سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
رمان مردی که پروانه شد بخش(۱)؛

لبخندی که غم داشت

لبخندی که غم داشت
رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پور‌ولی کلشتری؛ درباره‌‌ی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گل‌ها به دنبال پروانه‌ها می‌دوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پور‌ولی کلشتری؛ درباره‌‌ی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گل‌ها به دنبال پروانه‌ها می‌دوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد. رمان مردی که پروانه شد، در ۵۳ بخش در این سایت بارگذاری می‌شود.

 

بخش (۱)؛

آن اول تمام اینها مجموعهای از نوشته‌های پراکنده بود که اصلاً قرار نبود چاپشان کنم. دستنویسهای من بود و دستنویسهای عمران که من بازنویسیشان کرده بودم و دستنویس‌های تارا که خیلی خیلی زیاد بودند و دستنویس‌های دیگران. همه‌شان روی کاغذ بودند؛ روی کاغذهای جورواجور! شاید برای همین هم از همان ابتدا قرار بود اسم این کتاب را بگذاریم: «عباد، تارا و دیگران...»! چون هرکسی به‌اندازه‌ی خودش سهمی توی کتاب داشت؛ اما مرکز تمام آدمها یک نفر بود و آن عباد بود! راستش اصلاً قرار نبود این نوشته‌های پراکنده، کتاب شود. بیشتر، گزارشهای ملاقات من و عباد را همینجور از روی عادت نوشته بودم و یکجا نگهشان میداشتم؛ اما پوران اصرار داشت که باید این نوشته‌ها کتاب شوند! گفتم:
«آخر به درد کسی نمیخورند. یک مشت خاطره هستند مال گذشته‌های دور از آدمهایی که توی یک شرایط خاص، کار خاصی کردند که خدا میداند...»
نمیگذاشت حرفم تمام شود. پوران روی بچه‌های جنگ و روی آزاده‌ها خیلی حساس بود. تعصب زیادی روی آنها داشت. میگفت:
«فردای قیامت، اینها شفاعتمان میکنند؛ همین بچه‌های جنگ» و من شانه‌هایم را به نشانهی تسلیم میدادم بالا و میگفتم:
«هرچه شما بگویید بانو!»
اصرارهای پوران، آخر کار خودش را کرد و کتاب برای چاپ آماده شد. فصل آخر کتاب، یک فصل لعنتی بود. فصل زندانی‌شدن عباد توی موزه‌ی نام‌آوران تاریخ! تلخ‌ترین فصل داستان همینجا بود. نمیدانم چرا گفتم داستان؟! نمیدانم اصلاً میشود به این کتاب گفت داستان یا نه؟! آخر، بیشترش یا نه، اصلاً همه‌اش حقیقت است؛ حقیقت محض! آدم‌های حقیقی توی شرایط حقیقی با رفتار و کرداری اغراق‌نشده و درست همانجوری که هستند و بودند. اینها نوشته‌های پراکندهای هستند از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین دربارهی عباد، دربارهی تارا و دربارهی دیگرانی که دور این دو جمع شدهاند. پوران میگفت:
«عباد باید توی تاریخ بماند! مثل تمام آزاده‌ها که توی تاریخ ماندند برای همیشه.»
 بعد هم خودش به فکرش زد که اسم کتاب را بگذاریم: «عباد، تارا و دیگران». حتی تا چند وقت پیش هم اسمش همین بود و خیلی از آنهایی که کتاب را پیش از آنکه چاپ شود، خوانده بودند و دربارهاش نظر داده بودند. آن را به همین اسم میشناختند و همه‌شان بدون استثنا دلشان میخواست عباد را از نزدیک ببینند. غریب‌ترین قسمت ماجرای نوشتن این کتاب، آنوقت‌هایی بود که میخواستم قسمتهایی از کتاب را برای عباد بخوانم و او زیر بار نمیرفت و مقاومت میکرد. با چاپ کتاب مخالف بود. پوران میگفت:
«این بچه‌های جنگ، این آزاده‌ها... اکثرشان همینجورند؛ تواضعشان پدر آدم را درمیآورد.»
نمیدانم؛ اما عباد سرسخت بود. میگفت:
«بگذار توی زمان حال زندگی کنم. دست از سرم بردار.»
نمیدانم. شاید شنیدن آنهمه ماجرا بعد از این همه وقت برایش سخت و دشوار بود. شاید اگر من هم جای او بودم، همین حسوحال را داشتم؛ اما هرچه بود، تاریخ زندگی خودش بود و باید همه‌اش را میشنید. دلم میخواست عباد تمام کتاب را از همان صفحه‌ی اول تا آخرین سطر از آخرین صفحه‌اش بخواند. میگفت:
«بنشینم کتاب تو را بخوانم؟! مگر دیوان‌هام؟!»
میخندید. لبخندش واقعاً میرفت توی تمام وجود آدم.
میگفتم:
«کتاب من نیست آقاعمران! کتاب خودتان است.»
ـ کتاب من؟! من کی هستم که بخواهم کتاب داشته باشم؟! عمرم را برای این چیزها تلف نمیکنم پسرجان‌ بنشینم و یک ساعت این کتاب را ورق بزنم و ببینم تو درباره‌ی من چه نوشته‌ای؟! مگر دیوانه‌ام؟!
آن موقع کتابی را که توی دستش بود، نشانم میداد و میگفت:
«بیا این را بخوان؛ حرف کسی را بخوان که نه خودش و نه حرفش، تاریخ مصرف ندارد! از این‌ها که پیروی کنی، ته ماجرا، نه پشیمانی و نه نادمی و نه بازنده! ببین راه از کدام طرف است. راه را پیدا کن.»
نمیدانستم چگونه باید متقاعدش کنم. بسکه کله‌شق بود!
ـ آقاعباد! این کتاب، کتاب خود شماست. اصلاً این کتاب نیست؛ خود شمایید! وقتی این کتاب را ورق بزنید و بخوانید، انگار که دارید خودتان را ورق میزنید و میخوانید. هرچه باشد، کتاب زندگی شماست. بالاخره باید بدانید چه‌چیزی درباره‌تان نوشته‌اند. آخر چطور میشود شخصیت اول و اصلی یک کتاب، دلش نخواهد کتابش را بخواند؟!
فقط لبخند میزد. همین الان هم که این کتاب را کسی بخواند، شاید از خودش سؤال کند چرا این آدم ـ عباد ـ این‌همه لبخند میزند؟! من هم نمیدانم. هیچکس نمیداند. حتی تارا هم نمیداند! اما همه کسانی که عباد را دیدهاند و میشناسند، میگویند از وقتی که برگشت ایران، کم‌حرف شد؛ سکوت کرد و لبخند زد؛ یک لبخند عجیب؛ لبخندی که هرگز نتوانستم توصیفش کنم. یکجوری به آدم نگاه میکرد و لبخند میزد که انگار دارد با نگاهش توی تمام وجود آدم نفوذ میکند. پوران میگفت:
«لبخندش، لبخند نیست! دارد گریه میکند؛ من اما باورم نمیشد کسی بتواند با لبخندش گریه کند.»
ـ گریه؟! نه... ؛ گمان نکنم.
بعضی وقت‌ها به زور هم که شده بود، میرفتم دماوند برای دیدنش. نشسته بود کنج ایوان و به درخت‌های باغ برابرش نگاه میکرد و کتاب میخواند و مینوشت. یک چیزهای جدیدی مینوشت که نمیدانم چه بود. نشانم نداد. تا من را میدید، جمعشان میکرد و میگفت:
«دیگر به تو اعتماد ندارم.»
شانه‌هایم را میدادم بالا:
«ای‌بابا...؛ آخر چرا؟! مگر من چه کرده‌ام؟!»
لبخند تلخی میزد شبیه به تمام آن میلیون‌ها لبخند قبلی. نگاهم میکرد:
«حتماً باز آمدهای دربارهی کتاب حرف بزنی؟!»
سرم را تکان میدادم.
ـ بله... اگر شما اجازه بدهید.
نگاهم میکرد:
«تو انگار حرف آدمیزاد توی کله‌ات فرو نمیرود. نه؟!»
با لبخند توی چشمه‌ای مهربانش نگاه میکردم و میگفتم:
«نه!»
خیره نگاهم میکرد. چای میریخت از سماور و میگذاشت برابرم:
«ببین پسرجان! من رفته بودم عکاسی کنم از پروانه‌ها... عراقی‌ها حمله کردند. من اسیر شدم. چند سال پشت میله‌ها ماندم. و حالا اینجا هستم. توی دماوند... همین!»
من میدانم که همهاش همین که گفت، نیست. خیلی چیزهای بیشتر و دیگر است. 
ـ آخر اینها کتاب بشود که چه بشود؟! چه اهمیتی دارد من که بودم و کجا رفتم و چه کردم؟!
ـ برای جوانها... آنها که شما را نمیشناسند.
ـ خب نشناسند؛ برفرض من را نشناسند و بمیرند! آن وقت شب اول قبر از آنها میپرسند که چرا «عباد» را نشناختید؟! نه آقاجان! دربارهی شناخت و معرفت من هیچوقت هیچ‌جا چیزی نمیپرسند!
نمیدانم چه باید بگویم. چای را مینوشد و میگوید:
«دربارهی ما کتاب کم ننوشته‌اند!»
صدای اذان از مناره بلند میشود. صدا میان درختها و شاخ‌وبرگش میپیچد و بالا میرود. آستینهایش را میدهد بالا و با دست اشاره میکند به نوک درختهای توی باغ:
«درختها کاغذ میشوند که تو دربارهی این بنویسی...»
صدای مؤذن بلند میشود:
«أشهد أنّ علیّاً ولیّ الله.»
ـ ...نه دربارهی من!
عباد جنگ را نفروخت. حالا هم خیال فروختنش را ندارد. اسارت را نفروخت. با آزاده‌بودنش دلالی نکرد. تا همین آخرین باری که دیدمش؛ قبل از آنکه آن اتفاق لعنتی توی موزه بیفتد و همهچیز را به هم بریزد؛ تا همان روز آخر با چاپ کتابش مخالف بود. میگفت:
«شیعه اسیر زیاد دارد؛ چرا من؟! اینهمه اسیر...» 
سرش را تکیه میداد به دیوار و میگفت:
«باورت میشود؟! دیشب باز همان خواب را دیدم.»
یکی از ماجراهای عجیب زندگی و شخصیت عباد، همین خواب تکراریش بود؛ خوابی که هفته‌ای یک بار به سراغش میآمد؛ درست پنجشنبه‌ها پیش از نماز صبح... میگفت، هروقت خواب تمام میشود و بیدار میشوم، میبینم صبح شده و دارند اذان میگویند. همیشه ترسیده و با عرقهای درشتی که بر پیشانیش بود، بیدار میشد. رنگش پریده بود و میلرزید. خوابش را برایم تعریف کرده بود:«توی یک برهوت لایتناهی بودم. توی تاریکی محض قدم برمیداشتم. پابرهنه، تشنه، گرسنه، ترسیده. نمیدانم چرا روی پلک‌هایم چسب زده بودند. جایی را نمیدیدم. کورمال‌کورمال میرفتم. انگار یک جماعتی بودیم یکشکل توی یک صف طولانی. انگار دنبال کسی راه میرفتیم. یکدفعه کسی از پشت سر صدایم زد و گفت: 
«آقاعباد! شما کجا میروی؟! دنبال اینها نرو... دستت را بده به من.»
برگشتم طرف صدا. چشمهایم نمیدید؛ اما از صدایش یک کسی توی وجودم گفت که او «شیخ صدوق» است. دستم را گرفت و از صف بیرون کشید. پیشانیام پیشانیام را بوسید و چسب را از روی پلکهایم برداشت و گفت:
«نگاه کن؛ ببین اینها کجا میروند؟!» دورترها، جایی که برهوت تمام میشد، دره‌ی عمیق و وحشتناکی بود که تمام آدم‌های کور توی صف، درون آن می‌افتادند و صدای ناله‌شان گوش آدم را کر میکرد و تن آدم را میلرزاند.
همیشه با صدای بغض‌آلودی خوابش را تعریف میکرد و بعد سرش را تکیه میداد به دیوار و اشک میریخت.

 

ادامه دارد ...

 

گیف اینستاگرام- نسخه اول
گیف تلگرام- نسخه اول
گیف آپارات- نسخه اول
۲۵ تیر ۱۴۰۱
کد خبر : ۷,۶۶۴
کلیدواژه ها: رمان ، عکاسی ، آزاده ، اسارت ، عراق ، ایپار ، شهادت ، جانباز

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید