خیلی دلمان میخواست بدانیم چه بلایی سر رحیم آمده. هیچ فکرش را نمیکردم که روزی برسد که از ته دل آرزوی زنده ماندن این آدم را بکنم. با مردن رحیم مطمئن بودم عراقیها به راحتی دخل ده، بیست نفر از بچههایمان را در میآوردند. بعد هم خیلی راحت به صلیبیها میگویند که این ده، بیست نفر ریختند سر سرباز ما و او را ناکار کردند.
فصل هجدهم: دردسرهای یک اتفاق
دو ماه از ماجرایی
که برای حبیب پیش آمده بود میگذشت. خدا را شکر در این مدت قدری رو به راه شده بود.
زخمهایش هم رو به بهبود بود. در این چند وقت بیخودی و بیجهت ممنوعات عراقیها روز
به روز بیشتر شده بود. همین طوری هم از همه نظر کلی در سختی بودیم، دیگر این سختگیریها
در ساعتآزادباش و رفتو آمدهایمان معنا نداشت. همه با هم تصمیم گرفتیم هر طوری شده
اعتراضمان را به گوش عراقیها برسانیم. قرار گذاشتیم از این به بعد سراغ هیچ ورزشی
نرویم. عراقیها به کارهای این چنینی میگفتند «غلیان». منظورشان همان شورش خودمان بود. بالاخره از ترس غلیان
هم که شده بود، مجبور میشدند پای حرفمان بنشینند.
تا قبل از این
تصمیم خیلی موقعها وقت بازی کردن، توپ ما و قاطع سهایها میافتاد در محوطه همدیگر. این جور وقتها بدون
اینکه استرس داشته باشیم الان توپ لای سیمخاردار میافتد با یک شوت جانانه توپ را
پرت میکردیم در آن قاطع. یکی از همین روزها، نزدیک ظهر، توپ بچههای قاطع سه افتاد در محوطهمان. برعکس همیشه، هیچکس برای شوت کردن
توپ جلو نرفت. دلم برای یک شوت حسابی و تمیز و بدون استرس غنج میرفت اما باید پای
قراری که گذاشته بودیم میایستادم. رحیم جلوی بیمارستان روی صندلی نشسته بود و زیر چشمی ما را میپایید.
میخواست ببینید چه کار میکنیم. بیتفاوت در محوطه قدم میزدیم که یک دفعه دیدم یکی
از بچهها به نام علی دروگری که آذریزبان و از بچههای خیبر بود و بیست و یکی، دو سال
بیشتر نداشت، رفت سمت توپ و باحرص افتاد رویش. توی دستش چیزی بود. خوب که نگاه کردم
دیدم دارد با تیغ توپ را تکه تکه میکند. تا بخواهم بفهمم منظورش از این کار چیست دیدم
رحیم ایستاد و از همان جا داد زد: «شِتسُوی قشمار؟! تعال!»
علی تا دید رحیم دارد صدایش میکند با همان حالت عصبی پا تند کرد طرف رحیم.
به رحیم که رسید ناغافل دستش را بالا برد و همان تیغی را که در دستش بود کشید به گردن
رحیم! صدای ناله رحیم در محوطه پیچید. خون از لای انگشتهایش که قسمت چپ گردنش را چسبیده
بود، سرازیر شد و به یک چشم به هم زدن تمام یقه و سرشانهاش را خیس کرد. رحیم محکم
انگشتهایش را روی بریدگی گلویش فشار میداد و یک نفس در سوتش میدمید. رنگ صورتش مثل
گچ شده بود. صدای سوت ممتدش سربازها را کشاند وسط محوطه.
هیچکس نمیدانست
چرا علی چنین کاری کرد؟ هر اسیری که حداقل یک ماه در اردوگاه بود، متوجه جنون و خشونت
عراقیها سر مسائل هیچ و پوچ میشد، علی که دیگر از اسرای خیبر بود و حداقل سه سال
از حضورش در اردوگاه میگذشت. اخلاق عراقیها دیگر بعد از این همه مدت حسابی دستش آمده
بود. واقعاً از او بعید بود که بخواهد دست به چنین کاری بزند. حالا به هر دلیلی که
شده.
در شلوغی محوطه
علی همراه بچهها رفت به آسایشگاهش. او در آسایشگاه هشت و طبقه بالا بود. در آسایشگاه
هیچکس حرف نمیزد. همه کُپ کرده بودیم. نمیدانستیم چه بلایی قرار است سر ما و علی
بیاورند؛ تا امروز که بهانة خاصی دستشان نداده بودیم، اینقدر راحت، شب و نصفه شب
به جانمان میافتادند و ناقصمان میکردند، دیگر خدا به داد حالا برسد که آب در لانهشان
ریخته بودیم.
پشت پنجره ایستاده
بودم و با استرس بیرون را نگاه میکردم. صدای تپش قلبم را میشنیدم. صدا از هیچکس
درنمیآمد. فضای آسایشگاه تلخ و پر از دلهره بود. یکی، دوتا از سربازها که از قیافههای
ناآشنایشان فهمیدم مال اردوگاه ما نیستند موقع بالا رفتن از پله قاطع از دیدنم عصبانی شدند و صوندهشان را کشیدند به نرده و عربده
کشیدند.
در دست سربازهایی
که دوان دوان از در اردوگاه تو میآمدند و میرفتند بالا، همه چیز بود. کابل، صونده،
باتوم، کابل فشار قوی و... یکسره هم فریاد میزدند که: «پدرشونو دربیارید، گردنشونو
خرد کنید، نذارید این کثافتها نفس بکشن!»
به محض رسیدن
سربازها به طبقه دوم، صدای ناله و فریاد بچههای آسایشگاه هشت، قاطع را برداشت. هر چه داد و فریاد بچهها بالا میرفت، صدای
گرومپ گرومپ ضربههای سربازها هم بالاتر میرفت. انگار داشتند جای کابل و باتوم پتک
میکوبیدند روی سقف. هر چه صداها و نالههای بچهها بیشتر میشد، استرس ما هم زیادتر
میشد. از آن قیافههای عصبانی و جنون آمیزی که دیده بودیم معلوم بود که به قصد کشتن
بچهها آمدهاند. نیم ساعت بعد دیگر صدای بچهها درنمیآمد. مثل روز برایمان روشن بود
که بالا چه اتفاقی افتاده. حتماً بچهها بینا و بیرمق افتاده بودند کف زمین و تکان
نمیخوردند. چند لحظه بعد از سکوت مرگباری که همه جا را فراگرفته بود، چندتا از سربازها
که یک ریز فحش میدادند، از پلهها پایین آمدند. همراه صدای پای سربازها صدای تقتق
ناآشنایی هم میآمد. چهارتا سرباز دست و پای علی را که بیحال و بیرمق و خونی چشمهایش
را بسته بود، گرفته و او را به محوطه میبردند. از تاب خوردن سر علی در هوا فهمیدم
صدای تقتق، صدای برخورد پسسر علی به پلهها بوده. اعصابم به هم ریخته بود. معلوم
نبود بنده خدا را چطور زدهاند که اینطوری بیحال شده.
او را در راهرو،
جایی بین آسایشگاه ما و آسایشگاه سه انداختند. چشمهایم روی سینهاش قفل شده بود. میخواستم
ببینم نفس میکشد یا نه؟ هر چه نگاه میکردم چیزی نمیدیدم. یا من از این فاصله چیزی
نمیدیدم یا علی راستی راستی نفس نمیکشید. از بیرون اردوگاه هنوز داشت سرباز میآمد
تو. چند دقیقه بعد بیست، سی سرباز با لوله آب و نبشی به طرف قاطعمان میدویدند! چشمم
به نبشیها که افتاد مو به تنم راست شد. یک لحظه یاد اولین محرم عنبر افتادم. همان شبی که با نوای مهدی یا مهدی خواهرها
دم گرفتیم و دور از چشم محمودی اردوگاه را گذاشتیم روی سرمان. همان شب که سربازها افتادند
به جان پیرمردها و مجروحهای قاطع، بچهها برایمان تعریف کردند که طوری با نبشی به جانمان
افتادند که خون تن و سرمان میپاشید روی سقف آسایشگاه. سربازها به علی که میرسیدند
اول پنج، ششتا لگد جانانه نثارش میکرد و بعد تف میانداختند توی صورتش و چندتا فحش
رکیک بهش میدادند و میرفتند بالا. آنقدر با حرص با پوتینبه صورت و سینه و شکمش
میزدند که انگار علی، صدام را ترور کرده. میخواستند بهمان درس عبرت بدهند. میخواستند
حالیمان کنند عاقبت کسی که به سمت آنها دستدرازی کند چیزی جز مرگ با ذلت نیست. علی
کوچکترین واکنشی از خودش نشان نمیداد. یک لحظه به اطرافم نگاه کردم. جز من کسی پای
پنجره نایستاده بود. در دلم با علی که دراز به دراز کف قاطع افتاده بود، حرف میزدم.
همهاش میگفتم: «آخر مگر تو این قوم وحشی و از خدا بیخبر را نمیشناختی که همچین
کاری کردی پسر؟! پیش خودت فکر نکردی که با این کار چه عاقبتی در انتظارت است؟ خدا وکیلی
روا بود به خاطر آدمی مثل رحیم، سر جان خودت و بقیه با عراقیها معامله کنی؟!»
خیلی دلمان میخواست بدانیم چه
بلایی سر رحیم آمده. هیچ فکرش را نمیکردم که روزی برسد که از ته دل آرزوی
زنده ماندن این آدم را بکنم. با مردن رحیم مطمئن بودم عراقیها به راحتی دخل ده، بیست
نفر از بچههایمان را در میآوردند. بعد هم خیلی راحت به صلیبیها میگویند که این
ده، بیست نفر ریختند سر سرباز ما و او را ناکار کردند. هر چند دقیقه یک بار صدای آه
و نالة بچهها از یک آسایشگاه بلند میشد. بین کتککاری بچهها، یک دفعه میدیدی دو،
سهتا از سربازها از پله پایین آمدند و رفتند سراغ علی. بعد هیکلهای درشتشان را
میانداختند روی گردن و سینة او و خودشان را بالا و پایین میکردند. کارهایشان عادی
نبود. آنقدر خون جلوی چشمهایشان را گرفته بود که احساس میکردم اصلاً نمیفهمند دارند
چه کار میکنند. حرصشان که کمی خالی میشد دوباره برمیگشتند بالا سراغ بچهها. فاصلهام
با علی شش، هفت متری میشد اما وقتی سربازها میرفتند روی سینهاش، احساس میکردم صدای
خردشدن دندههایش در سرم میپیچد. دلم خیلی برایش میسوخت. بیصدا و مظلوم افتاده بود
کف راهرو و کوچکترین تحرکی نداشت. تا آن موقع ساکت بودم اما حالا که مطمئن شده بودم
علی برای همیشه از پیشمان رفته؛ رو کردم سمت بچهها و گفتم: «بچهها، علی رو کشتن!
باورتون میشه؟ زیر دست و پاشون له شد. دیگه محاله نفسش در بیاد.»
تک و توک صدای بچهها درآمد:
ـ «خب آخه کدوم آدم عاقلی همچین
کاری میکنه؟»
ـ «واقعاً چطوری به خودش اجازه داد
به جای همه تصمیم بگیره و بقیه رو بندازه تو هچل؟»
حق داشتند. علی کاری کرده بود که
زبانمان جلوی عراقیها کوتاه شده بود. دستمان خالی بود. کار علی هیچ توجیهی نداشت.
خدا میدانست حالا باید چطوری تاوان پس بدهیم. با اینکه میدانستم اگر عراقیها پای
پنجره مرا ببینند تکه بزرگم گوشم است اما دلم میخواست ببینم با تن بیجانش چه کار
میکنند. یواشکی نگاهی به بیرون انداختم. دیدم دو سرباز دستهای علی را گرفتند و او
را به طرف راه پله روی زمین کشیدند. میخواستند او را ببرند بالا. معلوم نبود دیگر
از جنازهاش چه میخواهند. لابد میخواستند جلوی هم آسایشگاهیهایش دوباره روی سر و
سینهاش بروند. توی فکر بودم که یک دفعه دیدم چیزی از آسمان پرت شد پایین و گروپی صدا
داد. اولش نفهمیدم چه شده اما وقتی متوجه شدم عراقیها کسی را از آن بالا انداختهاند
پایین انگار برق سهفاز بهم وصل کردند. یک دفعه سرجایم خشکم زد. جرأت نمیکردم به صورت
بدنی که عراقیها از بالکن طبقه دوم پرت کرده بودند پایین نگاه کنم. یکی، دوتا از بچهها
که متوجه ماجرا شدند پریدند پای پنجره. یکیشان گفت: «نامردا علی رو پرت کردن پایین.»
وقتی فهمیدم علی را پرت کردهاند پایین، کمی خیالم راحت شد. آخر با آن بلاهایی که سر
آن بندة خدا آورده بودند، شهادتش برایمان قطعی شده بود. فقط این وسط نگران بچهها
بودم. یک لحظه فکر کردم سربازها از زور عصبانیت دارند بچهها را میاندازند پایین.
سربازها گونیهای شکر آسایشگاهها را که بچهها با هم پول میگذاشتند روی هم و هر چند
وقت یک بار یکی از آنها را میخریدند، جمع کردند و از آن بالا یکییکی میانداختند
روی جنازه علی. با اینکه پنجرهها باز بود اما سینهام سنگین شده بود. انگار نفس کم
آورده بودم. چهار، پنجتا از بچهها گوشة آسایشگاه پتو انداخته بودند روی شانههایشان
و داشتند پلیورهای زمستانیاش را میپوشیدند. میخواستند اینطوری پوست کلفت کنند تا
بیشتر زیر ضربههای بیرحم سربازها دوام بیاورند. واقعاً این دفعه، معرکه بوی خون
میداد. یک ساعتی میشد که علی دراز به دراز افتاده بود زیر آفتاب. با همین حال و اوضاع
یکی از سربازها یک پتو هم آورد و انداخت رویش. صدایم را رو به بچهها کمی بلند کردم
و گفتم: «توی ضلّ آفتاب یه پتو هم آوردن انداختن روش!»
جعفر یکی از بچههای بندر دیّر بود. بچة سادهای که همهاش در
عالم خودش بود. وقتی هم که میآمد در جمع و میخواست چیزی بگوید همهاش از خاطرات ماهیگیریهایش
در بندر میگفت. تا گفتم عراقیها توی ضلّ آفتاب یک پتو هم انداختند روی علی، سرش را
بالا آورد و گفت: «آخِی! خب، لابد میخواستن زیر آفتاب اذیت نشه!»
تا جعفر این حرف را زد، من و چندتا از بچهها پقی زدیم زیر خنده.
با اینکه خندیدن در آن شرایط خیلی نوبر بود اما من یکی که هر کار کردم نتوانستم جلوی
خندهام را بگیرم. یکی از بچهها هم در آمد و گفت: «جعفر! آخه پس خدا کی میخواد تو
رو شفا بده پسر؟!»
از حرف جعفر بچهها توانستند نفسی بزنند. با این حال کرمعلی برّاق شد
سمتم و گفت: «حالا تو بگیر بشین! تو این هاگیر واگیر نمیخواد وایسی گزارش بدی، ببیننت
پوستتو میکنن! نمیبینی چقدر وحشی شدن؟» صدای زمزمه بعضی از بچهها به گوشم خورد.
داشتند برای علی فاتحه میخواندند. تا به حال به خاطر شکنجه شهیدی نداده بودیم. این
اولین تجربه تلخمان بود. داشتم با خودم فکر میکردم که چه شد که الکیالکی یک دفعه
اوضاع اینقدر قمر در عقرب شد که یک دفعه متوجه شدم سربازها ریختند در آسایشگاه بغلی.
ظاهراً کار بچههای بالا تمام شده بود و نوبت ما بود. در همین حین چند سرباز آمدند
و پتو را از روی علی برداشتند و پهن کردند کنارش و جنازة علی را با پا هل دادند روی
پتو و او را بردند داخل راهرو. هر چه گردن کشیدم نتوانستم او را ببینم. او را جایی
برده بودند که از تیررس نگاهم دور بود. دویدم و از توی کولهام آینهام را در آوردم
و آمدم پای پنجره. وقتی مطمئن شدم فعلاً سربازی آن اطراف نیست آینه را از پنجره گرفتم
بیرون تا اینطوری بتوانم تا ته راهرو را ببینم. سربازها علی را پیچیده بودند لای پتو
و کنار در بیمارستان گذاشته بودند. دلم برای غریبی علی میسوخت. برای جوانی از دست
رفتهاش. جز خدا چه کسی میدانست در این یکی، دو ساعت چه به او گذشته؟
حس میکردم صدای ضربان قلب بچهها
را میشنوم. انگار قلبهایمان جای سینه، داشت زیر پوست تنمان میتپید. یک جورهایی
همه از جان سالم به در بردن از این معرکه دست شسته بودیم. از دست و پا شکستن گرفته
تا قربانی شدن چند نفر، انتظار همه چیز را داشتیم. صدای نالة بچههای آسایشگاه بغل
مثل آوار روی سرمان خراب میشد. نمیدانستم سربازها چطور از این همه عربدهکشی و ناسزا
گفتن خسته نشدهاند. یکی از بچهها با صدایی که جای گلو انگار از ته چاه درمیآمد گفت:
«ببین پسره چطوری الکیالکی هم خودشو به کشتن داد، هم ما رو بیچاره کرد!» چند دقیقه
بعد وقتی دیگر صدایی از آسایشگاه بغل درنیامد، در آسایشگاهمان باز شد. قبل از باز
شدن در، بعضی از سربازها آنقدر بیتاب کتک زدن بودند که چند لگد نثار در کردند.
میخواستند از همان پشت در قبضه روحمان کنند.
علی ابدال که ارشد بود، برپا داد. هنوز چندتا از بچهها درست و حسابی
از جایشان بلند نشده بودند که سهتا از پانزده سرباز قلچماقی که آمده بودند داخل آسایشگاه،
حمله کردند سمت علی و طوری با عجله او را از آسایشگاه بیرون بردند که یک لحظه احساس
کردم تن علی مثل روح از لای نردههای آهنی در بیرون رفت نه از چهارچوب! همه میدانستیم
که هر بلایی که قرار است سر ما بیاید، ده برابرش نصیب ارشد میشود. در اینطور موقعیتها
عراقیها میگفتند تقصیر ارشدها است که نتوانستهاند خوب نُطُق بچهها را بکشند و
کنترلشان کنند. هر وقت هم که ارشد را برای تنبیه بیرون میبردند میبایست سریع خودمان
از بین بچهها یک نفر را به عنوان ارشد انتخاب کنیم اما این دفعه اوضاع فرق میکرد
و فرصت هیچ کاری نبود.
قحطان سرباز میانسالی بود که موهای شقیقهاش را در ارتش عراق سفید کرده بود. آدم قد بلند و هیکلیای که صورتش همیشة خدا
عین لبو سرخ بود. ابروهای پیوسته و مشکی و سبیلهای پرپشتش از او قیافهای ساخته بود
که حتی با یک بار دیدن از خاطر آدم نمیرفت. از قبل او را میشناختم اما از دیدنش در
بینالقفصین خیلی تعجب کردم. او سرباز اردوگاه رمادی و آدم سادهلوحی بود. فکر نمیکردم
حتی سواد خواندن و نوشتن هم داشته باشد. آدم کودنی نشان میداد. در آشپزخانه کار میکرد
و خبری از مسائل اردوگاه نداشت. خیلی وقتها پیش آمده بود که وقت غذا گرفتن میدیدم
سربازها دورهاش کردهاند، دارند برایش خالی میبندند و سرش را شیره میمالند تا قحطان
بهشان رو بدهد و بگذارد آنها به خوراکیهای آشپزخانه پاتک بزنند. امروز تعداد سربازهایی
که ریخته بودند در اردوگاه آنقدر زیاد بود که دیگر برایشان فرق نمیکرد این سرباز،
مسئول آشپزخانه است یا مقر! قحطان که به خاطر کار کردن در آشپزخانه و سر و کار داشتن
با بچهها دست و پا شکسته فارسی بلد بود سینهاش را باد کرد و دستهایش را با فاصله
از بدنش نگه داشت و با صدای بلند گفت: «بنشینید!»
نشستیم. میخواست آمار بگیرد. گفت:
«سرها بالا!» با تعجب سرهایمان را بالا گرفتیم. همیشه موقع آمار سربازها دستور میدادند
که سرها پایین اما این بار قحطان برعکس گفته بود. با چشمهایش شروع کرد به وارسی قیافهها.
من اواسط صف آمار نشسته بودم. قطحان با دقت به صورت تکتک بچهها نگاه میکرد. به من
که رسید یک دفعه گفت: «ها مهدی،تعال...» بین بچهها از من آشناتر پیدا نکرده بود.
یاد روزهای اولی افتادم که موقع غذا گرفتن مرا در آشپرخانه می دید. از قد و قواره کوچکم
آنقدر تعجب میکرد که وقتی قصعه به دست بهش میرسیدم چند ثانیه زل میزد بهم. نمیدانستم
برای چه مرا صدا کرده. از جایم بلند شدم و با تعجب گفتم: «من؟»
با دستش اشاره به سمت راست خودش
کرد و در حالی که جای همیشگی ایستادن ارشدها را نشانم میداد گفت: «ها... تعال. انت
ارشد!» یک لحظه فکر کردم آنقدر در این یکی، دو ساعت فشار و استرس تحمل کردهام که
گوشهایم دارد اشتباهی میشنود، مگر میشد؟ بین آن همه اسیر که از من بزرگتر بودند،
قحطان صاف دست بگذارد روی من و بخواهد در غیاب ابدال ارشد باشم؟!
سربازها داشتند کابلهای فشار قوی
را که کلفتیشان اندازه یک دسته کلنگ بود توی دستهای باند پیچیشدهشان جاسازی میکردند.
باند دست خیلیهایشان خونی شده بود. لامذهبها به خودشان هم رحم نکرده بودند. آنقدر
زده بودند که کف دستشان خون آمده بود. چند لحظه بعد با اشارة قحطان ریختند روی سر و کلة بچهها. به یک چشم به هم زدن صف آمار
از هم پُکید. دو دستی کابلها را بالا میبردند و روی کمر بچهها میکوبیدند. طوری
که انگار میخواهند با کلنگ جایی از زمین را بکنند. همین که کابل با یک صدای ناجور
به کمر بچهها میخورد، سیاهی چشمها، جایش را با سفیدی عوض میکرد. بعد تمام صورت
مثل انار سرخ و لبها کبود میشد، طوری که انگار نفس در سینههایشان گره خورده و بالا
نمیآید. بچهها مثل یک فیلم آهسته، آرام عین مار دور خودشان میپیچیدند و صداهای عجیبی
از خودشان درمیآوردند که نه شبیه ناله بود نه فریاد. با شنیدن این صداها و دیدن پرپر
زدن عزیزترین کسانم، بدنم از داخل شروع کرد به لرزیدن. حس میکردم تمام رگهایم دارند
از هم متلاشی میشوند. رمق از زانوهایم گرفته شده بود. پاهایم ضعف میرفت. دلم میخواست
ولو شوم روی زمین. یاد جبهه افتاده بودم. یاد وقتی که صدای خمپاره میآمد و بچههایی
که کلاه نداشتند دستهایشان را میگذاشتند روی سرشان که اگر ترکشی آمد جای سر به دستها
بخورد. حالا هم بچههایی که ذرهای رمق در جانشان مانده بود، دستهایشان را روی سرشان
گذاشته بودند تا بلکه بتوانند از وارد شدن لطمههای اساسی به کاسه سرشان جلوگیری کنند.
سربازها با اینکه به نفس نفس افتاده
بودند اما باز دلشان نمیآمد بیخیال بچهها شوند. با دست میزدند و با پا هل میدادند.
پوتینهایشان را حواله پهلو و شکم بچههایی که کف زمین افتاده بودند میکردند. صحنه
عجیبی بود. در تمام این سالها این اولین باری بود که گوشهای ایستاده بودم و کتک خوردن
رفقایم را تماشا میکردم. واقعاً تا آن لحظه حتی تصورش را نمیکردم که زجر و درد تماشاچی
بودن خیلی بیشتر از کتک خوردن است. انگار تمام ضربههای کابل و باتوم سربازها به
جان خودم مینشست. قحطان با این کارش خواسته بود لطفی بهم کرده باشد و جانم را از
مهلکه نجات بدهد اما دیگر نمیدانست که اینطوری زودتر از پا میافتم.
گردباد افتاده بود در باغمان. برادرهایم
پشت سر هم پرپر میشدند و روی زمین میافتادند. صحنه لگدمال شدن گلبرگ تنشان زیر
پوتین عراقیها آتش به جانم میزد. در این سالها آنقدر با آنها مأنوس شده بودم که
با ندیدنشان خیلی بیشتر از خانوادهام دلتنگشان میشدم. گلویم تیر میکشید. با بدبختی
آب گلویم را قورت میدادم. وقتی چشمم به شلوارهای خیس بچهها میافتاد، حس میکردم
چیزی ته دلم میشکند و صدا میکند. لبهایم شروع کرد به لرزیدن. یعنی واقعاً بچهها
را دوباره سرحال میبینم؟! پوستهای زخمی و خونمرده صورت و بدن بچهها گواهی میداد
که کابل فشار قوی از فولاد محکمتر عمل میکند. برای روزهای تیمارداری بچهها با آن
امکانات «من درآوردی»مان غصهام گرفت.
همه روی زمین افتاده بودند. با
اینکه دیگر کسی تکان نمیخورد اما سربازها مثل افعی دور کسی که کوچکترین صدایی از
او در میآمد چنبره میزدند و چند نفری او را میزدند تا به قول خودشان خفه شود. انگار
بهشان اجازه داده بودند که تا سرحد مرگ بچهها را بزنند. راه افتاده بودند بین بچهها
و با نوک پوتین تن مجروحشان را این طرف و آن طرف میکردند که ببینند کسی از خودش واکنشی
نشان میدهد یا نه؟ درست مثل وقتی که در منطقه برای تیرخلاص زدن لابهلای شهدا میگشتند
و آنها را این طرف و آن طرف میکردند تا مطمئن شوند کسی زنده مانده یا نه حالا هم
اگر کسی کوچکترین واکنشی از خودش نشان میداد با لگد میکوبیدند توی صورتش تا دهانش
را ببندد. این اولین باری بود که عراقیها در کتک زدن بچهها اینطور بیپروا بودند.
دیگر مطمئن شده بودم که بلایی سر رحیم آمده که همقطارهایش دارند با ما اینگونه رفتار میکنند.
وقتی حسابی خیالشان راحت شد که جز نفس کشیدن کاری از بچهها برنمیآید، سلانهسلانه
از آسایشگاه رفتند بیرون. دوتا از سربازها که هیکلشان دو برابر من بود موقع بیرون
رفتن آمدند جلویم. یکیشان به طعنه گفت: «ها! انت ارشد؟!» بعد دستش را بالا برد و محکم
کوبید توی صورتم. چسبیدم به سینه دیوار. یکی، دو قدم برداشت سمتم و شروع کرد به سیلی
زدن. رفیقش که دید اوضاع اینطور است بیکار نماند و او هم شروع کرد به مشت و لگد زدن.
از اینکه بالاخره من هم بینصیب نماندهام، خوشحال بودم. قحطان که داشت از آسایشگاه بیرون میرفت از صدای سیلی و لگد سربازها
برگشت سمتم و صدایش را بلند کرد و گفت: «خلی ولیه، لیش تضربوه؟!»
سربازها دست از سرم برداشتند و شاکی
از آسایشگاه رفتند بیرون. دستی به سر و صورتم کشیدم تا حالم جا بیاید. باید میرفتم
سراغ بچهها اما چطوری؟ انگار به پاهایم وزنة یک تنی وصل کرده بودند. پاهایم در زمین
فرورفته بود. نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. با مکافات به سمت بچهها قدم برداشتم.
بعضی جاها دو، سه نفر بیحال و بیجان افتاده بودند روی هم. روی پهلوها و شکم خیلی
از بچهها به خاطر پوست نازکی که داشت، تاولهای بزرگی به قطر سه، چهار سانتیمتر به
وجود آمده بود که داخلش پر از خونابه بود. بعضی از این تاولها که سوغاتی صوندهها
بودند، ترکیده و خونابهاش لباس بچهها را تر کرده بود. روی در و دیوار آسایشگاه لکههای
خون پاشیده شده بود. ناخن دست و پای خیلیها قلفتی کنده شده بود. بچههایی که زیر پیراهنهایشان
پولیور بود اوضاع بهتری نسبت به بقیه داشتند و توانستند کمکم از جایشان بلند شوند
و بیایند کمکم تا برویم سراغ بقیه.
صدای قدمهای سربازها که پلهها
را دوتا یکی میکردند و چند دقیقة بعد ناله خفیف بچهها، نشان میداد که سربازها دوباره
رفتهاند سراغ بچههای آسایشگاههای بالا. انگار باورشان نمیشد همه آش و لاش شدهاند.
میترسیدند این وسط کسی از زیر دستشان قصر در رفته باشد.
اول بچههای ضعیفتر و آنها که
اوضاعشان از بقیه خرابتر بود را بلند کردم و نشاندم. آرام آرام زیرپوشهایشان را
که واقعاً به پوست تنشان چسبیده بود، درآوردم. دست بهشان میزدم دادشان به هوا میرفت.
به بعضیهایشان آب دادم. خون سر و صورت بعضیها را هم آرام آرام با دستمال نمدار پاک
کردم. دستم به بچهها بود و همة هوش و حواسم بیرون. از یک طرف هنوز دلم پیش علی بود
از طرف دیگر دلشوره بچهها را داشتم. مطمئن بودم اگر سربازها بخواهند دوباره بریزند
داخل آسایشگاه و بچهها را بزنند، حداقل چندتا تلفات داریم. تا حدودی که خیالم از
بچهها راحت شد رفتم پای پنجره تا سر و گوشی آب بدهم که یک دفعه چشمم افتاد به رحیم. دست گذاشته بود روی زخم باندپیچیشدة گردنش و داشت راست
راست در قاطع راه میرفت. با دیدنش آه از نهادم بلند شد! علی سر هیچ و
پوچ جانش را معامله کرده بود. رحیم داشت در قاطع قدم میزد، آن وقت او بیجان و غریب
افتاده بود کف زمین.
به بچهها گفتم: «بچهها، رحیم اومده تو قاطع!»
کسی چیزی نگفت، فقط از گوشه قاطع یکی از بچهها با صدایی گرفته و بغضآلود شروع کرد به قرآن خواندن:
ـ «الرحمن * علّم القرآن* خلق الانسان*
علّمه البیان* الشمس و القمر بحسبان...»
تا صدای قرآن خواندنش جان گرفت، اشک، کاسه چشمهای کابل خورده و بادکردة
بچهها را پر کرد. دلمان برای خودمان میسوخت. یک مشت بچه شیعه وسط پادگانی که اطرافش
تا چشم کار میکرد بیابان بود و بیابان، اسیر چنگال دشمنی شده بود که هیچ بویی از شرف
و انسانیت نبرده بود. با اینکه قلباً هیچکس کار علی را تأیید نمیکرد اما از رفتن
ناگهانیاش دلهایمان سنگین شده بود. قرآن که تمام شد بچهها با همان حال برای علی
فاتحه خواندند.
رفتم برای نماز مغرب و عشا وضو بگیرم.
به صورتم که آب زدم و دست رویش کشیدم، جای سیلی سربازها سوخت. دلم برای بچهها ریش
شد. آنها دیگر چه میکشیدند؟! تا غروب یک ساعت مانده بود. جنازة علی همانطور پتوپیچ
کنار در بیمارستان افتاده بود. به عادت همیشه، وقت آمار عصر بود. در آسایشگاه باز شد
و رحیم و قحطان و چندتا سرباز آمدند تو. رحیم هنوز دستش به گلویش بود.
تا برپا دادم یک دفعه چشمش افتاد به ارشد جدید! با دیدنم مثل آدمی که یک مرتبه قبض
روح شود، سر جایش میخکوب شد. باورش نمیشد کسی مرا ارشد کرده باشد. از اینکه میدید
از آن توفان کابل و صونده جان سالم به در بردهام، خون خونش را میخورد. با عصبانیت
رو کرد به سربازها و گفت: «کدوم آدم احمقی این عوضی رو کرده ارشد؟»
نگاه سربازها چرخید سمت قحطان که بیخبر از همه جا پشت سر رحیم ایستاده بود. یک لحظه رنگ از صورت قحطان پرید. فهمید بدجوری
خراب کرده. رحیم با پرخاش بهش گفت:«تو نمیدونی این اکبر کلوچیه؟! برای چی کردیش ارشد؟
آدم قحط بود؟»
بعد رو کرد سمت من و گفت: «گم شو
برو سر جات کثافت!»
هر دو از هم متنفر بودیم. با
اینکه از هیچ کدام از سربازهای عراقی خیر ندیده بودم اما فضولیها و مارمولکبازیهای
رحیم که تمامی نداشت و مرتب بچهها را میانداخت توی دردسر باعث
شده بود، حتی رغبت نکنم به صورتش نگاه کنم. دل به دل راه داشت. او هم همین قدر حالش
از من به هم میخورد. ده بار مرا کشیده بود کناری و گفته بود فکر نکنی خبر خرابکاریهایت
به ما نرسیده. به خدا اگر از بالا دستور نداشتیم توی پوستت کاه میکردیم و از تو یک
مجسمه میساختیم برای عبرت بقیه.
یکی از سربازها که دید چقدر رحیم عصبانی است آمد جلو و محکم هولم داد توی صف. رحیم به صورت
بچهها نگاه نمیکرد. شاید برای اینکه هنوز درست و حسابی تصمیم نگرفته بود که چه برخوردی
باید با ما داشته باشد. بدون هیچ حرف اضافهای آمارش را گرفت و با بقیه سربازها از
آسایشگاه رفت بیرون. نه از ناهار خبری بود، نه از شام. چند دقیقه بعد از آمار یک آمبولانس
خاکی رنگ ارتشی آمد توی اردوگاه و جنازة علی را برد.
بچهها با بدبختی شب را صبح کردند.
صبح عراقیها در آسایشگاهها را باز نکردند. سطلهای آب خالی و سطلهای ادرار پر شده
بود. حتی اجازه نمیدادند دو نفر بروند بیرون و سطلها را خالی کنند. فقط خودشان آمدند
آمار گرفتند و رفتند. اگر همین طور ادامه میدادیم همه زندگیمان نجس میشد. یکی از
سربازها آمد کنار پنجره و گفت: «مسئولان غذا و نان بیایند بیرون.» چندتا از بچهها
رفتند بیرون. وقتی نان و شوربا را آوردند، در خوردنش تردید داشتیم. با این وضعی که
عراقیها پیش گرفته بودند، معلوم نبود کی بگذارند برویم بیرون. آن وقت اگر صبحانه میخوردیم
و احتیاج به دستشویی پیدا میکردیم چه؟ با این همه چون از دیروز صبح چیزی نخورده بودیم،
صبحانه خوردیم. بعد از صبحانه اجازه دادند سه، چهار نفر برای شستن ظرفها و آوردن آب
بروند بیرون. چندتا از قصعهها را برداشتم و همراه دو نفر دیگر رفتم بیرون. دوتا
از بچهها هم سطلهای ادرار و سطلهای آب را برداشتند و آمدند بیرون.
اردوگاه در سکوت عجیبی فرو رفته
بود. سکوتی که معلوم نبود آرامش قبل از توفان است یا بعدش. برگشتنی، حسن سر راهمان
سبز شد. تا چشمهای ریزش بهمان افتاد خنده تلخی کرد و گفت ظرفهایمان را بگذاریم زمین.
نمیدانستیم منظورش چیست و چکار می خواهد بکند. ظرفهایمان را که زمین گذاشتیم حسن
گفت پشت دستهایتان را بیاورید جلو. دستمان را جلویش دراز کردیم. با صونده شروع کرد
به زدن پشت دستهای خیسمان. همه وجودم میسوخت. نامرد ولکن هم نبود. کافی بود ببینید
موقع صونده زدن ناخودآگاه قدری دستمان را میکشیم عقب. آن وقت آنقدر میزد که از
کارمان پشیمان شویم. دستهایمان که بعد از ظرف شستن هنوز خیس بود زیر ضربههای صونده
سرخ شده بود. خوب که حرصش خالی شد گفت یالا بروید.
حسن آدم لااُبالی و الکیخوشی بود
و صدای کرکر خندهاش همیشه بلند بود. هر وقت سربازها دور کسی جمع میشدند و میگفتند
و میخندیدند میفهمیدیم که باز حسن معرکه گرفته. به تَرَک دیوار هم میخندید. هر وقت
که از مرخصی برمیگشت کلی حرف داشت. چند بار جلوی قاسم قیم که مسئول قاطع بود را گرفته و برایش حرف زده بود. قاسم میگفت حسن آمده
پیشش و بهش گفته چرا شما مثل قاطع سهایها تلویزیون نمیگیرید؟ میگفت یکسره هم میگفته: «تلفزیون، جدا حلو!
اغانی حلو!» قاسم هم گفته بوده اتفاقاً ما تلویزیون را به خاطر همین چیزها نمیخواهیم.
حسن که از حرف قاسم قانع نمیشود میگوید: «لااکراه فیالدین! هرکس مسئول کار خودش
است. وقتی کسی مرد، او را توی قبر کس دیگری نمیگذارند. او خودش باید جواب بدهد. دیگر
این چیزها که به کسی ربطی ندارد. من هم تلویزیون میبینم، هم دیسکو میروم، خدا میبخشد،
الله کریم، الله کریم!» چند بار هم وسط حرفهایش گفته بود: «ما میدانیم که خمینی حق
و عالم الدین است اما مجبوریم جلویش بایستیم که به عراق نیاید. اگر بیاید عراق بساط شراب و رقص و کابارهمان را
جمع میکند!» قاسم هم بهش گفته بود: «این چیزها حکم خداست. امام(ره) که این چیزها را از طرف خودش نگفته.
همه اینها توی قرآن اومده. ما هم چون مسلمونیم باید بهش عمل کنیم.»
برگشتیم آسایشگاه. نزدیک ظهر ارشدها
را برگرداندند آسایشگاههایشان. دیشب آنها را در اتاقهای انتهای راهرو نگه داشته
بودند و هر بلایی که دلشان خواسته بود، سرشان آورده بودند. همه دور ابدال را گرفته بودیم. بهش دست که میزدیم دادش به هوا میرفت.
آنقدر اذیتش کرده بودند که راضی بود همانطور بیرمق گوشه آسایشگاه بیفتد اما کسی
بهش دست نزند و کاری با او نداشته باشد. پیراهنش پر بود از لکههای خون و خونابه خشکیده.
یک پیراهن درآوردن معمولی کلی طول کشید. بعضی از قسمتهای زیرپوشش مثل باندی که به
زخم میچسبد و خشک میشود به پوست تنش چسبیده بود. پلکهایش هم اندازة یک تخم مرغ باد
کرده و کبود شده بود. بریده بریده برایمان تعریف کرد که سربازها بعد از اینکه حسابی
لت و پارهشان کردند، آنها را در حوضچههای فاضلاب انداختند. میگفت طناب بستند بهمان
و ما را انداختند آن تو. بعد با پوتینهایشان سرهایمان را در آب فرو میکردند. وقتی
هم که بیرون آمدیم دمپاییهایمان را داخل نجاست میزدند و توی دهانمان میکردند.
بعدش هم با دمپایی به صورتمان سیلی میزدند. آنطور که او تعریف میکرد از دیروز
تا حالا از انجام هیچ کثافتکاریای در حقشان کوتاهی نکرده بودند. خیلی نگران عفونت
کردن زخمهایش بودیم.
تا بعدازظهر اجازه ندادند از آسایشگاه
برویم بیرون. خیلی بهمان فشار آمده بود. بعدازظهر درهای آسایشگاه را باز کردند و زیر
باران کابل و صونده گذاشتند برویم بیرون. دویدیم سمت دستشوییها. چند دقیقه بیشتر
از بیرون آمدنمان نمیگذشت که سوت داخلباش زدند. هنوز نصف بیشترمان در صف دستشویی
بودیم. مجبور شدیم برگردیم تو. سربازها دم در آسایشگاهها ایستاده بودند و مشت و لگد
سمت بچهها روانه میکردند. سائر که چند وقتی میشد سر و کلّهاش پیدا نبود، قبل از رفتن
ابتکار جدیدی از خودش به خرج داده بود. ابتکاری که از آن به بعد به شدت مُد شد و پدر
همهمان را درآورد. او بچهها را میکشید کنار و جای سیلی کف دستش را گود میکرد و
میکوبید توی گوش طرف. بعدها که یکی از سربازها این کار را با خودم کرد گوشم چنان سوت
کشید و سنگین شد که تا چند ساعت درست و حسابی چیزی نمیشنیدم. پرده گوش خیلیها این
وسط پاره شد و شنواییشان را برای همیشه از دست دادند.
با ارشد صحبت کردیم و قرار شد بچههایی
که خیلی بهشان فشار آمده تا آزادباش بعدی که اصلاً نمیدانستیم کی است، از یکی از سطلهای
ادرار برای اجابت مزاج استفاده کنند. با اینکه میدانستیم با این کار فضای آسایشگاه
غیرقابل تحمل است اما چارة دیگری نداشتیم. صبح روز بعد، وقتی رحیم و سربازهایش در را باز کردند و آمدند برای آمار، هوای بد
آسایشگاه بدجوری زد توی ذوقشان. رحیم دو، سه قدمی عقب برداشت و خیلی زود آمارش را
گرفت و رفت. نزدیک ساعت ده، دوباره چند دقیقه گذاشتند برویم بیرون. چندتا از بچهها
سطل ادرار و مدفوع را برداشتند و سریع رفتند بیرون. بعضیها هم که احتیاج به حمام داشتند
رفتند حمام و بقیه دویدند سمت دستشویی. در صف دستشویی با بچههای بقیه آسایشگاهها
درباره حال و روز خودمان و زخمیها حرف میزدیم. امیر گفت: «صبح وقتی رحیم برای آمار
آمد بهمان گفت سرها پایین، مثل مورچه. آنقدر گفت که همه به حالت سجده درآمدیم و صورتهایمان
با زمین مماس شد. بعد یک دفعه متوجه شدیم با لگد زد به سطل ادرار و تمام ادرارها را
ریخت کف زمین. تمام هیکلمان نجس شد.»
این دفعه هم هنوز همهمان دستشویی
نرفته بودیم که داخلباش زدند. میدانستیم با کسی شوخی ندارند. دیر میرفتیم، زیر دست
و پایشان لهمان میکردند. روز دوم هم فقط برای ناهار و شام چند نفر را صدا کردند بیرون
و عصر اجازه ندادند برویم بیرون. روز سوم هم به همین ترتیب گذشت. با این فرق که در
این یکی، دو روز سربازها کمی جان گرفتند و دستهای بانداژشدهشان بهتر شد و توانستند
صبح بریزند داخل آسایشگاهها و دوباره بیفتند به جانمان. تن زخمی و کبود و تاول زده
بچهها زیر کابل و صونده و باتوم سربازها مچاله میشد. تمام استخوانهایمان درد میکرد.
روز چهارم حبس در آسایشگاه بود.
عراقیها با دیدن اوضاع غیرقابل تحمل آسایشگاهها و هوای بدی که از چند فرسخی هوش را
از سر آدم میپراند، بالاخره اجازه دادن فقط روزی یک ساعت ـ آن هم صبح ـ برویم بیرون.
یک ساعت وقت زیادی برای دستشویی و حمام رفتن و نظافت آسایشگاه نبود اما همان را هم
غنیمت دیدیم و دست به دست هم دادیم و آب و آبکشی راه انداختیم. عراقیها به مرگ گرفته
بودند که به تب راضی شویم. همین یک ساعت آزادباش برایمان شده بود کیمیا. موقع برگشتن
به آسایشگاه سربازها به هرکس که به تورشان میافتاد میگفتند که دمپاییاش را درآورد
و بدهد دست آنها. بعد با دمپایی شروع میکردند به سیلی زدن. خلاقیتشان در این دو،
سه روز حسابی گل کرده بود. دمپایی پلاستیکی که به صورتمان میخورد احساس میکردیم
کسی دارد با تیغ صورتمان را میبرد. همان روز برای علی ختم گرفتیم. دور هم نشستیم
و برایش قرآن و فاتحه خواندیم و ثوابش را هدیه کردیم به روحش. آخر مراسم،
ابدال روضه امام حسین(ع) خواند و دلهای شکستهمان را میهمان کربلا کرد.
فردا و فرداهای بعد سربازها بچهها
را از آسایشگاه میکشیدند بیرون و آنها را بعد از کتککاری در حوضچه فاضلاب میانداختند.
از سر شکنجه حبیب ـ که تازه زخمهایش داشت خوب میشد اما با این اوضاع دوباره همه جراحتهایش
سر باز کرده بود ـ این کار را یاد گرفته بودند. مثل اینکه خیلی هم خوششان آمده بود.
میدانستند بچههای ما چقدر روی نجس و پاکی حساسند عمداً این کار را میکردند و آنها
را همانطوری خیس راهی آسایشگاه میکردند.
سه، چهار ماه طول کشید تا بعد از
جریان تیغخوردن رحیم اوضاعمان تقریباً به حالت اول برگردد. در این مدت فقط خدا
میداند چه تاوانی پس دادیم. به خاطر حبس در آسایشگاه و کم تحرکی همهمان یبوست گرفتیم. حالا یکی سختتر و یکی
خفیفتر. بعضیها آنقدر از این بابت اذیت شدند که مشکل بواسیر پیدا کردند و با بدبختی
کارشان به جراحی رسید.[4]
با این همه، هم ساعتهای آزادباش صبح و عصرمان نصف شده بود، هم فعالیتهای ورزشیمان
محدودتر شده بود. کافی بود سربازها کسی را گوشه کناری در حال تمرین ورزش رزمی ببینند،
آن موقع دیگر حساب آن بنده خدا با کرام الکاتبین بود. یک جورهایی هرچه در این سالها
رشته بودیم، علیِ خدابیامرز پنبه کرده بود. با کاری که او کرد فصل جدیدی از اسارت ورق
خورده بود. فصلی که با شک و کینه بیش از پیش عراقیها همراه بود.
شش ماه بعد از این ماجرا، از یکی
از صلیبیها شنیدیم که علی دروگری زنده است! داشتیم از تعجب شاخ درمیآوردیم. به نظرمان چنین
چیزی محال بود. اما نیروی صلیب آنقدر با اطمینان دربارة علی و دادگاهی
که در بغداد علیه او و به شکایت رحیم تشکیل شده بود، حرف میزد که هیچ جای تردیدی برای هیچکس
نمیگذاشت!
□□□
چند وقتی میشد که کلاسهای آموزشیمان
را از سر گرفته بودیم. پیشرفت خوبی داشتیم. در کلاسهای اسارت رسم این بود که هرکس
در آموزشهایش موفق بود و میتوانست گلیمش را از آب بکشد، آموزش بچههای جدید را به
عهده میگرفت. در همین ایام، حبیب و نادر مسئولیت آموزش چندتا از هم آسایشگاهیهایم
را که میخواستند نهجالبلاغه بخوانند، به من سپردند. آموزش نهجالبلاغه مثل یادگیریاش شیرین و پرهیجان بود. مثل مربیهای خودم
از خطبهها و حکمتهای کوچکتر شروع کردم و واژه به واژه آن را برای بچهها معنا کردم.
بعد بهشان سفارش میکردم برای جلسه بعد روی درس کار کنند و آمادگی داشته باشند. جلسه
بعد که میشد شروع میکردم به درس پرسیدن و تا مطمئن نمیشدم درس قبل خوب برایشان جا
افتاده درس جدید را شروع نمیکردم. قبل از هر درس حتماً مطالعه میکردم تا آماده باشم.
در کلاس اصلاً متوجه نمیشدم وقت چطور میگذرد. چشم روی هم میگذاشتیم وقت کلاس تمام
شده بود. وقتی پیشرفت بچهها را میدیدم با همه وجود احساس رضایت میکردم.
□□□
یک ساعتی میشد که عراقیها ارشدها
را صدا کرده بودند. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. همینطور منتظر بودیم که دیدیم در
آسایشگاه باز شد و ارشد همراه دوتا سرباز دیگر آمدند داخل. در دستهای
هرسهتاییشان چندتا کارتن بود. وقتی سربازها کارتن را گذاشتند روی زمین و رفتند، جمع
شدیم دور کارتنها. ارشد همانطور که در کارتنها را باز میکرد گفت:«این چیزها به
خواست و پیگیری دولت ایران و با پول آنها توسط نیروهای صلیب سرخ خریداری و برایمان
فرستاده شده!»
داخل کارتنها کلی کاکائو، آبنبات،
سیگار، صابون، مسواک و خمیردندان خارجی بود. ارشد شروع کرد به تقسیمکردن آنها. به
هرکس یک بسته کاکائوی 10×25، یک مشت آبنبات، چهارتا قالب صابون، سهتا مسواک و چهارتا
خمیردندان رسید. باکسهای سیگار را هم چون در آسایشگاه دو، سهتا سیگاری بیشتر نداشتیم، همانطوری دست نخورده نگه
داشتیم.
بستهبندی آب نباتها خیلی قشنگ
و پر زرق و برق بود. روکشهای پلاستیکی رویشان براق و به رنگهای مختلف بود. قالب و
شکل آبنباتها هم شبیه بشکههای مشروب توی فیلم وسترنهای آمریکایی بود. همانهایی
که یک شیر بهشان وصل بود و هرکس که میخواست مشروب بخورد گیلاسش را میگرفت زیر شیر
و آن را پر میکرد. آبنباتها مثل آبنبات قیچیهای دوران کودکی، شفاف بودند. خوردن
چنین چیزی برای ما که سالها از این جور تنقلات به دور بودیم خیلی نوبر بود. به محض
اینکه کاکائوها و آبنباتها و بقیه وسایل را تقسیم کردند، خیلی از بچهها شروع کردند
به خوردن آبنباتها. به هرکس ده، پانزدهتا از آنها رسیده بود.
رفتیم سرکولههایمان. داشتیم وسایلمان
را داخل کولهها میگذاشتیم که دیدیم سر و صدای آنها که آبنباتخورده بودند درآمد.
اکثرشان یک دفعه سر درد و سر گیجه گرفته بودند. معلوم نبود چرا اینطور شدهاند. یکی،
دو نفر گفتند شاید چون بدنهایمان ضعیف است طاقت دوتا شکلات و شیرینی را نداشته. بعضیها
هم گفتند شاید تاریخ مصرف آبنباتها گذشته. آمدیم روی بستهبندی آبنباتها را بخوانیم
که دیدیم بله ... هرکدام از آبنباتها دارای درصد زیادی بیر یا همان مشروب هستند! دلیل سرگیجه بچهها معلوم شد. این
آبنباتها خارجی بودند و ما میبایست قبل از تقسیم و استفادهاش مواد تشکیل دهندهاش
را چک میکردیم. ارشد از جایش بلند شد و به بچهها توضیح داد که داخل آبنباتها مشروب
وجود دارد و هم مصرفش اشکال شرعی دارد، هم برای سلامتیمضر است.
آه از نهاد بچهها بلند شد. بعد
از اینهمه مدت چنین چیزی به دستمان رسیده بود آنوقت مشکل به این بزرگی داشت. بچهها
یکییکی شکلاتهایشان را آورند و ریختند وسط. هنوز تصمیمی راجع بهشان نگرفته بودیم.
بعضیها میگفتند پسشان میدهیم به عراقیها. حالا که استفاده نکردیم، لااقل دور نریزیمشان
اما بیشتر بچهها میگفتند نه باید یک جوری سر به نیستشان کنیم. وقتی خوردنشان اشکال
دارد چه ما چه عراقیها. اینجوری ما باعث معصیت هم میشویم. آخر سر قرار شد فردا
صبح موقع تخلیه سطل ادرار آبنباتها را در فاضلاب بریزیم تا اینطوری چیزی به دست
عراقیها نیفتد. آبنباتها که اینطور تو زرد از آب درآمد، بچهها رفتند سراغ کاکائوها.
میخواستیم ببینیم آیا اینها هم مشکل دارند یا نه. خدا را شکر کاکائوها موردی نداشتند.
این اولین باری بود که در عمرم کاکائو میدیدم. قبل از اسارت هرچه دیده بودم شکلات
و آبنبات بود. طعم کاکائوهای تختهای که از مربعهای یکسانت یکسانت به هم چسبیده
تشکیل شده و در یک زرورق آلومینیومی و بعد در یک غلاف مقوایی سفید پیچیده شده بود،
حرف نداشت. روزهای بعد هر دفعه که بعد از ورزش احساس ضعف میکردیم میرفتیم سرکولههایمان
و یک تکه از کاکائوها را در دهانمان میگذاشتیم و آهسته آهسته آن را میمکیدیم تا
آب شود. هرکداممان تا چند وقت کاکائوهایمان را داشتیم. چندتا از این کاکائوها هم موقع
تقسیم اضافه آمد که قرار شد آنها را نگه داریم و به عنوان جایزه به برندة مسابقههایی
که در برنامههایمان میگذاریم، بدهیم.
دو، سهتا سیگاری آسایشگاه که از دیدن آن همه سیگار خارجی بدون صاحب و مشتری ذوقزده
شده بودند، دور ارشد را گرفتند و از او خواستند که فعلاً چندتا از سیگارها را بهشان
بدهد تا بعد سر فرصت تقسیمشان کند. ارشد هم در یکی از باکسها را باز کرد و به هر
کدامشان چندتا سیگار داد. بچهها رفتند پای پنجره و شروع کردند به سیگار کشیدن. برای
آنها هم که در این مدت سیگارهای به درد نخور بغداد را کشیده بودند، این سیگارهای از آب گذشته، عالم دیگری داشت.
با این همه پنج، شش دقیقه بعد از پکزدن به آنها، متوجه شدند که سرشان سنگین شده و
سرگیجه گرفتهاند. وقتی نشستند پای پنجره و گفتند که حالشان بد شده، ارشد گفت من موقع
باز کردن در باکس سیگار متوجه بوی مشکوکی شدم اما فکر نمیکردم که سیگارها هم مثل آبنباتها
مورد داشته باشد.
اینطور که معلوم شده بود، سیگاریها
میبایست با آن همه سیگار خداحافظی کنند. بندگان خدا خیلی حالشان گرفته شد. ما فقط
از آبنباتها محروم شده بودیم، اما آنها دوتا چیز را از دست داده بودند که دومی چند
برابر اولی برایشان مهم بود. چون تعداد سیگاریهای آسایشگاه کم بود، آن همه سیگار برای
چندین ماهشان بس بود اما چه فایده؟ قرار شد سیگارها را هم سر به نیست کنند. میدانستیم
اگر به زودی برایشان کاری نکنیم در اولین تفتیش، سربازها یک دانه از آن را هم باقی
نمیگذارند. برای همین ارشد از چندتا از بچهها خواست که با حوصله بستههای سیگار
را از باکسهایشان دربیاورد و یکییکی زرورق دور سیگارها و پاکتهایشان را باز کنند
و آنها را روی هم تا کنند، بعد سیگارها را مچاله کنند و بریزند داخل سطل ادرار. با
اینکه بچههای سیگاری از دیدن مچاله شدن این همه سیگار خیلی حالشان گرفته شد اما خدا
را شکر هم آنها هم بچههای آسایشگاه که بدون چون و چرا و نق زدن آبنباتهایشان را
ریختند دور، آن قدر با ایمان و خداترس بودند که جای هیچ نگرانیای نبود. کافی بود
یکی از این بچهها بگوید آقاجان من میخواهم سهم خودم را خودم بریزم دور یا اینکه اصلاً
شما چکار دارید هرکس خودش میداند با سهمش چه کار کند، آن وقت بود که در آسایشگاه
اختلاف میافتاد.
بوی خوش صابونهایی که برایمان آورده
بودند، همه را مست کرده بود؛ صابونهایی که قالبهایشان بیضی و به رنگ شیری، زیتونی،
صورتی و آبی بود. بین صابونها یک مدل صابون بود که به شکل لاکپشت بود. رنگش هم سبز
زیتونی بود و بویش از همه بیشتر بود. موقع تقسیم کردن، بعضیها شانسی یکی از این صابونها
گیرشان میآمد. با آمدن این صابونها اصلاً یک جورهایی انگار حال و هوای اسارت عوض
شده بود. برای ما که جز یک قالب صابون ارتشی که به خاطر فرمول ساختش نه درست و حسابی
کف میکرد تا بدنمان را تمیز کند، نه بوی خوبی داشت، این صابونها خیلی غنیمت بود.
تازه صابونهای ارتشی آنقدر زود آب میشد که مجبور بودیم با نخ و با دقت آن را به
چند تکه تقسیم کنیم و هر دفعه یک تکه از آن را استفاده کنیم. جوری صابونهایمان را
میبردیم و جیرهبندی میکردیم که انگار داریم شمش طلا میبریم!
صابونهایمان را هر جا که میگذاشتیم،
آنجا خوشبو میشد. آنها را بین لباسها در کوله و مخصوصاً لای جانمازهایمان گذاشتیم.
در حمام دیگر کسی دلش نمیخواست زود بیاید بیرون. حیفمان میآمد با صابونهای جدید
تنمان را لیف بکشیم. آنقدر کف میکرد که با کفی که از سر شستن به وجود آمده بود،
تنمان را هم میشستیم.
دو، سه روز بعد از آمدن این هدیهها،
تفتیشهای وقت و بیوقت عراقیها شروع شد. میدانستیم دنبال چه هستند. چشمشان پی سیگارها
بود. وقتی همه کولههایمان را به هم میریختند و حتی یک نخ سیگار هم پیدا نمیکردند
به کاکائوها و صابونهایمان تک میزدند. دفعة اولی که این کار را کردند، صابونهایمان
را تکه تکه کردیم تا اینطوری بیخیالش شوند. کاکائوهایمان را هم با اینکه خیلی حیفمان
میآمد و دوست داشتیم بیشتر نگهشان داریم اما زودتر خوردیم تا دست آنها نیفتد.
این وسط میماند خمیردندانها و مسواکها که سربازها، اصلاً اهل مسواک زدن نبودند و
کاری با آنها نداشتند. به هر کداممان چهارتا خمیردندان رسیده بود. دوتا بزرگ و دوتا
کوچک. این خمیردندانهای ژلهای که به رنگهای مختلف بودند برایمان خیلی تازگی داشتند.
خمیردندانهای عراقی و آنهایی که قبلاً در ایران دیده بودم همگی سفید و ساده بودند
و هیچ کدامشان اینطوری نبودند. طعم و عطر این خمیردندانهای خارجی چیز خاصی بود.
خیلی وقتها میدیدم بعضی از بچهها یک تکه از این خمیردندان را مالیدهاند کف دستشان
و آن را لیس میزنند یا اینکه یک ذره از آن را گذاشتهاند روی نان و آن را میخورند!
طوری هم میخوردند که از دیدنشان دهان آدم آب میافتاد و وسوسه میشد او هم بچشد.
من هم چشیدم. بد نبود. طعم آدامس میداد. برای اینکه خمیردندانهایمان هوا نکشد و
زود خراب نشود، چندتایی با هم یکی از خمیردندانهایمان را باز و استفاده میکردیم و
بعد میرفتیم سراغ آن یکی.
. چه کار میکنی مسخره؟ بیا ببینم.
. ولش کنید، چرا میزنیدش؟