیوار می‌خوردیم و بر‌می‌گشتیم بعد از اینکه در العماره 24 ساعت بازجویی‌مان کردند ما را به بغداد بردند و آنجا هم 24 ساعت اسرا را بازجویی کردند. وقتی ما را انتقال می‌دادند چشمان‌مان را می‌بستند به همین دلیل متوجه نمی‌شدیم ما را به کجا می‌برند. یک بار از صبح راه افتادیم تا غروب به تکریت رسیدیم. در ابتدا نمی‌دانستیم تکریت کجاست، متوجه شدیم زادگاه صدام است که اسرای ایرانی را به آنجا می‌بردند. در ورودی اردوگاه حدود بیست مرد هیکلی باتوم و کابل به دست در دو ردیف ایستاده بودند و ورودی را به تونل وحشت تبدیل کرده بودند، بچه‌های ما هم در منطقه بودند خستگی و گرسنگی بر آنها چیره شده بود، در آن هوای گرم بیشتر آنها زخمی بودند، برخی‌ها به سرشان، بعضی به پا و شکمشان ترکش خورده بود اما با این وجود باز هم ما را می‌زدند، هنگامی که می‌خواستیم از تونل رد شویم بارها به زمین می‌افتادیم و بلند می‌شدیم به همین دلیل وقتی از تونل رد می‌شدیم دیگر حس و حال مقاومت را نداشتیم. 

قدرت خدا را حس کردم

بنده را به سلول انفرادی فرستادند دلیلش را نمی‌دانم شاید رسم تکریتی‌ها بود یا به آنها دستور داده بودند، احتمال داشت که هدف‌شان این باشد که از ما زهر چشم بگیرند به همین دلیل در بدو ورود هر کدام از ما را به انفرادی فرستادند. انفرادی گودالی حدود دو سه متری بود که در آن سیمان قرار داده بودند و نوک انتهای آن را با آرماتور تیز کرده بودند، از کناره‌ها هم همین‌طور بود، بر روی گودال اتاقک کوچکی زده بودند که با سنگ و گِل درست شده بود، این اتاقک درب کوچکی داشت که باید به صورت سینه‌خیز وارد آن می‌شدیم. به حدی انفرادی تاریک بود که روز و شب را تشخیص نمی‌دادیم، زمانی هم که می‌خواستیم، بایستیم یا بنشینیم تیزی آرماتور در بدنمان فرو می‌رفت و نمی‌توانستیم هیچ کاری بکنیم. 18 شبانه‌روز در آنجا زندانی بودم. تنها چیزی که باعث می‌شد با شرایط کنار بیایم قدرت خدا بود اگر بخواهد خداوند شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد. در این 18 روز، روزی یک بار بعد از ظهرها حدود ساعت سه ما را به بیرون انفرادی می‌بردند و به ما یک لیوان کوچک آب و یک لیوان کوچک برنج می‌دادند اما به دلیل اینکه درد داشتیم متوجه نمی‌شدیم چه چیزی می‌خوریم. پس از 18 روز حتی زخم‌مان را پانسمان نکردند. بعد تقسیم‌‌مان کردند و به صورت گروهی ما را به اتاق‌های مختلف فرستادند. 

سیگار را بر روی بدنمان خاموش می‌کردند

در اتاق‌های 24 متری حدودا80 نفر زندانی بودیم. اتاق‌ها به اندازه‌ای کوچک و تنگ بود که نمی‌توانستیم بخوابیم  طوری می‌نشستیم که به صورت ردیفی رو‌به‌روی هم قرار می‌گرفتیم اگر می‌خواستم پاهایم را کمی دراز کنم فردی که مقابلم نشسته بود مجبور بود خودش را جمع کند تا من کمی تکان بخورم در عین حال شکنجه‌مان هم می‌کردند، ما را با کابل می‌زدند یا سیگار را بر روی بدنمان خاموش می‌کردند. تمام آن دو سالی که در آنجا بودیم 80 نفری در یک اتاق 24 متری شکنجه می‌شدیم فقط در این 2 سال یک بار جابه‌جایمان کردند به این شکل که اگر در اتاق 11 بودیم، ما را با شکنجه به اتاق شماره 6 می‌بردند اما به دلیل اینکه چشم‌ها و دست‌های‌مان را می‌بستند و ما را به این طرف و آن طرف می‌کشاندند، متوجه نمی‌شدیم به کجا می‌رویم، فکر می‌کردیم به منطقه دیگری رفته‌ایم در حالی که در تکریت بودیم، اما در همان اردوگاه بودیم فقط از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفتیم. ما را سه مرتبه در العماره، بغداد و تکریت بازجویی کردند. بیشتر سؤال‌های‌شان هم در مورد فرماندهان بود که می‌خواستند اسامی‌شان را لو بدهیم یا اینکه در مورد درجه یا مسئولیت خودمان می‌پرسیدند. حتی مسئولان ارتش هم درجه نداشتند و همه با هم برابر بودند دلیلش هم این بود که ما در خط مقدم بودیم و اگر درجه می‌داشتیم زمانی که عراقی‌ها اسیرمان می‌کردند لو می‌رفتیم. 

شکنجه‌ اسرا

به دلایل مختلف ما را می‌زدند اگر کسی سنش کمی بالا‌تر بود به او اتهام درجه‌داری می‌زدند و به خاطر این که از نظر آنها دروغ گفته بود شکنجه‌اش می‌کردند یا اسرایی که سن‌شان کم بود به اتهام بسیجی امام خمینی شکنجه می‌شدند. بعثی‌ها با بسیجی و سپاهی‌ها مشکل داشتند برای همین خودمان را سرباز معرفی می‌کردیم زیرا آنها متوجه نمی‌شدند متعلق به چه گروهی هستیم. در بین افسرهای عراقی افراد خوب پیدا می‌شدند، افسری بود که او را «سیدعلی» صدا می‌کردیم شیعه و اصل و نسبش به بصره و آبادان ختم می‌شد، می‌گفت که عمو‌زاده‌هایم در خوزستان هستند و خدا کند بتوانیم با آنها رفت و آمد کنیم. 80 نفر در اتاق بودیم و حق صحبت کردن و حق نماز خواندن نداشتیم. حمام وجود نداشت، تا یک سال حمام نرفتم و شپش در اطراف‌مان مانند مورچه رژه می‌رفت. 

دستشویی یک دقیقه‌ای برای هر اسیر

اتاق‌های‌مان مانند سوله بود که یک در آهنی به علاوه یک پنجره داشت که رو به اردوگاه باز می‌شد اگر خیلی ارفاق می‌کردند یک سطل آب برای 80 نفر می‌آوردند. گاهی اوقات پیش می‌آمد که یک نفر از اسرا موجی می‌شد و

با سر داخل سطل می‌افتاد و مجبور بودیم به او آب بدهیم. روزی یک بار به ما سهمیه آب می‌دادند. از نظر غذایی هم یک یغلوی ارتشی به ما می‌دادند. غذایمان به این صورت بود که بادمجان‌ها را در یک دیگ بزرگ می‌ریختند به آن آب اضافه می‌کردند وقتی رنگش تغییر می‌کرد به هر چهار نفرمان یک یغلوی می‌دادند که به هرکس چند قاشق غذا می‌رسید اما بچه‌ها طاقت می‌آوردند. از سراسر کشور افرادی برای دفاع از کشور آمده بودند که همه با هم دوست و همراه شده بودیم. اما از هم استانی‌هایم با آقای احمد دهباشی که در حال حاضر در بوشهر زندگی می‌کند دوست بودم. تمام لحظات جبهه برای ما خاطره بود، آقای دهباشی عضو بسیج بود، به شوخی به او می‌گفتم اگر عراقی‌ها بیایند به آنها می‌گویم که یا سیدی این احمد دهباشی عضو بسیج است تا دخلت را بیاورند. استراحت برای‌مان معنی نداشت، روزی یک ربع در ساعت 8.30 صبح ما را از اتاق‌ها بیرون می‌بردند تا بتوانیم نظافت کنیم، در همان یک ربع همه باید به خط می‌شدیم و هر اسیری کمتر از یک دقیقه فرصت داشت از دستشویی استفاده کند.

رفتار بی‌رحمانه بعثی‌ها با اسرای ایرانی

بعثی‌ها رحم و مروت نداشتند، مشروبات الکلی مصرف می‌کردند و هنگامی که از کنارمان می‌گذشتند سیگارشان را با بدن ما خاموش می‌کردند حتی در همان یک ربع هم از آسیب‌های آنها در امان نبودیم. زمانی که اسیر بودیم در 8-9 ماه ابتدائی اسارت‌ از اخبار ایران اطلاعی نداشتیم بعدها یک سری روزنامه به زبان عربی و انگیسی برای‌مان می‌فرستادند که افرادی که به این زبان‌ها مسلط بودند برای ما ترجمه می‌کردند. کسانی که تحصیل کرده بودند و قرآن بلد بودند به دیگران هم آموزش می‌دادند. در دوران اسارت قلم و کاغذ نداشتیم عراقی‌ها پاکت‌های سیگارشان را دور می‌انداختند و ما آنها را به صورت قاچاقی بر می‌داشتیم با یک تکه سیم مانند قدیم‌ها که از قلم و مرکب استفاده می‌کردند بر روی پاکت‌ها می‌نوشتیم. قرآن، مفاتیح و زبان انگلیسی را به این صورت یاد می‌گرفتیم. هرچند در اردوگاه اسیر بودیم اما هم دانشگاه بود، کسی از کسی برتری نداشت و همه در یک سطح بودند. اگر می‌فهمیدند اسیری پاسدار یا بسیجی است از جمع جدایش می‌کردند و به تبعیدگاهی بدتر از تکریت می‌بردند.

اشتیاق اسرای ایرانی برای عزاداری محرم 

در اردوگاه‌هایی که بودیم هر یک ساعتش به اندازه یک سال می‌گذشت، در دست کسانی اسیر شده بودیم که از مرام و معرفت، شعور و شخصیت، خدا و پیغمبر چیزی سرشان نمی‌شد. یادم می‌آید از سال اول اسارت‌مان چند ماهی گذشته بود که محرم شد اجازه نمی‌دادند عزاداری کنیم زیرا بعثی بودند و معتقد نبودند یعنی زمانی که ما عزاداری می‌کردیم آنها عیدشان بود جشن می‌گرفتند، ما هم از این قضیه مطلع نبودیم زیرا با خصوصیات‌شان آشنا نبودیم. در هر اتاق یک نماینده می‌توانست چند کلمه با نگهبانان به زبان عربی صحبت کند ما هم به دلیل اینکه عربی بلد نبودیم به کسانی که خوزستانی بودند و می‌توانستند عربی صحبت کنند می‌گفتیم صحبت‌های‌مان را برای بعثی‌ها ترجمه کنند. به نماینده‌مان گفتیم با عراقی‌ها صحبت کنید تا بتوانیم در ماه محرم کمی عزاداری کنیم و قرآن بخوانیم، نماینده‌ ما که عرب خوزستانی بود پذیرفت که به نگهبان عراقی اطلاع بدهد. ساعت 7 غروب بود که نگهبانی جلوی در آمد همین که نماینده ما از پشت پنجره به نگهبان گفت که بچه‌ها می‌گویند که ما می‌خواهیم برای ماه محرم عزاداری کنیم و قرآن و دعا بخوانیم حتی اسم امام حسین‌(ع) را هم نگفته بود نگهبان یک نگاهی به نماینده ما کرد و به سرعت رفت.

حدود نیم ساعت الی چهل دقیقه بعد درب اردوگاه باز شد حدود 10 خودرو حامل افسرهای درجه‌دار وارد اردوگاه شد، فکر می‌کنم این نگهبان به ستاد کل زنگ زده بود که این‌ها می‌خواهند کودتا کنند و اردوگاه را به هم بریزند. ساعت 8 شب بود که در اتاق‌ها را باز کردند و ما را بیرون در محوطه بردند، حلقه گلنگدن را کشیدند و ما را در دسته‌های 5 نفری نشاندند تا آمار بگیرند زیرا که عرب‌ها بیش از پنج نفر نمی‌توانستند شمارش کنند. در آن لحظات قصد داشتند ما را بکشند اما به قدرت خدا گفت‌وگویی بین خودشان انجام شد که بین کشتن یا نکشتن ما دو به شک بودند البته به عربی صحبت می‌کردند، بعد از دو سال که آنجا ماندیم متوجه شدیم که چه می‌گفتند، سیدعلی همان افسر شیعه عراقی یک مرتبه به اتاق نگهبانی رفت یک قرآن بزرگ برداشت به سینه‌اش گرفت و جلو آمد با بعثی‌ها صحبت کرد، آنها هم بین خودشان تصمیم گرفتند که از کشتن ما صرف نظر کنند اما تا جایی که توانستند ما را با شلاق کتک زدند. از آن جریان هفت ماه گذشت اما بعثی‌ها هر ساعتی از شبانه‌روز که دلشان می‌خواست در اتاق را باز می‌کردند داخل می‌شدند تا جایی که خسته می‌شدند کتکمان می‌زدند و می‌رفتند. 

صلیب سرخ هم مفقود بودن ما را نمی‌پذیرفت

زمانی که اسیر بودم هیچ نامه مکتوبی برای خانواده‌ام ننوشتم زیرا جزو مفقود‌الاثرها بودم حتی صلیب سرخ هم مفقود بودن ما را نمی‌پذیرفت هر آن ممکن بود ما را به رگبار ببندند. بسیاری از اسرا را به رگبار بستند و به شهادت رساندند بدون اینکه کسی متوجه شود. از بین ما 80 نفر اسیری را نکشتند اما بسیاری به دلیل مجروحیت یا بیماری یا بهداشت و کمبود آب و غذای مناسب به شهادت رسیدند. عراقی‌ها پیکر شهدا را از اردوگاه بیرون می‌بردند مانند کیسه‌های سیمان روی هم می‌انداختند، صبح روز بعد شهرداری یا به زبان خودشان بلدیه می‌آمد پیکر شهدا را جمع می‌کرد و می‌برد، حالا این که کجا می‌بردند و با پیکر شهدا چه می‌کردند را نمی‌دانم، ممکن بود با بلدوزر برایشان گور دسته‌جمعی بکنند و همه پیکرها را یک‌جا در یک گودال بریزند یا امکان داشت هر کار غیرانسانی دیگری انجام دهند. آن روز‌ها تنها آرزویم این بود که به کشورم باز‌گردم البته نگران نبودم و شرایط برایم عادی شده بود زیرا معتقد بودم تا این‌جا خداوند کمک کرده است از این به بعد سرنوشتم هرچه باشد همان اتفاق می‌افتد. هیچ یک از ما امید برگشت به کشور را نداشتیم، با خودمان می‌گفتیم اینها هر لحظه ممکن است ما را به رگبار ببندند اما دعا می‌خواندیم و به خدا توکل می‌کردیم، از خداوند نا‌امید نبودیم، گاهی با خودم می‌گفتم من جزو مفقود‌الاثرها هستم و هیچ کس از من خبری ندارد پس یا این‌جا کشته یا در همین اتاق‌ها پیر می‌شوم. کسانی که در بغداد بودند یا صلیب سرخ آنها را دیده بود یا توانسته بودند نامه‌ای رد و بدل کنند یا مصاحبه کرده بودند حداقل یک امیدی داشتند اما هیچ کس از ما خبری نداشت و ما هم به کسی دسترسی نداشتیم. 

از خود گذشتگی اسرا در اردوگاه

بعضی‌ها برایشان سؤال است که اسارت با زندان چه تفاوتی دارد؟ زندان در کشور خودمان است همه هم‌نوع و هم‌زبان هستند و می‌توانند با هم کنار بیایند، در زندان امکانات ویژه‌ای مثل خوابگاه، تختخواب، پتو و لحاف و بوفه وجو دارد اما در اردوگاه اسرا هیچ چیزی وجود نداشت امکانات زیر صفر بود و علاوه ‌بر این ما را با شلاق و باتوم کتک می‌زدند. در اردوگاه بین بچه‌ها از خودگذشتگی و ایثار فراوان دیده می‌شد، اگر کسی بین ما بیمار می‌شد سایر اسرا به او سر می‌زدند یا دلداری‌اش می‌دادند یا اگر بدحال بود همه سعی می‌کردیم از سهمیه غذای‌مان به او بدهیم تا انرژی بگیرد. برای‌ ما تفاوتی نداشت که چه کسی اهل کجا است با هم همراه بودیم و به هم کمک می‌کردیم باور کنید از برادر هم به هم نزدیک‌تر بودیم البته همیشه همه چیز خوب نبود، در اتاق ما ستون پنجمی هم بود که اسرا را به خاطر یک لقمه نان اضافه‌تر یا یک نخ سیگار می‌فروخت. به عراقی‌ها می‌گفت «امشب فلانی با فلانی رو‌به‌روی هم نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند»، زیرا صحبت کردن جرم بود. نوبت به نوبت کنار پنجره نگهبانی می‌دادیم که اگر نگهبان عراقی رد شود متوجه شویم با هم صحبت نکنیم. نماز خواندن هم جرم بود ما یکی یکی انتهای اتاق می‌ایستادیم و نماز می‌خواندیم وقتی نگهبان رد می‌شد به ما می‌گفت بنشینید کسی که در حال نماز خواندن بود می‌نشست هنگامی که نگهبان می‌رفت به او خبر می‌دادیم و او هم نمازش را ادامه می‌داد. کسی که ستون پنجم اتاق ما بود به نگهبان می‌گفت این افراد امروز نماز خواندند ولی ما نفوذی‌ها را شناسایی می‌کردیم. شاید نفوذی‌ها آدم‌های بدی نبودند فقط از سر نا‌امیدی این کار را انجام می‌دادند نه این که بد باشند در واقع بریده بودند و احساس می‌کردند به انتهای خط رسیده‌اند.

 پیشنهاد وسوسه‌برانگیز مریم رجوی به اسرا

مریم رجوی به همراه مسعود رجوی هر دو سه ماه یک‌بار به اردوگاه می‌آمدند، بچه‌ها را از اتاق‌هایشان به محوطه می‌بردند همه را یک جا جمع می‌کردند. مریم رجوی می‌گفت «شما اگر به سوی ما بیایید ما امکانات ویژه مثل آزادی و خانه به شما می‌دهیم و صاحب زن و زندگی می‌شوید.» با این حرف‌ها بچه‌های ما جذب نمی‌شدند زیرا اعتقاداتشان محکم بود اما دو نفر از افراد که کم آورده بودند، جذب این شعارها ‌شدند و رفتند و دیگر اطلاعی از آنها نداشتیم تا زمانی که به ایران برگشتیم. ۵ الی ۶ ماه از آزادی ما گذشته بود که جلسه‌ای در سپاه ناحیه دریایی بوشهر برگزار شد، ما را هم دعوت کرده بودند. این دو نفر را در آن جلسه دیدم و پرسیدم «چه شد که دوباره برگشتید؟» گفتند که «ما رفتیم و متوجه شدیم که اشتباه کردیم حرف‌هایی که مجاهدین خلق می‌زدند با عملشان زمین تا آسمان متفاوت بود. ما را با وضعیت اسفبار به کوه‌های کردستان عراق می‌بردند و آنجا متوجه شدیم که شرایط مجاهدین خلق هم دست کمی از اسارت نداشت. همیشه باید اسلحه به دوش می‌بودیم و می‌جنگیدیم.» کسانی که پشیمان شده بودند از دل کوه‌های کردستان فرار کردند و از آنجا به ایران آمدند تا در کشورشان بمانند.

سخت‌ترین لحظات اسارت 

 تمام لحظات اسارت سخت بود اما اگر بخواهم از سخت‌ترین لحظه‌اش بگویم همان تونل وحشت بود البته تاریکی‌های سلول انفرادی هم سختی‌های خودش را داشت. با وجود تمام سختی‌هایی که کشیدم و تمام بلاهایی که بر سرم آمد و با وجود اینکه می‌دانم از نظر صلیب سرخ جهانی یعنی همان سازمان ملل که ما را تبادل کرد و می‌دانم که در قطعنامه ۵۹۸ این ماده وجود دارد که اگر کسی به جنگ رفته باشد اگر دوباره راهی جنگ شود و دو مرتبه به اسارت درآید یا کشته شود دیگر برای آنها هیچ مسئولیتی وجود ندارد و هیچ کمکی نخواهند کرد با تمام این تفاسیر باز هم اگر جنگ شود من حضور پیدا می‌کنم و با تمام وجود علیه دشمن به پا می‌خیزم و می‌جنگم. در بدترین لحظات جنگ حتی شب‌هایی که در خط مقدم حضور داشتیم دستی از عالم غیب پشت سر همه ما رزمندگان بود. نام عملیات‌ها در جبهه‌ها با اسامی خاصی مانند فاطمه الزهرا، محمد رسول‌الله، قمر بنی‌هاشم نامگذاری می‌شد وقتی ما این اسامی را بر زبان می‌آوردیم آرامش عجیبی به قلبمان سرازیر می‌شد در واقع صاحبان همین اسامی به ما کمک می‌کردند تا از انجام عملیات‌ها سربلند بیرون بیاییم. من نمی‌خواهم بگویم که آدم با تقوا و با ایمانی هستم ولی باور کنید که تمام لحظات جنگ با حمایت پیامبر و معصومین اداره می‌شد و این را به چشم می‌دیدیم و باور قلبی ما بود. با وجود اینکه امکانات خاصی نداشتیم اما دست خدا پشتمان بود و با نیروی عجیبی به نبرد با دشمن می‌پرداختیم. بعثی‌ها نه خدا را قبول داشتند و نه ائمه و معصومین را به همین دلیل هیچ رحم و انسانیتی در دل نداشتند که بخواهند حُب انسانی داشته باشند به خاطر همین بی‌رحم بودند اما عراقی‌هایی که شیعه بودند مانند افرادی بسیار خونسرد، آرام و مهربان بودند، از طرفی می‌خواستند به ما کمک کنند اما از طرفی می‌دیدند که تعهد داده‌اند و خنجر بعثی‌ها پشت گردنشان است به همین دلیل مجبور بودند گوش به فرمان باشند اما انسان‌های خوبی بودند.

حسرت زیارت امام حسین‌(ع) در اسارت

من چند ساعت قبل از اینکه آزاد شدم فهمیدم که قرار است به ایران برگردم تا لحظات آخر هم امیدی برای برگشتن به کشورم نداشتم. شب قبل از آزادی نگهبان به ما خبر داد قرار است آزاد شویم قرار بود صبح ساعت ۶ آزاد شویم، حدود ساعت 9 الی ۱۲ شب خبردار شدیم که آزاد می‌شویم. آن شب نگهبانی که شیعه بود به مدت دو ساعت پست داشت، از کنار پنجره اتاق ما رد شد گفت: «شما آزاد می‌شوید»، ما باور نکردیم، می‌گفتیم الکی می‌گوید، ما چطور می‌توانیم آزاد شویم؟! اما بار دوم که مشغول دور زدن در اردوگاه بود قسم خورد و گفت: «به قرآن قسم می‌خورم شما آزاد می‌شوید،» زمانی که قرآن را قسم خورد ما باور کردیم که حرف‌هایش راست است. به ما گفت «همان‌طور که شما آرزوی زیارت کربلا را دارید ما عراقی‌ها هم آرزوی زیارت مشهد را داریم». در دورانی که ما اسیر بودیم نتوانستیم به زیارت حرم امام حسین‌(ع) برویم فقط از راه دور حرم را دیدیم زیرا بعضی وقت‌ها ما را با اتوبوس می‌بردند در سطح شهر دور می‌زدیم که بر روی گنبد بارگاه به اندازه یک بند انگشت خاک نشسته بود، درگیری‌های زیادی داشتند همیشه در حال جنگ بودن هیچ‌گونه رسیدگی به حرم نداشتند. همان شب که نگهبان این حرف را زد ما در اردوگاه بودیم، مانند سابق در اتاق از پشت بسته شده بود که متوجه شدیم بین عراق و کویت جنگ در گرفته است. کمبود نیرو داشتند زیرا تمام نیروها را در مرز کویت مستقر کرده بود. آنها متوجه شده بودند که از طرفی دارد مرز ایران را از دست می‌دهد و از طرفی هم مرز کویت از دستش می‌رود به همین دلیل تصمیم گرفتند که قطعنامه ۵۹۸ را امضا کنند، همان قطعنامه‌ای که امام خمینی(ره) فرمودند «جام زهر» و به یقین جام زهر بود. 

قدرت خدا ما را نجات داد

 جنگ ایران و عراق تمام شده بود پس از آن جنگ عراق و کویت شروع شده بود، در همان زمان قطعنامه ۵۹۸ را امضا کردند. عراقی‌ها دیگر نیرویی برای کنترل مرزها و کنترل اسرا نداشتند، در همان بین سازمان ملل اقدام کرد تا اسرا را مبادله کنند که ما هم در تبادل اسرا آزاد شدیم. این قدرت خدا بود که ما را نجات داد. روز آخر که نگهبان به ما گفته بود شما ساعت ۶ آزاد می‌شوید ما لحظه شماری می‌کردیم. ساعت ۶ متوجه شدیم درب اردوگاه باز شد، نگهبان عراقی سه میز آنجا قرار داد که سه خانم پشت آن میز نشستند، من و هم‌گروهی‌هایم در اتاق شماره ۶ بودیم، من از پشت پنجره به صورت پنهانی می‌دیدم، در اتاق شماره ۱ را باز می‌کردند به افرادی که در اتاق بودند چیزی می‌گفتند و پس از آن بچه‌های اتاق شماره ۱ می‌رفتند اما نمی‌فهمیدم چه می‌گفتند، بالاخره همه اسرای اتاق‌ها تک‌تک رفتند تا نوبت به اتاق ما رسید ما هم از اتاق بیرون آمدیم، سه خانم از طرف صلیب سرخ آمده بودند که فرم‌هایی برایمان پر می‌کردند اسم و فامیل‌مان را می‌پرسیدند می‌گفتند که «می‌خواهید این‌جا بمانید یا عضو گروه مجاهدین خلق شوید یا به ایران برگردید؟» من فقط ایران را انتخاب کردم و بی‌درنگ به آنها گفتم «ایران ایران ایران» خانم‌ها هم فرم مخصوص را پُرکردند پس از آن ما تک تک به سمت اتوبوس‌های عراقی که جلوی در بود رفتیم. اتوبوس‌های آنها مانند خط واحد قدیمی بود و ما سوار شدیم، از زمانی که سوار اتوبوس شدیم دو نگهبان عراقی مسلح بودند اسلحه‌شان را روی سر ما می‌گذاشتند به محض اینکه تکان می‌خوردیم با قنداق اسلحه یا با پاهایشان ما را می‌زدند. 

خاک ایران را بوسیدیم

 زمانی که سوار شدیم تا زمانی که به مرز خسروی رسیدیم از نگهبانان کتک می‌خوردیم. از طرف مرز خسروی کرمانشاه آزاد شدیم وقتی به مرز رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم در واقع یک اتوبوس از سمت عراق بود که ما اسرای ایرانی در آن بودیم یک اتوبوس دیگر هم بود که از سمت ایران بود و اسرای عراقی در آن نشسته بودند در واقع قرار بود این دو اتوبوس اسرا را با هم مبادله کنند. سه خط قرمز کشیده بودند یک طرف خط اتوبوس ایرانی بود که اسرای عراقی را در خود داشت، یک طرف خط هم اتوبوس عراقی بود که اسرای ایرانی را در خود داشت یعنی در واقع یک طرف خط پاسدارهای رتبه‌دار ایرانی ایستاده بودند و طرف دیگر هم نیروهای عراقی ایستاده بودند و وسط خط هم نیروهای صلیب سرخ بودند که همه این نیرو‌ها بر مبادله نظارت می‌کردند. مبادله به این صورت بود که ایرانی‌ها یک عراقی تحویل می‌دادند و یک ایرانی تحویل می‌گرفتند، ما به صورت صفی ایستاده بودیم یکی از ما می‌رفتیم و یکی از عراقی‌ها به سمت اتوبوس عراق می‌آمدند و در عین حال هم پاسدارهای ما و نیروهای عراقی و نیروهای صلیب سرخ نظارت داشتند. نه تنها من بلکه همه ما باور اینکه در خاک ایران هستیم برایمان سخت و عجیب بود. با وجود اینکه وقتی از اتوبوس پیاده می‌شدیم هنوز اسلحه بر روی سرمان بود اما بلافاصله خاک ایران را می‌بوسیدیم، چشم‌هایمان پر از اشک و گلویمان پر از بغض می‌شد. 

 بغضی که در خاک ایران ترکید

زمانی که به خاک ایران برگشتیم استقبال هموطنان بسیار عالی بود و وقتی سوار اتوبوس ایران شدیم مردم محبت خودشان را به ما نشان می‌دادند، نیروهای مردمی راهبندان درست کرده بودند، ماشین‌های سپاهی راه را باز می‌کردند تا ما بتوانیم حرکت کنیم. تا زمانی که به کرمانشاه رسیدیم هر کسی که متوجه می‌شد ما از اسرا هستیم می‌آمد یک عکس به ما نشان می‌داد و می‌گفت: «برادرم را ندیدید؟»، «همسرم را ندیدید؟»، «فرزندم را ندیدید؟» یا بچه کوچکشان را بلند می‌کردند از من می‌پرسید که «پدرم را ندیدی؟» فقط چشمانم خیره نگاه می‌کرد، نمی‌توانستم جواب کسی را بدهم زیرا فقط بغض داشتم و چشمانم پر از اشک می‌شد. مسیر تا جایی ادامه داشت که ما را به باختران رساندند و آنجا ما را قرنطینه کردند. حدود ۴۸ ساعت در قرنطینه کرمانشاه به خاطر رعایت بهداشت بودیم. آنجا ما را به حمام می‌بردند، به ما لباس نو می‌پوشاندند و اگر فردی بیماری داشت به او آمپول می‌زدند مداوایش می‌کردند. در آن ۴۸ ساعتی که آنجا بودیم آقای ‌هاشمی رفسنجانی آمدند صحبت کردند، به ما خیر مقدم گفتند. ما یک گردان بودیم که قرنطینه شده بودیم دقیق نمی‌دانم چند نفر بودیم زیرا آن زمان حواسم به این مسائل نبود. به جز آقای رفسنجانی افرادی مانند آقای محسن رضایی و دیگر مسئولان در قرنطینه می‌آمدند خیر مقدم می‌گفتند و سخنرانی می‌کردند. 

استقبال مردم از اسرا

از کرمانشاه هم با هواپیما به بوشهر رفتیم، تعداد ما بوشهری‌ها کم بود به همین دلیل نمی‌توانستند یک هواپیما به ما بدهند تا ما را مستقیم به بوشهر ببرد به همین دلیل ما بوشهری‌ها به همراه شیرازی‌ها و خوزستانی‌ها سوار هواپیما شدیم که هواپیما از باختران بلند شد و در اهواز و شیراز و در نهایت در بوشهر فرود آمد. زمان ورودمان به بوشهر استقبال مردم بسیار عالی بود سپاه پاسداران و بنیاد شهید مسئولیت ما را به عهده گرفتند. بنده هم از بوشهر به خورموج و به مقصد اصلی خود رسیدم. در آنجا هم مردم به اندازه مناطق دیگر از ورود ما استقبال می‌کردند از سر خیابان ما تا جلوی در منزل غلغله بود حتی جای سوزن انداختن هم نبود، من راه نرفتم از خودرو که بیرون آمدم من را بر روی دستشان به منزل بردند. لحظه‌ای که هیچ زمان از ذهنم بیرون نمی‌رود زمانی بود که پدر و مادرم به استقبالم آمدند. در تمام استان بوشهر پدرم «محمد حسین قائدی» را می‌شناختند زیرا فرد سرشناسی بود زیرا پایه و اساس «شروه» جنوب یک نوع موسیقی سنتی بوشهر را پدرم بنیان گذاشت. شروه را نباید با خوانندگی اشتباه گرفت به عنوان مثال سبک خواندن شجریان را به ذهن بیاورید شروه کمی غلیظ‌تر در واقع سبکی سنتی است. 

اطرافیانم تعریف کردند زمانی که پدرم می‌خواند می‌گفت: «من فقط یک آرزو دارم اینکه فرزندم بیاید، او را ببینم و بعد خداوند هرچه می‌خواهد بر سرم بیاورد، هر زمان که می‌خواهد عمرم را به پایان برساند»، همان حرفی هم که زده بود اتفاق افتاد، زمانی که از عراق آمدم پدرم به استقبالم آمد، او را در آغوش گرفتم به اتفاق هم به خانه برگشتیم پس از چند روز متوجه شدم بیمار است، رنگ و رویش زرد شده بود، او را به پزشک‌ها و به بیمارستان‌های مختلف بردیم تا اینکه متوجه شدیم آسم دارد، حدود یک هفته الی ۱۰ روز بستری بود. حدود دو ماه بعد از اینکه من از عراق برگشتم در بیمارستان بوشهر به ما گفتند کاری از دستشان بر نمی‌آید؛ پزشک پدرم گفت: «او را به شیراز یا تهران ببرید.» یادم می‌آید که این اتفاق در ظهر پنجشنبه افتاد زیرا ما با دکتر صحبت کردیم گفتیم که «امروز پنجشنبه است و نمی‌توانیم او را به شیراز ببریم». اصرار داشت به خانه برود می‌گفت: « نمی‌خواهم آلوده به بیمارستان‌های مختلف شوم، من را به منزل ببرید، خودم می‌دانم چه خبر است، همه چیز را در وجودم احساس می‌کنم»، پدرم اصرار می‌کرد او را نبریم از طرفی هم پزشک می‌گفت اگر پدرتان را نبرید کار از کار می‌گذرد، پزشک را راضی کردیم که آن شب را پدرم در منزل به ببرد اما به ما گفت که «فردا پدرتان را به شیراز ببرید». پدر را به همراه دستگاه اکسیژن به منزل بردیم در حیاط که از خودرو پیاده شد با پای خودش وارد منزل شد و به اتاق رفت، همین که سلام کرد مادرم به او گفت: «تشک را پهن کنم استراحت کنی یا می‌خواهی بنشینی؟» پدرم گفت: «تشک را پهن کن می‌خواهم کمی استراحت کنم»، من و برادرم بر بالین پدرم بودیم اما همین که خوابید ۳ دقیقه بعد نفسش به گلویش آمد سه بار صدای ناله‌ای کرد و به رحمت خدا رفت.

فرهنگ ایثار و شهادت مغفول مانده 

 پس از اسارت در وزارت بهداشت در دانشگاه علوم پزشکی بوشهر استخدام شدم، چند سالی در دانشگاه علوم پزشکی بوشهر بودم بعد از آن به شبکه بهداشت خورموج رفتم، تا پایان خدمتم در خورموج حضور داشتم. ما در زمینه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت کار نکرده‌ایم و عقب هستیم با توجه به اتفاقاتی که در فضای مجازی رخ می‌دهد به نظرم بیش از این‌ها باید بر روی نسل جوان کار شود زیرا شهدا بر گردن همه حق دارند. از زمانی که رفتن به کربلا آزاد شد به هر کسی که می‌خواهد برای زیارت به کربلا برود می‌گویم از زمانی که وارد خوزستان می‌شوی یعنی از اول مرز بر خاک بوسه بزن تا به کربلا برسی زیرا با ریختن خون شهدا این راه برای همه آزاد شد زیرا هیچ‌کس از نسل امروز چیزی از فواره خون نمی‌دانند البته این را هم بگویم که جوانان نسل آینده هم بر گردن ما حق دارند و ما نباید کوتاهی کنیم. همان‌طور که همه می‌دانیم از زمانی که انسان بود حتی در زمان ائمه اطهار میان حق و باطل جنگ بود و همچنان هم جنگ وجود دارد خداوند خودش می‌فرماید حق آمد و باطل نابود شد. فکر می‌کنم اگر باز هم جنگ ادامه داشت دست خداوند و قدرت خدا به همراه ما بود. 

درخت انقلاب تنومند شده 

برخی معتقدند که بحث در مورد دفاع مقدس و روحیه شهادت طلبی جامعه را تضعیف می‌کند اما معتقدم که افرادی که این سخنان را بر زبان می‌آورند بسیار کم هستند و به چشم نمی‌آیند، این مسئله را نمی‌توانم بپذیرم، از نظر من نه تنها روحیه جامعه تضعیف نمی‌شود بلکه قوی‌تر هم می‌شود. انقلاب ما مانند یک درخت تنومند است که از ریخته شدن خون‌ها آبیاری شده و بالا آمده است. با عقل و منطق جور در نمی‌آید که موجب تضعیف روحیه جامعه شود، درخت انقلاب تنومند شده است. ما جوانان خوبی داریم و امنیت خوبی برقرار است با این تفاسیر که در جهان مسائل فراوانی اتفاق می‌افتد حتی ممکن است در اروپا به قول خودشان جنگ جهانی سوم شود اما در ایران امنیت زیادی داریم همین که راحت می‌نشینیم، بلند می‌شویم، حرف می‌زنیم، می‌خوابیم و غذا می‌خوریم به دلیل امنیت کشور است. برخی به من می‌گویند «ما آزادی می‌خواهیم»، از آنها پرسیدم «شما به چه چیزی آزادی می‌گویید؟ چه کسی جلوی شما را گرفته است؟ شما هر طور که دلتان بخواهد لباس می‌پوشید، غذا می‌خورید، بیرون می‌روید کسی با شما کاری ندارد، کسی از شما نمی‌پرسد چرا لباست آبی یا قرمز است،» به نظرم افرادی که این حرف‌ها را می‌زنند افراد خوش قلبی‌ هستند اما تحت تاثیر رسانه‌های خارجی قرار گرفتند که بسیاری از آنها قابل برگشت و درصد بالایی هم برمی‌گردند، این افراد از روی نادانی این کارها را انجام می‌دهند برخی هم شاید از روی غرور این کارها را انجام می‌دهند. در زندگی برای همه ما مشکلات وجود دارد اما من همیشه خدا را شکر می‌کنم که بر روی پاهای خودم ایستاده‌ام، دو فرزند دارم که سلامت هستند و بابت آن خداوند را همیشه شاکر هستم. به جوانان توصیه می‌کنم به جای استفاده از فضای مجازی در مجالس یادواره شهدا و مراسمات عزاداری و تشیع شهدا شرکت کنند. شرکت در این مراسم‌ها بر روحیه شهادت‌طلبی آنها تاثیر می‌گذارد. پسر کوچکم که کلاس چهارم است، از کلاس دوم در مسجد و گلزار حضور دارد، وقتی با او تماس می‌گیرم و از او می‌پرسم که کجا رفته‌ای؟ در پاسخ به من می‌گوید: در مسجد یا در گلزار شهدا هستم، بدون اینکه به او چیزی بگویم این را انتخاب کرده است از کوچکی روحیه شهادت‌طلبی و ایثارگری در او به وجود آمده است و امیدوارم با همین روحیه هم بزرگ شود.

مجوز حضور پسرم در سوریه را دادم

پسر بزرگم مسئولیت پایگاه شهید مهدوی را به عهده ‌دارد، چند سال پیش که دانشجو بود، گفت «اگر چیزی بگویم شما قبول می‌کنید؟ » گفتم «امیدوارم که خیر باشد، اگر خواسته‌ای داری که فکر می‌کنی از دست من برمی‌آید هرچه می‌خواهی بگو» گفت «اگر من روزی بخواهم به سوریه بروم شما اجازه می‌دهید؟» گفتم «از من نباید اجازه بگیری، برای رفتن به سوریه یا کربلا باید حواله‌اش را خودشان امضا کنند و به دستت بدهند، اگر آنجا اجازه را به تو دادند که بروی من کسی نیستم که بخواهم نه بگویم، هر کسی نمی‌تواند به کربلا یا سوریه برود مگر اینکه اجازه‌اش از طرف حضرت زینب(س) یا امام‌حسین(ع) صادر شده باشد آنها باید بخواهند تا کسی برود». من آن زمان این‌طور جواب پسرم را دادم همین حالا هم اگر بخواهد به جنگ برود به او اختیار تام می‌دهم زیرا از طرف ائمه و معصومین پذیرفته شده است و آنها او را می‌برند و اگر بخواهند هم برمی‌گردانند. امیدوارم که خداوند به حق آبروی حضرت فاطمه زهرا(س) ظهور امام زمان(عج) را هرچه زودتر نزدیک کند که دست این دشمنان را کوتاه کند، سلامتی رهبر فرزانه انقلاب، مردم و جوانان کشورمان را از خداوند منان خواستار هستم.

انتهای پیام/

لاحول ولاقوّه الاّبالله

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۱۲ آذر ۱۴۰۲
کد خبر : ۹,۰۷۲

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید