سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
برشی از کتاب سرباز کوچک امام؛

روایتی از تقابل رزمنده ایرانی 13 ساله با افسران بلندپایه بعثی

روایتی از تقابل رزمنده ایرانی 13 ساله با افسران بلندپایه بعثی
گفتم: «اسمم مهدیه، سیزده سالمه.» تا فهمید چه گفتم زد زیر خنده و گفت: «نه! تو شیش سالته... اصلاً خیلی خیلی داشته باشی نُه سال، نه سیزده سال، خمینی چطوری دلش اومد تو رو با این سن و سال کم به زور بیاره جبهه؟»
متن زیر برشی از کتاب سرباز کوچک امام، منتشر شده توسط انتشارات پیام آزادگان است که مزین به تقریظ مقام معظم رهبری است.

 

دو‌تا «میگ» عراقی‌ در سطح پایین پرواز می‌کردند سلاحم را گذاشتم روی رگبار. هم‌سطح ‌میگ‌ها ایستادم. دل توی دلم نبود. دستم را گذاشتم روی ماشه و شلیک کردم. یک مرتبه دیدم دود سیاهی از پشت یکی از آن‌ها رفت هوا. خوشحال پریدم هوا و داد زدم: «زدمشون... زدمشون... به خدا زدم!»
 
اطراف‌مان مرتب گلوله می‌خورد. برای آن‌که صدای ناله‌ مجروحان عراقی‌ها را نکشاند به سمتمان. دستانم را روی دهان دو مجروح گذاشتم. اگرچه راه تنفس از بینی‌شان باز بود، اما هر دو به شدت تقلّا می‌کردند. سرم را بلند کردم و نگاهی به عراقی‌ها انداختم. خیلی از ما فاصله گرفته بودند. پیش خودم گفتم: «خدا را شکر رفتند، دستم را یه کم شُل می‌کنم تا بندگان خدا یه نفس راحت بکشن!»
 
فکرش را نمی‌کردم که خدا چه برایم مقدر کرده است. دستم را از روی چفیه برداشتم. برداشتن دست از روی دهان همان و فریاد جگرخراش کشیدن یکی از آن‌ها همان. 
 
به لحظه‌ای نکشید که باران تیر به سمت‌مان باریدن گرفت. احساس می‌کردم الان است که تکه‌تکه شوم. همان‌طور دراز‌کش روبرویم را نگاه کردم. یک عالمه پا و پوتین روبرویم بود. 
 
یکی با دست اشاره کرد که بلند شویم. میان آن‌ها فقط من سالم بودم. وقتی ایستادم نگاه همه عراقی‌ها میخ من شد. کنار آن‌ها من مثل یک جوجه بودم. سلاح‌هایشان را گرفته بودند سمتم. با ایما و اشاره حالی‌ام کردند که دست‌هایم را روی سرم بگذارم. اگر این سه مجروح کنارم نبودند، داغ اسارتم را به دل عراقی‌ها می‌گذاشتم. حس غریبی بود که ناخوانده میهمان سیزده سالگی‌ام شده بود. 
 
سربازها، تکاور مجروح را به دستور فرمانده‌شان روی دوشم انداختند.
 
فرمانده دستور حرکت داد. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. با آن حال و روز خودم را به زور می‌توانستم تکان بدهم دیگر چه برسد به وقتی که آدم ورزیده‌ای مثل آن تکاور روی دوشم باشد. تکاور گفت: «منو بذار زمین... خودم می‌تونم بیام.»
 
گفتم: «الآن وقت تعارف کردن نیست، با این وضع بذارمت زمین می‌کشنت...»
 
کمر و زانوهایم داشت از فشار و درد می‌ترکید.. وقتی دید نمی‌گذارمش زمین، کار خودش را کرد. کف دست‌های قوی و پهنش را گذاشت روی زمین و پاهایش را برد بالا. بعد شروع کرد با دست راه آمدن! دو، سه قدم که آمد، خون جمع‌شده در پاچه‌های شلوارش و تکه‌تکه از زیر فانوسقه‌اش زد بیرون. با هر حرکتی که می‌کرد یک تکة بزرگ از خون لخته‌شده از داخل شلوارش کنده می‌شد و روی زمین می‌افتاد. تکاور بدون اینکه خم به ابرو بیاورد همراه بقیه می‌آمد. فرمانده تا چشمش به تکاور افتاد، بی‌حرکت ایستاد و بدون معطلی چیزی به سربازهایش گفت. در یک چشم به هم زدن تکاور ارتشی را به رگبار بستند. از درون آتش گرفته بودم. 
 
در محوطه باز پایین خاکریز، سرباز مرا نشاند روی زمین. به یک چشم به هم زدن دور تا دورم پر شد از عراقی‌هایی که برای دیدنم همدیگر را هل می‌دادند و کنار می‌زدند. 
 
یکی، دو دقیقه بعد سربازی عراقی لبخندزنان برگشت پیشم. در دستش قمقمه آب بود. زبانم از فرط تشنگی به سقف دهانم چسبیده بود. دهانم طعم خاک و باروت داشت. 
 
سربازآرام گفت: «انا شیعه... انا من کربلا...» دلم لرزید.
 
چند دقیقه‌ای می‌شد که آنجا بودیم. فرمانده درجه‌دار عراقی یکی از سربازها را که نزدیکش بود صدا کرد و دوربینی را داد دستش. خودش هم آمد بالای تانک و کنارم ایستاد. سرباز تندتند از ما عکس می‌گرفت. 
 
بعد از فرمانده، نوبت درجه‌دارها بود که هوس کرده بودند با اسیری به این جثه عکس بگیرند. قدری که گذشت یک ایفا آوردند و من را سوارش کردند. 
 
کم‌کم به جایی رسیدیم که دو طرف جاده نخلستان بود. سه، چهار سرباز آمدند و با خشونت هر چه تمام، ما را از ماشین کشیدند پایین و هل دادند به سمت در ساختمانی که وسط محوطه قرار داشت. وارد یک سالن بزرگ شدیم که به نظر می‌آمد یک سالن آمفی تئاتر است.
 
یک سرباز عراقی آمد پشت یکی از پنجره‌ها و به اسم صدایم کرد! رفتم کنار پنجره. سریع دستش را از جیب شلوارش درآورد و از لای پنجره‌ها یک نان ساندویچی گذاشت کف دستم.  ساندویچ را به زور بین هفت، هشت نفری که نزدیکم بودند، تقسیم کردم. خودم هم یک لقمه کوچک در دهانم گذاشتم. کف سالن دراز کشیدم. کلی این پهلو آن پهلو شدم تا خوابم برد. نفهمیدم چقدر گذشت. یک مرتبه با ضربه شدیدی به پهلویم از خواب پریدم. دردم آمده بود.
 
بالای سرم هفت هشت درجه‌دار عراقی ایستاده بودند و با پوتین به پهلو و کمر و سرم لگد می‌زدند. آن‌ها که رفتند دوباره چشم‌هایم سنگین شده بود که دیدم کسی شانه‌ام را تکان می‌دهد. چشم باز کردم؛ باز یک گروه دیگر برای دیدنم آمده بودند. 
 
این‌بار مرا بالای ماشینی بردند و اصرار داشتند که به بقیه بگویند که شش سالم است و مرا به زور به جبهه آورده‌اند که با جواب دندان‌شکنی که دادم فرمانده ترسید دستور داد مرا از بالای ماشین بیاورند پایین. دوباره دست و پایم را بستند و ماشین راه افتاد.
 
قدری که جلوتر رفتیم از روی یک تابلویی که در حاشیه جاده افتاده بود، فهمیدم وارد خرمشهر شده‌ایم. این اولین باری بود که به خرمشهر می‌آمدم جنگ مثل زلزلة چند ریشتری، شهر را زیر و رو کرده بود. ، انگار خانه و زندگی مردم را ریخته بودند توی یک چرخ گوشت. غربت شهر، که از شدت سکوت و بی‌کسی عین شهر ارواح شده بود، چنگ می‌انداخت به گلویم. 
 
به یک ساختمان چند طبقه رسیدیم. سربازی که برای اولین بار می‌دیدمش گفت: «ببین، حواستو خوب جمع کن! اینجا که داریم می‌ریم، جای خیلی خطرناکیه. مواظب باش حرفی نزنی که اینا رو عصبانی کنیا! مثل آب خوردن فارسی حرف می‌زد. 
 
کنار آخرین اتاق یک راه‌پله و یک آسانسور بود. جلوی آسانسور ایستادیم. سرباز دگمه‌اش را زد و آسانسور بالا آمد. اولین بار بود که سوار آسانسور می‌شدم. 
 
نمی‌دانستم پیش چه کسی می‌خواهیم برویم که آن‌ها این همه استرس دارند. چند قدم جلوتر، یکی از درجه‌دارها در یک اتاق را زد. بلافاصله در باز شد و چند افسر عراقی از اتاق بیرون آمدند. آن‌ها سلاح سرباز را گرفتند و اجازه دادند فقط او و من داخل اتاق شویم. در را هم پشت سرمان بستند.
 
دود سیگار همه جا را گرفته بود. یک میز بیضی شکل بزرگ وسط سالن گذاشته بودند. پشت میز افراد مسنی نشسته بودند که روی شانه‌هایشان کلی درجه و روی سینه‌هایشان یک عالمه مدال‌های رنگارنگ داشتند. بین آن‌ها تک و توک افراد جوان هم به چشم می‌خورد. 
 
دقیقاً روبروی جایی که من ایستاده بودم، یک عکس بزرگ از صدام نصب شده بود. فرمانده جوانی که در رأس میز و زیر عکس صدام نشسته بود، تا چشمش به من افتاد یک مرتبه با صدای بلند زد زیر خنده. با خنده او انگار که بقیه تازه اجازه خندیدن پیدا کردند. همه زدند زیر خنده. یک دست‌شان را گذاشته بودند روی دل‌شان و با دست دیگر من را نشان همدیگر می‌دادند و قهقهه می‌زدند. آن‌قدر خندیدند که گفتم الان همگی‌شان از حال می‌روند. از اینکه می‌دیدم اسباب خنده‌شان شده‌ام، حسابی قاطی کرده بودم. معلوم نبود به قد و قواره‌ام می‌خندند یا به سر و وضع خاکی. با همان ریخت و قیافه محکم سر جایم ایستاده بودم و چشم از صورت‌شان برنمی‌داشتم.
 
همانی که از دیدنم زده بود زیر خنده، از جایش بلند شد و دست به کمر و خنده‌کنان دو، سه قدمی آمد جلو و به یکی از افسرها چیزی گفت. افسر پا جفت کرد و دستم را گرفت و همراه یک افسر دیگر و سرباز مترجم از سالن آمدیم بیرون. به سرباز گفتم: «کجا می‌ریم؟»
 
گفت: «عدنان خیرالله گفته ببریدش حمام»
 
معلوم بود این عدنان شخص مهمی است پس از حمام، دوباره برگشتیم به سالن. عدنان دوباره از جایش بلند شد و آمد سمتم. ادکلن خوش‌بویی زده بود. در آن هاگیر واگیرِ جنگ خط اتوی شلوارش هندوانه قاچ می‌کرد. نزدیکم که رسید به عربی پرسید: «اسمت چیه پسر جان، چند سالته؟»
 
مترجم حرفش را برایم ترجمه کرد. گفتم: «اسمم مهدیه، سیزده سالمه.» تا فهمید چه گفتم دوباره زد زیر خنده و گفت: «نه! تو شیش سالته... اصلاً خیلی خیلی داشته باشی نُه سال، نه سیزده سال، خمینی چطوری دلش اومد تو رو با این سن و سال کم به زور بیاره جبهه؟»
 
گفتم: «أنا متطوع...»
 
می‌دانستم که سرباز حرفم را بدون کم و کاست ترجمه می‌کند اما خواستم خودم مستقیم حالی‌اش کنم. فرمانده که از حاضر جوابی‌ام خوشش نیامده بود اخمی کرد و سوال دیگری پرسید. مترجم گفت: «ایشون می‌گن بچه جان! شما نترسیدی اومدی جنگ؟ چطور به خودت اجازه دادی بیای با جیش‌العراق با این همه قدرت بجنگی؟می‌گن ببین این‌ها چقدر قوی هستند، آخه تو به این کوچیکی نمی‌ترسی با اینا بجنگی؟! چرا اومدی به جنگ اینا؟!»
 
یک لحظه مکث کردم. دلم می‌خواست جوابی بهش بدهم که از سؤالش پشیمان شود. از خدا کمک خواستم و گفتم: «من اومدم بجنگم، نیومدم با شما کشتی بگیرم که از هیکل‌های درشت‌تون بترسم...»
 
سرباز نگاه تندی بهم کرد و با قدری مکث حرفم را ترجمه کرد. دوباره ادامه دادم: «فقط فرقش اینجاست که شما چون بزرگ هستید من راحت می‌تونم با سلاحم شما رو نشونه بگیرم و بزنم اما من چون کوچیک هستم، شما راحت نمی‌تونید منو ببینید و بهم تیر بزنید!»
 
سرباز به تته‌پته افتاده بود. لبخند روی لب‌های فرمانده ماسید. زل زده بود توی چشم‌هایم. در نگاه بهت‌زده‌اش همه چیز بود.

 

انتهای پیام/

۷ فروردین ۱۳۹۹
کد خبر : ۲۴۹

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید