به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی گفتگویی با فرزند آزاده ای داشتیم که پیش از اسارت پدر زمانیکه نوزاد 6 ماهه به آغوش پدر رفته بوده است. از حال و هوای اولین دیدار با پدر را روایت کرد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، در
میان خانوادهٔ ایثارگران، فرزندان آزادگانی که پیش از اسارت پدر متولد شدند از
مظلومترین و نجیبترین فرزندان انقلاب به شمار میآیند. به مناسبت سالروز ورود
آزادگان به میهن اسلامی بر حسب اتفاق با فرزند یکی از آزادگان آشنا شدم و از وی
خواهش کردم مصاحبهای با وی داشته باشیم. او از سر لطف خواهش ما را پذیرفت. وی
به دلیل فروتنی و سرشناسبودن خانوادهٔ محترمشان در شهر و محل اقامت خود از من
خواست که هویتش عنوان نشود و همین امر سبب شد تا گفتوگوی ما بیپرده و صریح ادامه
یابد. این مصاحبه برای بنده درسها و تلنگرهایی به همراه داشت.
وی
اینگونه آغاز کرد: وقتی پدرم در جزیرهٔ مجنون به سختی مجروح میشود و به محاصرهٔ عراقیها درمیآید من نوزادی ششماهه بودم. یک سال پس از این واقعه به مادرم گفته
شد پدرم مفقودالاثر است و به احتمال زیاد به شهادت رسیده است. اما مادرم آنقدر
پدرم را عاشقانه دوست داشت که حتی کسی به خود اجازه نمیداد اشاره یا صحبتی از
شهادت پدرم به میان نمیآورد. پس از پیگیریهای توأمان بالاخره یک سال بعد از این
واقعه، هلال احمر تصاویری هوایی از عملیات را به مادرم نشان داد. در آن تصاویر پدرم
به همراه سایر رزمندگان با دست بسته دیده شد. همین تصاویر سندی بر زندهبودن پدرم
شد که مادرم بسیار دلگرم شده بود و سایهٔ سنگین نگاهها و سکوت اطرافیان از سر
خانوادهٔ ما کم شده بود. دلخوشی مادرم همین تصاویر سیاه و سفید بود که هلال احمر
نشان داد.
فرزند
این آزاده در مورد دورانی که نبود پدر را تجربه میکرد گفت: وقتی خبر مفقودالاثری
پدرم را دادند پدربزرگ مادریام که کشاورزی ساده بود و با محدودیتهای شدید مالی
روبهرو بود ما را به خانة خود برد. روزهای سخت آژیر و خمپاره را با تنگدستی سر
سفرهای گذراندم که برکتش خیلی زیاد بود و هنوز در زندگی هر چه عایدم میشود را از
برکت همان سفرة کوچک میدانم. هر چه از مهر ائمه بر دل دارم مدیون همان خانوادهٔ مادریام هستم.
وی
ادامه داد: کودکی را این طور با تنگدستی گذراندم و در ذهنم همة نداشتنها و کمبودها را ناشی از نبودن پدرم میدانستم. در
این میان، بزرگترین دلخوشی ما را هلال احمر رقم میزد. نامه و تصاویری که ما برای
پدر میفرستادیم و نامه و عکس پدر گهگاهی همراه با نامه میآمد.
این
فرزند آزاده دربارهٔ نخستین مواجه با پدر این طور گفت: دوم ابتدایی بودم و اخبار
مبنی بر آزادی اسراء جدیتر از قبل گفته میشد و این طور عنوان شده بود که اسیران
در چند مرحله آزاد میشوند. خانهٔ مادر پدرم که اغلب به دیدار ایشان میرفتیم در
ابتدای شهر بود یعنی آزادگان به محض ورود از جلوی منزل مادربزرگم رد میشدند. پدرم
بعدها گفت که فقط کوچه را به یاد داشت و پس از هشت سال شکل خانه را هم از یاد برده
بود.
این
فرزند آزاده در ادامه تصریح کرد: چون ما از طرف هیچ ارگان و نهادی مطلع نشده بودیم
گمان داشتیم در دفعات بعد پدرم را میآورند. همهٔ اهل خانه از پنجره خیابان و
استقبال و هیجان مردم را نگاه میکردند. حتی لباسهای مناسب بیرون در آن لحظه به
تن ما نبود. مادرم و عمهام از پشت پنجره به حالت دعا آرزو کردند که ای کاش پدرم
را زودتر بیاورند. سیل جمعیت و مینیبوسهایی که آزادگان در آن بودند را با ذوق
نگاه میکردند. پدرم بعدها تعریف کرد چون آدرس خانه را دقیق به یاد نداشت دست تکان
میدهد و در این حین توسط مادر و عمهام دیده میشود. همه از خودبیخود میشوند و
بدون توجه به هیچ مسئلهای با شوق و فریاد از خانه بیرون میزنند.
وی
ادامه داد: آزادگان عموماً با ظاهری یکسان و سرهای تراشیده و سبیل بودند. وقتی از
خانه بیرون آمدیم به یکباره از زمین کنده شدم. دوست پدرم مرا روی دوشش گذاشت و
دواندوان خود را به کنار مینیبوس رساند و آزادگان مرا از پنجرة مینیبوس مرا به
داخل کشیدند. من شوکه شده بودم. از سر شوق مرا بغل میکردند و میبوسیدند. من هم
در میان آن جمعیت همه را یک شکل میدیدم و قدرت تشخیص پدرم را نداشتم. دوست پدرم
که به زحمت مینیبوس را دنبال میکرد به پدرم اشاره میکند که من پسرش هستم. ناگهان
مردی دوید و مرا بغل کرد. به شکلی متفاوت مرا محکم به خود فشار میداد. احساس کردم
تمام نداشتنها را فراموش کردهام. احساس کردم داراترین آدم هستم. این بوسیدنها و
بغلکردنها فرق داشت. حس عمیق و قشنگی مرا در برگرفت. فهمیدم در آغوش بابا هستم.
وقتی لحظهای پدر مرا از آغوش خود جدا کرد و دو بازویم را در دست داشت تا چهرهام
را ببیند بیسلام و هر حرف دیگری و بی هیچ مقدمهای فقط یک جمله از دهانم بیرون
پرید: بابا برایم دوچرخه میخری؟ با آمدن پدرم دلم قرص شده بود. در آغوش پدر بودم
که به میدان مرکز شهر رسیدیم. پس از استقبال به خانه رفتیم. یک ماه تمام مهمان
داشتیم. کلی گل و شیرینی به خانهمان میآوردند و مادر، پدر و همسر رزمندگان عکسها
به نزد پدرم میآوردند تا آدرس عزیزشان را از پدرم بپرسند. پدرم هم نوید بازگشت
کسانی را که میشناخت میداد. اما خیلیها یا در عملیات شهید شده بودند یا در غربت
اسارت به شهادت رسیده بودند. گاه پدرم خبر شهادت را مستقیماً به همسر شهید نمیداد
و میخواست تا با برادرش صحبت کنند که خبر شهادت را بگوید. من از آغوش پدرم تکان
نمیخوردم که نکند از دستش بدهم. در مدرسه معلمها و مدیر که عموماً هوای ما را
داشتند از احوالم میپرسیدند و من هم با افتخار از پدرداشتن لذت میبردم.
وی
دربارهٔ روزهای سخت زندگی گفت: کمی بعد اثرات اسارت خود را نشان میداد. پدرم با
بقیهٔ مردها فرق داشت. شبیه پدرهای دیگر نبود. آثار شکنجه و فشار اسارت در دست بعثیها
خود را نشان میداد. اعصاب و روانش حالت طبیعی نداشت. صبر و حوصلهاش را از دست
داده بود. پدرم با بقیه فرق میکرد. ناخواسته به هم میریخت و هزاران مشکل پیش میآمد
که از بیان خارج است. پدر در عملیات نارنجک صوتی کنار پایش منفجر میشود و از آن
روز تا کنون سوت آن انفجار را میشنود و حتی امروز از شدت لرزش دست وقتی قاشق غذا
را بالا میآورد چیزی در قاشق باقی نمیماند.
این
فرزند آزاده گفت: ما هنوز با دوران هشت سال دفاع مقدس زندگی میکنیم. پس از آزادی
پدر سالها مستأجر بودیم تا با سختی و کمک اطرافیان منزلی خریدیم.
این
فرزند آزاده دربارهٔ زندگی خودش نیز این چنین گفت: مردم از مشکلات ما خبر ندارند. همین
طور میگویند بردند و خوردند. در صورتی که تاکنون بنیاد شهید هیچ اقدامی انجام
نداده که من یا خانوادهام به چشم ببینیم. من به عنوان تعمیرکار اتومبیل در مغازهای
کار میکنم و تاکنون از هیچ امتیازی استفاده نکردم. یک بار برای ثبتنام پسرم در
مدرسه بنیاد شهید نامهای داد که او را در مناطق بهتری از شهر به مدرسه ببرم. به
همین دلیل، مسئولان مدرسه با هزاران بهانه مانع از ثبتنام میشدند. اکنون من و
خانوادهام ترجیح میدهیم که در جایی عنوان نکنیم که از خانوادة ایثارگران هستیم.
نمیدانم چه تبلیغاتی در جامعه حاکم شده است که امروز سایة سنگین نگاه مردم از
تحمل ما خارج شده است. خانوادهام در راه امام و انقلاب و کشور عزیزمان این مصیبتها
را دیدهایم و فقط امیدواریم خدا قبول کند.