رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پورولی کلشتری؛ دربارهی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گلها به دنبال پروانهها میدوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پورولی کلشتری؛ دربارهی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گلها به دنبال پروانهها میدوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.رمان مردی که پروانه شد، در ۵۳ بخش در این سایت بارگذاری میشود.
بخش (۲)؛
عباد را گم کردم. عباد را جا گذاشتم. حالا هم دارم از باران فرار میکنم؛ اما نمىدانم به کجا و اصلاً مگر میشود از باران فرار کرد؟! عباد میگفت:
«کسی که از باران بدش میآید، باید از خودش بدش بیاید!»
من اما از باران بدم نمیآمد. داشتم فرار میکردم؛ از خودم. چند خیابان را تا به انتها راه رفته بودم و دوباره رسیده بودم سر جای اول. انگار داشتم دور خودم میچرخیدم. درست مثل آدمهایی که گم شدهاند. نمیدانم تا بهحال شده که توی شهر خودتان گم شده باشید یا نه! درست شبیه آن کسی شدهام که نمیداند کجای شهر و توی کدام خیابان ایستاده است و مثل گیجها به اینطرف و آنطرف نگاه میکند. انگار تمام شهر دارند دور من میچرخند و من در مرکز این شهر ایستادهام و دارم دور خودم میچرخم. دورترها دو کلاغ زیر یک نارون پیر در باران ایستادهاند و نگاهم میکنند. دقیق نگاهشان میکنم تا بفهمم واقعاً به من نگاه میکنند یا به جایی دیگر. نه! واقعاً کلاغها دارند من را نگاه میکنند. شاید بُهت کردهاند از اینکه میبینند مردی زیر باران مدام دور خودش میچرخد و دست از پا درازتر در باریکهی پیادهروهای خیس قدم میزند و درختها و کلاغها را تماشا میکند. آدمها را، ویترین مغازهها را و گاهی خودش را توی چالههای خیس تماشا میکند. الان که دارم زیر باران توی خیابانها قدم میزنم، یکجایی، عباد توی حصاری گیر کرده است و هیچ کاری از دست من ساخته نیست. عباد اسیر شده است و من نمیتوانم برای نجاتش کاری کنم. حداقل تا چند روز دیگر باید صبر کنم. نمیدانم توی این چند روز چه اتفاقهایی خواهد افتاد. نمیدانم چه باید کرد! فکرم کار نمیکند. شاید برای همین است که دارم دور خودم میچرخم و راه میروم و راه میروم. ته جیبم، تلفن همراهم دارد مدام میلرزد. حتماً پوران است. دستبردار نیست. مدام دارد زنگ میزند. از نیامدن من و عباد نگران شده. امشب خیلیها نگران شدهاند؛ تمام آنهایی که قرار بود دور هم جمع شوند تا راضیش کنند برای چاپ کتابش رضایت دهد. شاید نگرانیشان تا چند روز دیگر هم ادامه داشته باشد. خدا میداند این مخمصه چند روز دیگر تمام خواهد شد. دست میبرم توی جیبم و تلفن همراهم را میکشم بیرون. انگشتم ـ مردد ـ روی دکمهی سبز بازی میکند. جواب بدهم؟! جواب ندهم؟! نمیدانم. دوست ندارم نگرانی پوران ادامه پیدا کند؛ اما حرفی هم برایش ندارم. لابد طبق معمول میخواهد سؤال پیچم کند. دکمهی سبز را میفشارم و تلفن همراه را به گوشم میچسبانم:
«بله!»
صدای پوران میلرزد. با صدای او تمام تنم میلرزد:
«حبیب! چرا جواب تلفن رو نمیدی؟»
حوصلهی این سماجتهایش را ندارم؛ اما از صدایش پیداست که بغض کرده.
ـ چی باید بگم؟!
ـ منظورت چیه باید چی بگی؟! انگار متوجه نیستی ما توی چه شرایطی هستیم! از من میپرسی چی باید بگی؟! همه چی خراب شد و رفت.
لبم را میگزم و چشمم را میبندم:
«چی خراب شد؟!»
ـ چی خراب شد؟! خب مهمونی رو میگم! اصلاً حواست به من هست؟! کجایی؟! همه دارن میرن. چرا نمیگی چی شده؟!
نمیدانم چطور باید ماجرا را برایش تعریف کنم.
ـ چیزی نشده!
ـ نگو چیزی نشده. من از صدات میفهمم...
آخر از کجا باید شروع کنم؟! چه باید بگویم؟! چطور میتوانم برایش بگویم.
ـ چیز خاصی نیست؛ فقط...
نمیتوانم ادامه دهم.
ـ فقط چی؟!
ـ فقط کمی حالم خوش نیست.
دروغ هم نگفتهام؛ اما شاید بهتر بود به جای کلمهی «کمی»، میگفتم «بیاندازه». آخر چگونه باید بگویم که عباد همراهم نیست و او را گم کردهام. حالا حتماً تارا هم کنار پوران ایستاده و دارد نگران نگاهش میکند و شاید حرفهای ما را گوش میدهد. شاید اگر تارا بفهمد عباد توی موزه گیر افتاده و زندانی شده... اصلاً نمیتوانم تصور کنم که چه عکسالعملی خواهد داشت. تعریف کردن ماجرای امروز، نیاز به مقدمهی زیادی دارد. صدای پوران از آن طرف خط بلند میشود.
ـ الو، حبیب! حواست به منه؟!
ـ بله!
ـ پس چرا جواب نمیدی؟! پرسیدم الان دقیقاً کجایی؟!
ـ توی خیابون.
ـ توی خیابون؟! خب چرا نمیآین خونه؟! مگه ما منتظر شما نبودیم؟! مگه قرار نبود با آقا عباد بیای خونه؟! اینهمه آدم اینجا دعوت بودن!
پاسخی ندارم. باران میزند توی صورتم. کلاغها همچنان نگاهم میکنند.
ـ حبیب! من میدونم یه چیزی شده و تو بهم نمیگی. تو رو بهخدا بگو چی شده؟!
ـ هیچی؛ فقط به مهمونها بگو برن؛ بگو مهمونی امشب را تمومش کنن.
حالا بغضش کمکم دارد میترکد:
«خب به من بگو چی شده.»
سعی دارد آهسته حرف بزند:
«تارا اینجاست. داره دیوانه میشه.»
میتوانم چهرهاش را تصور کنم. تارا از آن زنهاییست که انگار هزارانهزار سال زندگی کردهاند و در تنور زندگی پخته شدهاند.
ـ نگرانه؛ میفهمی؟! خیلی دلشوره داره بیچاره. میگه دیشب خواب بدی دیده.
صدای گریه پوران تمام ذهنم را به هم میریزد.
ـ گریه نکن پوران. باید برات توضیح بدم... داستانش طولانیه.
ـ الان توضیح بده حبیب!
ـ الان نمیشه پوران. اصلاً وقت مناسبی نیست.
ـ تارا میخواد با آقاعباد حرف بزنه. بهش چی بگم؟!
ـ نه پوران! بهش بگو الان نمیشه باهاش حرف زد.
صدای گریهاش بلند میشود:
«حبیب! آقاعباد کو؟! به من بگو چی شده؟! تصادف کرده؟!»
ادامه دارد ...